مارینای بی وفا

0 views
0%

سلام دوستان من یه پسر 22 ساله دانشجو هستم در سن 18 سالگی ام با یه دختری که همسایه مون بود باهاش دوست شدم البته دوستی را او شروع کرده بود . با وجود که همسایه مون بود من بخاطر وظیفه ام از خانه دور به یه شهر دیگری بودم دوستی مان از تلیفون همراه شروع شد و این حرف زدن به عقب تلیفون یه سال دوام نمود چون بخاطر وظیفه سقیل که داشم نمی تونستم به خانه بروم یعنی یه جورای مسافر بودم بعد از یک سال که خیلی دلم تنگ شده بود و او هم میگفتم که چرا نمیائی تا مرا ببینی گفتم یه روزی خواهم آمد چندی بعد ترک کار کرده و رفتم به خانه.. شما باور کنید که وظیفه خود را رها کردم و اومدم خونه مان و برایش زنگ زدم گفتم که من به خانه اومدم گفت برای من اومدی یا بخاطر فامیلت گفتم فقط و فقط برای تو گفت پس من شام امروز به بهانه یه چیزی خانه شما می آیم منتظر من باش .. گفتم درست است توی راه رو حویلی شام روز منتظر بودم که در را باز کرد و اومد بار اولم بود که دیدمش یه جورای میلرزیدم و اون هم می لرزید حرف را به احوال پرسی آغاز کردیم زمانیکه میخواست برود گفتم یه بوس بهم بده گفت از کجا من گفتم از کجایت میدهی گفت از پیشانی من گفتم نه اگر میدهی از لبانت بده اگر نمی دهی برو گفت نه نمیدهم گفتم پس برو دل خودش هم بود گفت پس بیا بگیر بال در آوردم و شروع به چوشیدن لبانش کردم در هنگام بوسیدن لبانش یه دست به سینه اش کردم . خود را از من جدا کرد و رفت خیلی چون خیلی خوشش اومده بود شب که شد به هم زنگ زد گفت در کلکین را باز بذار من نزد تو می آیم من که این را میخواستم در کلکین را باز گذاشم انتظار کشیده کشیده خوابم برد یه بار از خواب بیدار شدم دیدم که بالای سرم نشته و میگوید چرا خواب کردی گفتم خیلی انتظار کشیدم چون فصل زمستان بود شب هم خیلی سرد بود من گفتم سردت نزند بیا در آغوشم در توی لحاف یه نفری هر دو خوابیدیم و شروع به کار اون قسمی کردیم اول لب هاشو چوشیدم بعداً سینه هاشو مالیدم و بعداً از کمر پائین کارش را پایان کردم خلاصه دوستان یه زمستان پایان با هم خوش گذشتاندیم.نوشته‌ بی نام

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *