مادر و پدر

0 views
0%

 
از آشپزخونه اومدم بيرون و مثله هميشه دراز کشيدم جلوی تلويزيون.اصلا حاله خوابيدن نداشتم.حوصلم خيلی سر رفته بود.شروع کردم با کانالهای تلويزيون بازی کردن.فکر فردا مدرسه هم ديگه داشت حسابی حالمو بهم ميزد همين جور که داشتم تلويزيون نگاه ميکردم يهو ديدم آخ جون يه برنامه ای که خيلی دوسش دارم شروع شده.منم پا شدم نشستم که خوب بتونم ببينم.تقريبا پنج دقيقه نگذشته بود که مادر از دور داد زدپاشو مسواک بزن بايد بخوابی که فردا صبح دوباره پدر من در نياد بيدارت کنم.اينو که گفت انگار دنيا رو سرم خراب شده.گفتم پدر خواب چيه٫بذار ببينم ديگه.يهو پدر از اونور داد زد.منو چرا صدا ميکنی پاشو برو بخواب٫آفرين.من اولش جدی نگرفتم.ولی وقتی ديدم مادر اومده جلوی تلويزيون وايساده فهميدم که انگار بايد جدی برم بخوابم.خودم رو کلی کج و کوله کردمو درو ديوار رو گرفتو و پا شدمو رفتم مسواک بزنم.   از دستشويی که اومدم بيرون يذره با دقت توجه کردم ديدم عجب بويی مياد.يکم بيشتر دقت کردم ديدم عجب بوی کرمی مياد.من که نفهميدم اين بوی غليظ مال چيه و از کجا مياد رفتم. تو اتاقم که بخوابم.يذره گذشت مادر اومد که بوس شب بخير بده من بخوابم که ديدم وااای اين بوی عجيب غريب از مادر مياد.تمام بدنش اون بو رو ميداد.مخصوصا وقتی که دولا شد منو بوس کنه ديدم اين بو ۱۰ برابر شده.چراغ رو خاموش کرد و شب بخير گفت و در رو آروم بست و رفت.منم هم اعصابم از اين خورد شده بود که چرا زوری بايد بخوابم و هم اينکه اين بو خيلی برام سوال شده بود که علتش چيه.تو همين فکرها بودم که چشمامو خيلی آروم بستم و خوابم برد.دقيقا نميدونم چقدر گذشته بود که يهو با يه صدايی از خواب بيدار شدم.چشمامو يکم بازو بسته کردم.دو تا نفس عميق خود به خود کشيدمو سعی کردم دوباره بخوابم.اينبار داشت آروم آروم خوابم ميبرد که ديدم يه صدايهايی داره مياد.يذره با دقت گوش دادم.خواب نميديدم.يه صدايی مثله اين بود که انگار يکی داره دردش مياد و آخو اوخ ميکنه.يکم فکر کردم ببينم چيکار بايد کنم. پاشدم رو تخت نشستم.هم ميترسيدم از اينکه اين صدا چيه و از کجا داره مياد نصفه شبی و هم اينكه نميدونستم چيکار بايدکنم. 
۳-۴ دقيقه گذشت که تصميم گرفتم هر جوری شده ببينم اين صدا مال چيه.تا اومدم از جام پاشم ديدم يهو صدا قطع شد.منهم که ديدم صدا قطع شده پشيمون شدمو نشستم دوباره.دوتا دستامو به هم فشار ميدادم و همش فکر ميکردم.خيلی سريع صدا دوباره شروع شد.همش آخو اوخ بود.زود پا شدم برم از اتاق بيرون ببينم چه خبره.تخت رو دور زدم و به دم در اتاق رسيدم.لای در اتاقو يکم باز کردم ديدم از اينجا هیچی معلوم نيست.بيشتر از همه ميخواستم بدونم اين صدا مال کيه.آروم آروم جلوتر رفتم.بعد فهميدم هر چی به اتاق مادر اينا نزديک تر ميشم صدا هم بيشتر ميشه.ديگه از کنجکاوی نميدونستم چيکار کنم. به دم در اتاقشون که رسيدم اول تصميم گرفتم از توی سوراخ کليد ببينم اون تو چه خبره.با دقت که اون تورو نگاه کردم ديدم بـــله صدا داره از اونجا مياد و اون بوی کرم هم از اونجا بود.تختشون داشت تکون تکون ميخورد.روی تخت رو که نگاه کردم ديدم انگار دو نفر زير پتو دارن کشتی ميگيرن.پتو قلمبه شده بود و زيرش هی بالا پايين ميرفتن.اول ترسيدم و پپشونيم واقعا خيس شده بود ولی خيلی سريع اون حس کنجکاويم دوباره بهم غلبه کرد.از پشت در صداها خوب و واضح نبود.خيلی دوست داشتم ببينم دقيقا چه خبره. اول خواستم برگردم تو اتاقم و داد بزنم بگم مادر آب ميخوام ولی نظرمو عوض کردم و تصميم گرفتم لای درو آروم باز کنم که بتونم اون تورو خوب ببينم.خيلی ميترسيدم که يوقت منو نبينن.حتی نفسم رو تو سينم حبس کردم و خيلی يواش لای درو باز کردم.جوری که قشنگ بتونم چشمامو تو اتاق بچرخونم و همه چيز رو ببينم.اول که فقط تونستم لبه تختو ببينم ولی وقتی قشنگ روی تختو نگاه کردم از تعجب سرجام خشکم زد.ديگه صدا رو خيلی واضح ميشنيدم.هم صدای پدر و هم صدای مادر بود که هر دوتاشون داشتن آخو اوخ ميکردن.مامان به پدر ميگفتآخ جون٫بيشتر بکن تو٫وای وای.ميخوام ميخوام همشو ميخوام.مامان همش داد ميزدوای چه کيفی ميده٫دوست دارم٫خوشم مياد٫همشو بکن تو٫داره دردم مياد.بابا اصلا چيزی نميگفت فقط چنبار شنيدم که گفتلاشو بيشتر باز کن ميخوام جرت بدم.داشتم اينارو ميديدمو ميشنيدم که نميدونم چرا خود به خود مال من بزرگ شد.اصلا نميدونم چی شد که مال خودمو با يکدست گرفتم و هی بالا پايينش ميکردم.خيلی خوشم ميومد.تو اين حين بودم که يهو پدر به مادر گفتبرگرد ميخوام از کون بکنمت.اينو که گفت من شاخ دراوردم.آخه پدر با کون مادر چيکار داره.آخه کون مادر به چه درد پدر ميخوره.اصلا اينا چرا لخت شدن رفتن زيره پتو به هم چسبيدن.خيلی دوست داشتم ميتونستم زيره پتو رو هم ببينم.مال من ديگه خيلی بزرگ شده بود و هرچی بيشتر با دستم ميمالوندمش بيشتر خوشم ميومد.لای درو يذره بيشتر باز کردم که بتونم حداقل با دوتا چشمام ببينم.پايين تخت رو که نگه کردم پاهای مادر رو ديدم که تا رونش لخته.پاهای پدر رو هم ديدم که اونم لخت و لای پای مامانه و هی خودشونو بالا پايين ميکنن.تو همون لحظه که من داشتم پاهای سفيد و لخت مامانو ميديدم و مال خودمو بيشتر ميمالوندم يهو ديدم مادر به پدر گفتتو دراز بکش من بشينم روش.من اصلا نميفهميدم اينا چی ميگن و اين چيزا يعنی چی.همش فکر ميکردم مادر رو چی ميخواد بشينه پدر پاشو از لای پای مادر ورداشت.همش منتظر بودم که اين پتوی لعنتی برای يک لحظه هم که شده بره کنار من كه بتونم زيره پتو رو ببينم چه خبره.همينطور هم شد.مامان که اومد پاشه پتو رفت کنار.مامانو ديدم که لخت لخته و داره اونجای پدر رو ميخوره.چون دولا شده بود من قشنگ تونستم از پشت ببينمش.لای پشتش قشنگ باز شده بود.اول يه سوراخ کوچولو بود که دورش يکم مو داشت.يه ذره پايين تر يه خط ۳-۴ سانتی ديدم که لاش کامل باز شده بود.يه چيزاييم از لای خطش زده بود بيرون.خيلی خوشگل بود.سوراخ عقب و سوراخ اونجای مامانو قشنگ ميديدم.همينطور که داشت مال پدر رو ميخورد کمرشو تکون ميداد و اونجاش هی بازو بسته ميشد.انگار دوست داشت يه چيز بزرگ دراز تا ته بره توش.بعد پدر يکم بلند شد نشست که دستش به اونجای مادر برسه.اول با پشت مادر حسابی بازی کرد.بعد کم کم يکی از انگشتاشو کرد تو سوراخ عقب مامان.مثله اينکه مادر خيلی خوشش ميومد با سوراخ عقبش بازی کنن آخه خودشو برد يکم بالاتر که دست پدر بيشتر بهش برسه. بعد پدر اون انگشتشو از سوراخ عقب مادر دراورد و با ۴ تا انگشت همون دستش از پشت با اونجای مادر بازی ميکرد. با انگشت کوچيکش و انگشت اشارش اول لای اونجای مامانو باز کرد بعد دو تا انگشت وسطشو يهو کرد اونتو. مادر ديگه داشت ملحفه رو چنگ ميزد و همش اسم اونجای پدر رو مياورد. بعد پدر آروم آروم هر ۴ تا انگشتشو تا ته کرد تو اونجای مامان.و هی انگشتاشو می چرخوند.مامان هم برای اينکه انگشتهای پدر بيشتر بره تو ٫قمبلش رو بيشتر داد بيرون که لای پاش قشنگ باز بشه.بابا با اون يکی دستش هی ميزد به زيره باسن مادر و چون باسن مادر يکم گوشتالو بود هی ميلرزيد.بعد پدر سرشو خم کرد و اونجای مامانو هی ليس ميزد براش.مامان که ديد اينجوريه خودش با دستهاش لای پاشو تا آخر باز کرد که هم اونجاش باز تر بشه و بيشتر بزنه بيرون و هم پدر بتونه راحت تر براش بخوره.مامان هی آخو اوخ ميکرد و ميگفتجون٫چه خوب اونجامو ميخوری٫بخور بخور.بزار برات بازش کنم و با اون دستش سينشو گرفته بود تو مشتش و ميمالوند.مثله اينکه مادر خيلی خوشش ميومد لخت باشه و لای پاشو باز کنه و يکی همه جاشو دستمالي کنه و اونجاشو براش باز کنه و بخوره.بعد مادر دوباره قمبلشو داد بيرون و شروع کرد مال بابارو خوردن.من دوباره اونجاشو ديديم.سوراخ عقب و سوراخ جلوش و باسنش قشنگ به طرف من باز شده بود.وای اونجاش که از لای پاش زده بود بيرون منو داشت ديونه ميکرد.يکم مو داشت و خطش قشنگ معلوم بود.توش صورتی بود.خيلی دوست داشتم منم برم جلو و آروم اروم با اونجاش بازی کنم.ميدونستم که خوشش مياد.يهو مادر دولاتر شد و پدر پتو رو کشيد روش.من ديگه چيزی نتونستم ببينم تا اينکه يک لحظه تونستم ببينم که مادر کاملا لخته و پاشده و لای پاهاشو باز کرده که بشينه روی اونجای بابا،من فقط يک لحظه تونستم لای پای مامانو ببينم دوباره.همون خطه بود که دورش مو داشت و لاش تقريبا صورتی بود که قلمبه هم زده بود بيرون.وقتی مادر نشست رو پدر پتو رو کشيدن رو خودشون ولی سينه های مادر هنوز بيرون بود يکيش.من تا حالا دوسه بار سينه هاي مامانو لخت ديده بودم ولی اينبار فرق داشت.بابا با يه دستش سينه مامانو گرفته بودو فشار ميداد.دوباره آخو اوخه مادر بلند شد.هی ميگفتجون٫خوشم مياد٫کلفته٫داره پارم ميکنه.و پدر هم هی مامانو مينداخت بالا پايين.مامان رو پدر خوابيد و سينه هاشو به سينه پدر چسبوند و اينبار ديگه پتو رو كامل کشيدن رو خودشون.من ديگه هيچی نتونستم ببينم بغير از اينکه مادر زيره پتو هی تکون ميخوره و آخو اوخش ديگه به داد و فرياد تبديل شده بود.منهم فقط داشتم مال خودمو با دستم هی محکمتر ميمالوندم.اصلا نميدونستم چرا اينقدر خوشم ميومد اينکارو بکنم. هی داشتم سعی ميکردم نگاه کنم ببينم که شايد پتو دوباره بره کنار و من بتونم اون زيرو ببينم.مخصوصا اون صحنه ای که لای پای مامانو ديدم.خيلی دوست داشتم اون خط لای پاشو که دورش هم يکم مو داشت دوباره بتونم ببينم.تو اين فکرو حال هواها بودم و به صدای داد و فرياد مادر گوش ميدادم که همش ميگفت‌آخ جون٫بکن منو ٫خوشم مياد٫جرم بده …داشتم به اينا گوش ميدادم که سرم گيج رفت و خودبخود چشمامو بستم.نميدونستم چی شدم يهو.فقط حس کردم که مال من خيس شده.خيلی آروم از دم در اتاق فاصله گرفتم.ميخواستم برم تو دستشويی ولی ترسیدم که يوقت اونا بفهمن من اونجا بودم.برای همين خيلی آروم برگشتم تو اتاقم.  اومدم بخوابم ديدم نميشه.يهو داد زدم مامـــان ٫ مامـــان من آب ميخوام.چون نشنيد من چی ميگم دوباره و بلند تر داد زدم آب ميخوام.مامان اومد.ديدم موهاش با اينکه خيلی کوتاه بود ولی معلوم بود که کلی دستمالی شده.اصلا درست نميتونست راه بره.ليوان آب رو گرفتمو چشمامو يکم نيمه باز نگه داشتم که بگم مثلا من تازه از خواب پا شدم.گفتم ميخوام برم دستشويی.کمکم کرد بلند شم.رفتم دستشويی تو آينه خودمو نگاه کردم.اصلا نميتونستم فکر کنم.مال خودمو دراوردم و شستمش.دستامم شستم و برگشتم تو اتاقم.رو تختم دراز کشيدم.مامان اومد بالا سرم و شب بخير گفت و تا آخرين لحظه ای که من بيدار بودم بالای سرم وايساد که مطمئن بشه من خوابم برده.چشمامو که باز کردم ديدم صبح شده.رفتم سر ميز صبحونه.ديدم مادر و پدر نشستن و تا منو ديدن معلوم بود که تعجب کردن من خودم پاشدم٫يکی از صندليها رو کج کردن که بشينم.منم نشستم و شروع کردم به هم زدن چاييم.داشتم به ديشب فکر ميکردم که چيا ديدمو شنيدم.از همه بيشتر اون صحنه اي كه لای پای مادر رو ديدم ميومد جلوی چشمم.تو اين فکرا بودم که يهو ازم پريسدن ‌ديشب خوب خوابيدی ؟ 
 

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *