مادر سهيل

0 views
0%

( اين خاطره مال من نيست و از يك سايت اينترنتي كپي كردم . چون جالب بود گفتم اينجا بگذارمش ) اسمم ميلاد خاطره اي را كه مي خوام براتون بنويسم مربوط ميشه به حدود 8 سال پيش اون موقع دانشجوي مهندسي مكانيك در دانشگاه آزاد …. بودم اوایل تابستون امتحانهای پایان ترم پایان شده بود . قرار داد اجاره خونه هم سر اومده بود و بايد منزل را تخليه مي كرديم تنها توی یکی از محله های پایین تر با اجاره نسبتا مناسب یک سویت 30 متری بالای یک مغازه اجاره کرده ام .كه برای من عالی بود هم اجاره اش مناسب بود و هم ساکت و اروم برای درس خوندن . داشتم آماده مي شدم تا تابستون رو برگردم شهرستان پيش خانواده كه صداي در اومد درو كه باز كردم رو بروم يك خانم حدودا 38 تا 40 ساله و يك پسر بچه حدودا 5 يا 6 ساله به همراه يك ساك بزرگ وايساده بودند . مشخص بود خيلي خسته اند سلامي گفت و راه افتادند اومدند داخل منم مات و مبهوت نگاهشون مي كردم . بالا كه رسيدند يك دفعه جا خوردند . برگشت و با يك لحجه خاص ازم پرسيد صاحب خونه كجاست . گفتم صاحب خونه منم دو روزه اين جام .اينگار دنيا رو رو سرش خراب كرده باشند . همون جا نشست مات و مبهوت منو نگاه مي كرد . نمي دونستم چي بايد بگم كه يك دفعه پسرش گفت پس خاله كو . مامانش با حالت عصبانيت گفت بشين سهيل بگذار ببينم چكار بايد بكنم . جرعت پيدا كردم و پرسيدم . دنبال كي هستيد ؟مادر سهيل گفت يكي از بستگان كمي مكث كرد از دوستان قديمي يك دفعه شروع كرد به گريه كردن و زير لب يك چيز هايي مي گفت كه هيچي ازش نفهميدم .من و من كنان گفتم ببخشيد من مسافرم بايد برم ترمينال خانم خيلي به سنگيني از روي زمين بلند شد و ساكش رو بدستش گرفت نگاهي به من كرد و گفت ببخشيد . دست پسرش رو گرفت و رفتند . منم رفتم تو اشپزخونه كتري رو گذاشتم رو گاز و برگشتم تو هال نشستم . فكر كنم نيم ساعت شايدم بيشتر گذشت كه در خونه رو زدند رفتم پايين درو باز كردم دباره همون خانم و بچه اش رو ديدم . خيلي ملتمسانه گفت مي تونيم بياييم تو . من و مني كردم گفتم بفرماييدآمدند داخل و يك گوشه اي نشستند يك استكان چايي تعرف كردم و منم يك گوشه نشستم . در حين چايي خوردن شروع كرد به تعريف كردن چه اتفاقي براش افتاده . و چرا اومده اينجا معلوم بود بعضي چيز ها رو نميگه يا شايد واقعيت رو نميگه . بهر حال طوري من رو مجاب كرد كه برنامه سفرم رو كنسل كردم و موندم وقرار شد سهيل و مامانش تا پيدا كردن دوست شون بمونند .خلاصه چند روزي به اتفاق دنبال دوست شون گشتيم ولي به نتيجه اي نرسيديم . به مادر سهيل پيشنهاد دادم تا جايي رو پيدا مي كنند پيش من بمونند . اون ها هم قبول كردند و از اون روز تا حالا پيشم موندنددو ماهي از موندنشون گذشت هم ديگه رو خيلي مودبانه صدا مي كرديم ولي نسبت به قبل راحت ترو صميمي تر شده بوديم .يك عصر جمعه رفتيم توي پارك كنار خونه قدم بزنيم سهيل هم داشت بازي ميكرد منم رفتم بستني بگيرم و بيام . برگشتن ميان بر از تو چمن ها اومدم يك دفعه متوجه شدم كفش هام پر اب اومدم سريع تر بيام بيرون يك دفعه بشدت خوردم زمين و بستني ها ريختن رو زمين و منم بد جور خيس شدم دستم درد گرفته بود . بهر حال با همون وضع برگشتيم خونه رفتم تو حموم تا لباس هام رو عوض كنم مادر سهيل هم اومد داخل ازم پرسيد دستت چطوره . گفتم يكم درد داره احتمالا رگ برگ شده . با يك كمپرس اب گرم خوب ميشه . كمك كرد لباس هام رو عوض كردم براي اولين بار بود دستش رو روي بدنم حس مي كردم .تو هال نشسته بوديم سهيل و مامانش هر دو تا ناراحت بودند سهيل به من خيلي وابسته شده بود . مامانش هم خيلي نگران بود كتري آب جوش و با يك حوله آورد كنارم زير پوشم رو در آورد با يك كرم اول كتفم رو ماليد و بعد حوله گرم كرد و گذاشت روي كتفم . تا اون روز اينقدر نزديك بهم ننشسته بوديم . دراز كشيدم . چند دقيقه اي گذشت مادر سهيل اومد كنارم حالم رو پرسيد گفتم خدارا شكر دردش كمتر خيلي بهترم .دستم رو گرفت تو دستاش و داشت دستم رو مي ماليد . اينقدر نزديك به من نشسته بود كه بدنش رو حس مي كردم . يك لحظه حس كردم داره گريه مي كنه . يك تي شرت قرمز و دامن مشكي بلند با گل هاي ريز تنش بود . يك دفعه از كنارم بلند شد رفت سمت آشپزخونه مشخص بود داره گريه مي كنه . سهيل رو صدا كرد و فرستاد بيرون براي خريد چيزي ( نخود سياه احتمالا ). وقتي برگشت پيش من كاملا مشخص بود گريه كرده . كنارم نشست ازم خواست به يك دنده بخوابم تا كتفم رو بماله . خيلي ملايم داشت كتفم رو مي ماليد . گفتم شما گريه كرديد چيزي شدهمادر سهيل گفت نه هيچي نه . دقيقا رو بروي صورت من روي زمين نشسته بود تكوني خورد و متوجه شدم دامنش رو بالا كشيد توري كه پاهاش مشخص شدند . بدن سفيد و گوشتي داشت . اولين بار بود همچين صحنه اي رو مي ديدم . تو بحر بدن مادر سهيل بودم كه يك دفعه حس كردم سرش رو گذاشته روي كتفم و داره منو مي بوسه . نا خدا گاه دستم به پاهاش خورد . نرم و حوس انگيز . مثل برق گرفت ها دستم رو كنار كشيدم . مادر سهيل سرش رو روي بدنم گذاشته بود . و گرمي بدنش رو حس مي كردم مشخص بود داره گريه ميكنه كمرم رو داشت نوازش مي كرد با صداري خيلي اروم تو گوشم گفت بگذار باشه .خيلي با احتياط دستم رو گذاشتم روي ساق پاش . قطرات اشك رو روي بدنم حس مي كردم ولي جرات حرف زدن نداشتم . پاهاش رو از هم باز كرد طوري كه شورت مشكيش كاملا ديده مي شد دستم رو گذاشتم روي رونهاش يكم ماليدم . هيچ وقت يادم نميره واقعا لحظه خاصي بوديك لحظه چشمامون تو چشم هم افتاد هنوز اشك تو چشماش بود ولي يك لبخند حاكي از رضايت روي لبهاش از خجالت سرم رو انداختم پايين صورتش رو بهم نزديك كرد و منو بوسيد خيلي ملايم تو گوشم گفت مي خوام براي هميشه مال تو باشم . ( و تا به امروز مال من شد ) ازم پرسيد دستت چطوره . گفتم خدارا شكر خوبهصداي در اومد سهيل بود كه دو تا دونه نون اومد تو خونه . مادر سهيل هم از كنارم بلند شد گفت مي خوام لباسم رو عوض كنم و يكم بخودم برسم . نگاهش كردم و گفتم باشهوقتي برگشت يك دامن نخي گلدار كوتاه و يك تي شرت يقه باز پوشيده بود و كمي ارايش كرده بود . واقعا معركه شده بود . خيلي زود شام و خورديم و بعد از اين كه سهيل خوابيد . خيلي سريع رفتيم تو رخت خواب لخت كنار هم دراز كشيديم . از هم لب مي گرفتيم . سينه هاي نرم نسبتا بزرگي داشت سينه هاش رو تو دستم گرفتم و شروع كردم به مكيدن . خيلي نگذشت كه مادر سهيل بهم گفت ميلاد جان طاقت ندارم بيا بالا . به پشت خوابيده بود و پاهاش رو باز كرده بود خيس خيس شده بود داشت با يك دستش كوسش رو مي ماليد و با يك دست سينه هاش رو من كه از اون بد تر بودم رفتم بالا خيلي راحت كيرم رفت تو چند تا تلمبه كه زدم سرو صداي هر دو تامون بلند شد . با سرو صدا هايي كه هر دو تامون مي كرديم مشخص بود هر دو تا ارضا شديم خسته كنار هم دراز كشيديم . صبح كه بيدار شدم ديدم صبحانه آماده است . مادر سهيل آرايش كرده و خوشگل با يك نيم تنه و دامن كوتاه كنارم نشسته . جلوي سهيل منو بوسيد و خواست براي صبحانه بلند بشماز اون روز تا حالا سالهاست كه با هم هستيم.فرستنده‌ گل هميشه بهار

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *