مالش خانم در اتوبوس

0 views
0%

دانشجوی اهوازم. اون روز عصر طبق روال همیشه که میخواستم برای تعطیلات برگردم خونه رفتم ترمینال اتوبوسرانی و چون فصل سرما و مسافرتها کم بود بدون رزرو بلیط، از باجه، بلیطی بدون شماره صندلی خریدم و بسمت اتوبوسم که درحال حرکت بود راه افتادم. شاگرد راننده وسائلم رو توی صندوق بغل گذاشت و گفت هرجا که دوست دارم برم بشینم. طبق تجربه و اینکه میدونستم شب رو تا صبح باید توی اتوبوس بخوابم فقط پتوی کوچکم و ام پی تری پلیرم رو برداشتم و با خودم بردم توی اتوبوس.اتوبوس تقریبا تا ردیف های وسط بیشتر پر نشده بود و بعضی صندلی های دونفره رو هم فقط یکنفر نشسته بود و با گذاشتن پالتوئی ساکی چیزی روی اون یکی صندلی بااصطلاح اون رو پر کرده بود که کسی نشینه و بتونه تا صبح روی دوتا صندلی بخوابه… منهم که آخرین مسافر بودم طبق روال اونقدر جلو رفتم تا اولین صندلی دوتائی خالی در سمت چپ و ردیف پشت سر راننده، اون وسط اتوبوس رو گرفتم که بتونم شب رو بخوابم. صندلی من با اینکه وسطهای اتوبوس بود ولی درست آخرین ردیفی بود که کسی نشسته بود و بعد از من بقیه صندلی ها خالی بود.اتوبوس چند دقیقه بعد راه افتاد و همه توی صندلی های خودشون ولو شدن و دراز کشیدن برای خوابیدن. ردیف جلو من هم دوتا خانم چادری بودن که کنار هم نشسته بودن و با عربی کس کش با هم حرف میزدن. چهرهاشون رو ندیده بودم یا اگر دیده بودم هم یادم نبود ولی بعد از استقرار توی صندلی و دراز کشیدن زیر پتو وسوسه شدم که ببینم این دوتا چه شکلی هستن… بعد از نیم ساعت به بهونه خوردن آب از جام بلند شدم و تا صندلی جلو و کنار شاگرد راننده رفتم و برگشتم. توی برگشت با یه نگاه دقیق متوجه شدم که خانم کنار پنجره یه خانوم سی و چهار پنج ساله و اون یکی یه خانوم مسن و حدودا شصت و خورده ای سن داشت… توی همون یک لحظه اوناهم که میخواستن ببینن پشت سرشون کیه؛ به من نگاه کردن… دوتا نگاه کوتاه و یه لبخند از طرف من بین ما رد و بدل شد و منهم رفتم روی صندلی کنار پنجره و پاهام رو روی اون یکی صندلی دراز کردم و هدفون موزیک رو زدم تو گوشم وپتو رو کشیدم روم و خوابیدم.ساعت حدودا ده شب بود که اتوبوس توی یکی از رستورانهای بین راهی ایستاد و با صدای شاگرد راننده برای شام و نماز از خواب بلند شدم… توی سالن خبری از اون دوتا خانوم نبود و چون دیرتر پیاده شده بودم نفهمیدم کجا رفتن.. شامم رو خوردم و برای کشیدن سیگار اومدم بیرون. هوا سرد بود و نم نم بارونی هم تازه شروع کرده بود باریدن. چایخونه کوچیکی کنار رستوران بود که وقتی رفتم چائی سفارش بدم دیدم اون دوتا خانوم اونجا نشستن و دارن چایی میخورن… یه چائی گرفتم و رفتم روبروشون نشستم… اوناهم که حالا دیگه میدونستن من صندلی پشتی سرشون هستم زیاد غریبی نکردن… با لبخند، یه سلام و خسته نباشید گفتم و سر صحبتو باز کردم- شما تو رستوران شام نخوردین نه؟زن مسن تره گفت-نه مادر، من حالم خوب نیست و غذای بین راهی نمیخورماز حال و احوالش که پرسیدم فهمیدم وقت دکتر دارن و خانم مسن تر داره برای یک جراحی کوچیک روی چشمش میره و اون یکی هم عروسشه… از عربهای اهواز بودن و با همون لهجه شیرین عربی کس کش هم حرف میزدن… عروس پیرزنه هم با اینکه چادر سیاه عربی کس کش سرش بود ولی هیکلی جاافتاده و صورت گرد و خوشگل و چشمهای قهوه ای و اونجوری که بعد موقع سوارشدن دیدم، کون گرد و خوشگل با سینه هائی برجسته و لوند که از زیر چادر هم خودنمائی میکردن داشت و در مجموع یک خانم جاافتاده و هوس انگیز بود.توی اتوبوس که برگشتیم دیگه بارون شدت گرفته بود و شاگرد راننده هم که ظاهرا راننده هم بود رفت پشت فرمان و راننده اصلی هم رفت توی اتاقک بالای بوفه و پرده رو کشید و خوابید.پیرزنه دوباره روی همون صندلی خودش کنار راهرو نشست و عروسش کنار پنجره… منم بحالت نیمه درازکش، پتو رو کشیدم رو پام و سرم رو تکیه دادم به دسته صندلی کنار پنجره… چراغها که خاموش شد از فاصله بین صندلی و شیشه میتونستم عروس پیرزنه رو ببینم که تکیه داده بود به پنجره و خوابیده بود… تو اون تاریکی و تصور اینکه چه لعبتی درست روبروی من و توی دسترس من خوابیده کیرم رو راست کرده بود و داشتم تو شهوت و هیجان میسوختم… میدونستم اگر هم بخوام دست هم بهش بزنم الان وقتش نیست… سعی کردم بخوابم و از گرمای پتو لذت ببرم؛ ولی شهوت و وسوسه نمیزاشت… خوبیش این بود که پایان صندلی های پشت سرم خالی بود و تنها کسی که پشت سرم بود همون راننده بود که خواب بود و تازه پشتی های صندلی ها هم جلو دیدشو گرفته بودن… هرجور بود تا ساعت دوازه و نیم و یک شب صبر کردم… راننده با یه موزیکی که صداش رو کم کرده بود به جاده زل زده بود و توی اون بارون شدید حواسش به رانندگی و جاده بود… مسافرها هم تا اونجائی که میدیدم خواب بودن… پیرزنه چادرشو کاملا از بالا کشیده بود رو صورتش و خواب بود… عروسشم همینطور… چادر سیاهش فضای بین کناره صندلی و شیشه پنجره رو پر کرده بود… دستمو گذاشتم روی کناره صندلی و آروم آروم دستمو بردم جلو… قلبم داشت از تو سینه ام میزد بیرون… با سرانگشتام چادرشو لمس کردم… نفسی کشیدم و چند لحظه صبر کردم… دستمو بازم بردم جلوتر … بنظر میومد فضای خالیه بین چادر و بدنش تمومی نداره… انگشتامو بازم بردم جلوتر… بالاخره دستم خورد به تنش… با همون اولین تماس یه کم تکون خورد… دستمو یه کم کشیدم عقب ولی باز بعد از چند ثانیه دوباره رفتم جلو… اینبار دستم که خورد به تنش همونجا توقف کردم… انگار انگشتام چسبیده باشه به کوره داشتن میسوختن… حس میکردم دارم ارضا میشم… انگشتام جائی بین بازوهاش و زیر بغلش بود… شروع کردم با سرانگشتام هونجا رو آروم مالیدن و نوازش کردن… یه حسی بهم میگفت که اونم بیداره و متوجه ماجراست… همین هم باعث شده بود جری تر بشم… اینجور مواقع که شهوت غلبه میکنه عقل هم تصمیمهای دیگه ای میگیره و بیشتر وقتها میزنه به سیم آخر… چهارتا انگشتمو حالا دیگه میدونستم کجاس و رفته بودن جایی بین زیر بغلش و بین بازوهاش… حالا دیگه کاملا مطمئن بودم که بیداره… با اینکه میتونست خودشو بکشه کنار ولی اینکارو نکرد و در عوض بازوشو چسبوند به هم…خیالم یه کم راحت شده بود… حداقل اهل جیغ و داد و کولی بازی نبود… دستمو تا جائی که جا داشت بردم تو و حالا کنار سینه هاشو میتونستم لمس کنم…تکون نمیخورد و تسلیم دستای من شده بود… آب کیرم رو که از زیر شورتم چسبیده به رونم رو و داغی کیرم رو حس میکردم و هر لحظه ممکن بود از شدت هیجان ارضا بشم… با اینکه فاصله بین کناره صندلی و شیشه ده پونزده سانت بیشتر نبود ولی می تونستم دستمو تا آرنج براحتی ازش رد کنم… از روی چادر دستم زیر بغلش بود و کناره سینه اش رو داشتم میمالیدم … حالا اونم یه کم شل شده بود… وقتی که دید دستم جلوتر نمیتونه بره متوجه تنگی جا شد و خودش رو یه کم جابجا و کمی بسمت پنجره خودشو چرخوند… حالا دیگه دستم قشنگ روی سینه اش بود و اونو براش میمالیدم ولی هنوز چادرش بین مون بود و مزاحم بود… با انگشتام شروع کردم چادرشو کف دستم جمع کردن تا به لبه چادر برسم… خودشم همکاری میکرد و چادرشو از زیر پاش کشید بیرون تا من بتونم جمعش کنم… دل تو دلم نبود… نفسم بند اومده بود… حالا دیگه کاملا روی صندلیم نشسته بودم و خم شده بودم روی پشتی صندلی جلو که یعنی خوابیدم… با دست راستم پتوم رو کشیدم روی پاهام و از زیر پتو کمربندمو باز کردم زیپ شلوارمو کشیدم پائین… کیرم رو که غرق آب و خیس بود رو کشیدم بیرون… با دست چپم حالا دیگه کاملا چادر رو رد کرده بودم و سینه شو از روی پیرهنش که گلدوزی و پولک دوزی شده بود گرفتم…. سینه شو با شدت فشار میدادم و اون هم زیر دستم وول میخورد… ضربان قلبشو با دستام حس میکردم… پیرهنش ساتن مانند و نرم و نازک بود ولی سوتین بسته بود… سینه شو هی از زیر میگرفتم و میومدم بالا و فشار میدادم… پیرهنش یخه بسته بود و فقط تا زیر گلوشو میتونستم حس کنم… دستمو از روی سینه اش آوردم پائین تر و پهلوشو گرفتم… اون پائین دور پهلوش دستم خورد به یه چیزی شبیه کش های پهن که فهمیدم کمر دامنش بود… از پائین پیرهنش دستمو یردم تو که کش رو بگیرم که یهو دستشو آورد و دستمو گرفت… با تماس دستش نفسم بند اومد… قلبم همچنان داشت میزد و در اوج بودم… دستمو که گرفت برای چنددقیقه با دستاش بازی میکردم و خودش هم دست منو فشار میداد… میدونستم که اونم حالش بده و حشری شده… اینو از فشار دستش حس میکردم… با اینکه یک ممانعت خفیف میکرد ولی همراهی هم میکرد… انگشتامو لغزوندم زیر کش دامش و دستمو تا جائی که میشد بردم توی دامنش… شکمش و پهلوش و خط بین رون و زیر شکمش، زیر دستم بود ولی یه چیز خیلی نازک شبیه زیرپوش تنش بود که نمیتونستم خود بدنشو لمس کنم…. هرچی زیرپوش رو میکشیدم بالا گیرکرده بود زیر پاهاش و بالا نمیومد… آرووم بهش گفتم یه کم تکون بخور اینو بکشم بالا… هیچی گفت…. بیخیال شدم؛ از توی همون دامن مسیر زیرپوش رو گرفتم و اومدم بالا… دستم زیر پیرهنش بود… رسیدم به چاک سینه شو بالاخره پوستشو لمس کردم… زیرپوش رو تا جائی که کش میومد کشیدم و دستمو از بالا کردم تو و سینه شو از روی سوتین گرفتم… نفس دوتائی مون بند اومده بود… سینه اش داغ و نرم و لطیف بود و ضربان قلبشو حس میکردم… لبه سمت راست چادرشو کامل کشیده بود رو خودش و چرخیده بود سمت پنجره و تکون نمیخورد… یه نگاه به اطراف کردم ، فقط چراغ خواب کم سوی اتوبوس اون جلو روشن بود و بقیه اتوبوس تاریک و همه خواب بودن…. دستمو کردم توی سوتین شو و با یه فشار کوچیک سینه شو آوردم بیرون… نوک سینه اش رو که سفت شده بود با انگشام گرفتم… سینه گرم و نرمش رو چند دقیقه ای مالیدم… صدای نفسهاشو می شنیدم… سینه شو ول کردم و دستمو لغزوندم روی شکمش و اومدم پایین.. زیرپوش شو گرفتم و باز کشیدم… یه لحظه خودش رو یه کم جابجا کرد و دستمو گرفت و فشار داد… تو همون تکون زیرپوشش آزاد شد و تونستم بکشمش بالا ولی هنوز بلند بود و روی شکمشو گرفته بود… ولی حالا دیگه شل شده بود و دستم راحت روی سمت چپ شکم و پهلوهاش و روی رونش رو از توی دامنش میتونستم دست بکشم… دستمو ول نمیکرد… با انگشتام شروع کردم زیرپوششو جمع کردن و بالاخره رسیدم به لبه پائینی زیرپوش… دستمو گذاشتم روی شرتش…دیگه زده بودم به سیم آخر… بازم چک کردم همه خواب و همه جا تاریک بود… دستمو تا آخر از اون فضای خالی بین صندلی و پنجره بردم تو و از توی دامنش تونستم دستمو برسونم به لای پاهاش… پاهاشو سفت چسبونده بود به هم و دستمو فشار میداد… ممانعت نمیکرد و فقط پشت دستم فشار میداد و ناخن می کشید… دست کردن تو شرتش دیگه راحت بود… انگشتامو لغزوندم زیر کش شورتش و رفتم جلو… موهای بالای کسش رو میتونستم حس کنم… پاهاشو سفت چسبونده بود به هم… اونقدر با موهای کسش بازی کردم تا بالاخره تونستم چهارتا انگشتمو بکنم لای پاهاش… لای رون هاش مثل آتیش داغ بود و می تونستم لزجی و خیسی لای پاش رو حس کنم… نفس نفس میزد و مج دستمو فشار میداد… دستم لای پاش بود و شیار کسش رو با انگشت کوچیکم میمالیدم…خون به صورتم دویده بود و کیرم به حالت انفجار رسیده بود و داشتم ارضا میشدم… وضع اونم بهتر از من نبود… حالا دیگه پاشو یه کم باز کرده بود و گذاشت که کسش رو بمالم… دستم لای پاش بود و توی گرمای کسش میسوخت… انگشت وسطم رو مو تا جائی که میشد کردم تو کسش که خیسه خیس بود… سرش رو از بغل گذاشته بود رو پشتی صندلی و به فاصله قطر همون پشتی صندلی؛ من سرم رو تکیه داده بودم و صدای نفسهاشو می شنیدم… یک لحظه حس کردم دارم ارضا میشم… کسش رو با شدت چنگ میزدم و انگشتمو توی کسش بالا پائین میکردم… منهم مثل اون نفسم بند اومده بود که فهمیدم دارم ارضا میشم… سر کیرم رو گرفتم و فشار دادم ولی دیگه دیر شده بود… تو اون تاریکی نفهمیدم آبم کجا ریخت؛ ولی با شدت ریخت رو شلوارم و پتو و احتمالا کف اتوبوس… دستم هنوز لای پاش بود… فهمید که ارضا شده ام ولی هنوز دستم توی دستش بود و فشار می دادباید یجوری ازش تشکر میکردم…. دستمو آروم از شرتش درآوردم و تا بالا اومدم و کشیدم روی گونه هاش و یه کم روی لبش برای تشکر و آروم زمزمه کردم خیلی ماهی بخدا… دمت گرم… ممنونم ازتجوابی نداد… دستمو کشیدم بیرون و خودمو تا جائی که میشد تمیز کردم و با یه نفس عمیق تکیه دادم به پشتی صندلیم… پایان این ماجرا شاید بیست دقیقه هم طول نکشید ولی آدرنالین و هیجان و ارضائی که شده بودم رو هیچوقت فراموش نمیکنم…چرا اینکارو کردم رو نه اونشب نه هیچوقت دیگه نفهمیدم… چرا اون خانم این اجازه رو به من داد رو هم همینطور… شاید همونقدر که من نیاز داشتم اون خانم هم نیاز داشته… کسی از داستان زندگی کسی خبر نداره… فقط بعضی وقتها سرنوشت، آدمها رو با نیازهای متفاوت توی موقعیتهائی به هم میرسونه و عکس العملهای شاید طبیعی و خاص اون موقعیت که بعدها و خارج از اون موقعیت باور نمیکنی که این تو بودی کاراکتر اصلی اون داستان… طرف مقابلت کی بوده و چه داستانی داشته و چه نیازی که اون لحظه با تو توی اون داستان همراه و مکمل شده…ام پی تری پلیرم رو بیرون آوردم و هدفونم رو زدم توی گوشم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم…شاهرخ داشت میخوند…تو صدای آواز بارونتپش قلب خاکیمثل گریه زاری تسکین دردیمثل یک کوره پاکی…وسعت قلب تو قد یه دنیاخواستنت واسه من مثل یه رویابوی تو بوی بارون بوی یاسهدست من ساقه های التماسه…پایاننوشته نیمو

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *