دوستان عزیز شهوانی، داستانی که میخوام تعریف کنم یه داستان یا خاطره سکسی نیست، بلکه یه اتفاق کاملا واقعیه که برای خودم پیش اومد و سعی کردم که جزییات رو هم تا حد امکان فراموش نکنم. به این دلیل این داستان رو بعد از یه مدت طولانی تقریبا 3 ساله نوشتم، که دیدم اینجا اکثرا از سکس با محارم یا خیانت به زنان و مردان متاهل نوشتن. نمیگم خودم اهل سکس نیستم، ولی واقعا بعضی چیزها رو باید با وجدان خودت قضاوت کنی. آخه تا وقتی این همه دختر مجرد و به خصوص زنهای بیوه در اطرافمون هستن، چرا به فکر محارم و اقوام و یا خیانت به دیگران باشیم؟من امیر، اهل یکی از استانهای غربی ایران هستم. ظاهر و تیپم معمولیه و اکثرا مرتب و شیک پوش ولی ساده پوشم و به ادکلن و ادکلن هم علاقه زیادی دارم. تقریبا میشه گفت ورزشکارم، ولی فقط برای عشق و علاقه خودم ورزش میکنم و بسکتبال و کوهنوردی و سنگنوردی رو به طور جد دنبال کردم و ادامه میدم.بگذریم…این جریان سه سال پیش، یعنی وقتی که من 22 ساله بودم اتفاق افتاد.یه روز بعد از ظهر طبق معمول، لباس و ساکم رو جمع کردم که برم باشگاه برای تمرین بسکتبال. توی اتوبوس خط واحد نشسته بودم که یه آقای مسن سوار شد و با توجه به اینکه تقریبا شلوغ بود، منم به رسم ادب پا شدم و سرپا وایسادم که اون آقا بشینه. همیشه هم عادت دارم توی تاکسی یا اتوبوس کاری به نفرات کناری ندارم و درباره هیچ موضوعی با کسی بحث و تبادل نظر نمیکنم. هنوز به ایستگاه بعد نرسیده بودیم که حس کردم توی اون شلوغی یک نفر به طور غیر عادی داره از پشت به من فشار میاره. اولش اهمیت ندادم و فکر کردم به خاطر ترمزها و تعداد زیاد مسافران باشه. ولی بعدش دیدم که نهخیر… این یارو داره فشار رو بیشتر میکنه. دیگه طوری شد که خروج هوا از بینی و دهنش رو پشت گردنم حس میکردم. بزرگی و سفتی کیرش پشت من و چسبیده به کونم کاملا قابل حس بود. خیلی سعی کردم که خودمو جا به جا کنم، اما امکانش نبود. به سختی چرخیدم که روبروی اون یارو باشم. وقتی که رخ به رخ روبروی هم قرار گرفتیم، دیدم که یه مرد میانسال با ظاهری آرام بود که داشت این کارو با من میکرد.فقط یک لحظه چهرهاشو دیدم و تقریبا شناختمش. این آقا معمولا توی اون ساعت با من هم مسیر بود و تقریبا اکثر اوقات توی مسیر میدیدمش. بعدش دیگه اصلا نگاهش نکردم و سگ محلش کردم. با ترمزهای ناگهانی راننده و بازهم شلوغی اتوبوس دوباره به من نزدیک شد و با پررویی تمام، اینبار از جلو کیرشو به من می مالید. از روی شلوار برجستگی کیرش مشخص بود و این حرومزاده داشت به حال کردن خودش ادامه می داد و منم با استرس زیاد فقط به این فکر می کردم که به مقصدم برسم و پیاده شم که بالاخره یک ایستگاه قبل پیاده شدم و بقیه مسیر رو تا باشگاه با خط 11 رفتم.موقع تمرین که حسابی مشغول بودم و همه تمرکزم روی تمرینم بود. در راه برگشت به خونه بازهم به فکر اتفاقات توی اتوبوس افتادم و حسابی ذهنم درگیرش شد. شب که توی رختخوابم دراز کشیده بودم همهاش با خودم می گفتم آقا امیر، این همه که کس و کون دختر مردمو جر دادی حالا باید تاوان پس بدی. هزاران فکر از ذهنم گذشت و خوابم برد.صبح که بیدار شدم بازم به همون موضوع فکر میکردم و بالاخره راه چارهای پیدا کردم. عصر اون روز تمرین نداشتم و فقط به منظور اجرایی شدن نقشهام، سر همون ساعت از خونه زدم بیرون. یه شلوار و تی شرت هم که توش راحت باشم پوشیدم. رفتم توی ایستگاه و سوار اتوبوس شدم. هرچی بین مسافران چشم گردوندم، دیدم خبری از اون یارو نیست و بعد از اینکه به ایستگاه اخر رسیدیم مجبور شدم پیاده شم.اون روز حسابی ضد حال خوردم که پیداش نکردم و بعد از این حالگیری عزمم رو جزم کردم که نقشه رو عملی کنم. روز بعدش هم باشگاه نرفتم و به همون نیت و با همون لباسهای راحت اومدم بیرون و این روز هم بدون نتیجه و دست خالی به خونه برگشتم و بالاخره روز سوم، توی همون خط شکارم رو پیدا کردم. البته فکر کنم اونم منتظر یه شکار خوب بود و در این بین چه کسی بهتر از من؟دو سه نفر بین ما فاصله بود و به زحمت خودمو به کنارش رسوندم و مثل کسانی که چشم انتظار بودند یه لبخند کوچیک زد و منم با یه لبخند موزیانه جوابشو دادم و با همون لبخندم دلش رو بردم. خیلی آروم که متوجه نشه داشتم زیر چشمی نگاش میکردم و پس از چند ثانیه دست به کار شد. به طور خیلی حرفهای خودشو به پشت من رسوند. کس کش اینقدرم که چهرهاش آروم بود هیچ کسی بهش شک نمی کرد که این پدر بچهباز باشه. خیلی عادی وایساده بود و خودشو به چسبوند. لحظه به لحظه کیرش بزرگتر میشد و این روند افزایشی رو با عضلات کونم به خوبی حس میکردم و فقط منتظر لحظه شروع کار خودم بودم.بعد از دو ایستگاه که با کونم حسابی حال کرد، من چرخیدم و دوباره باهاش فیس تو فیس شدم. بازم یه لبخند زد و فکر کرد که دیگه منو گیر آورده و یه بچه بچه کونی خوش ادکلن و بو براش جور شده. اومد جلو و کیرشو چسبوند به من و داشت به خیال خودش باهام لاپایی میرفت. چند لحظه چشمامو بستم و مثل فیلمهای ایرانی عاشقانه، همه اون صحنهها و فکرها از جلوی چشمام گذشت و با عزمی مصمم آماده شدم. (اون زمان و توی اون سن در اوج تمرینات بسکتبال و سنگ نوردی بودم . بدنم خیلی آماده بود.)چشمامو باز کردم و یه لبخند ملیح بهش زدم که خیلی ذوق کرد و فکر میکرد منم دارم حال میکنم.در نزدیکی ایستگاه بعدی یه کلانتری بود که پسر رئیس کلانتری چند سال باهام همکلاس بود و هنوز هم باهم رابطه خوبی داریم و معمولا باهم در تماسیم و فکر میکردم که پدر این دوستم توی این موضوع کمکی ازش بر میاد. همه چیز طبق دلخواه من داشت پیش میرفت. با توجه به نزدیک شدن به ایستگاه بعدی و نزدیک شدن به کلانتری، یا علی گفتیم و عشق آغاز شد…مشتمو گره کردم و تا جایی که خدا قدرت به دستم داده بود، با مشت توی دلش کوبیدم و شروع کردم به سر و صدا و داد زدن توی اتوبوس. فریاد میزدم آقای راننده نگهدار دزد گرفتم و گفتم که خواسته از توی جیبم چیزی بدزده که متوجه شدم. (به خاطری که آبری خودم نره طبق نقشهای که کشیده بودم، گفتم جریان دزدیه)مسافرها هم سر و صدا میکردن و فحش میدادن به آقا دزده که ظاهرا تعدایشون قبلا توی اتوبوس کیفشون رو قاپیده بودن. منم همچنان توی شلوغی اتوبوس مشغول کتک کاری بودم. به محض اینکه اتوبوس نگه داشت، یقه یارو توی دستم بود و با خودم بردمش پایین. همونجا کنار جوب آب افتادم به جونش و تا جایی که تونستم زیر مشت و لگد داغونش کردم. اون بدبختم که سن و سالی داشت نمیتونست زیاد کاری انجام بده و فقط چندتا چک و لگد آروم ازش خوردم. حدود 10 دقیقهای دعوای ادامه داشت تا زمانی که سربازان جان برکف نیروی انتظامی از راه رسیدند و هردوی ما رو بردن به کلانتری.اولین بارم بود که سوار بنز الگانس میشدم. خدائیش خیلی صندلی راحتی داشت. اون کرهخر هم داشت آه و ناله میکرد و خون از صورتش و بینیش جریان گرفته بود.توی کلانتری هرچه گشتم پدر دوستمو پیدا نکردم و یک نفر دیگه اون روز عصر افسر نگهبان بود. بعد از توضیح دادن اتفاق از زبان ما دوتا و شرح حادثه من رفتم توی بازداشتگاه کلانتری و اون آقا هم با یه سرباز فرستادن بیمارستان.وقتی که بهم اجازه که با خونه تماس بگیرم، به جای خونه به دوستم زنگ زدم و گفتم توی بازداشتگاه پدرت گیر افتادم. بعد از یک ساعت دوستم با پدرش اومد کلانتری. منم که از آبروی خودم و خونواده میترسیدم به اونم راستشو نگفتم. گفتم که دستش توی جیبم بود که یه لحظه متوجه شدم و این کارو کردم و هیچ وقت هم حقیقتو به جز پدر و مادرم به هیچکسی نگفتم.تنها کمکی که پدر دوستم بهم کرد این بود که با ضمانت خودش منو موقتا آزاد کرد و تا جلوی خونه رسوند و منو به پدرم تحویل داد. همون شب کل جریانو برای پدر و مادرم توضیح دادم که چی بوده و پدرم از این بابت خیلی خوشحال شد و منو تحسین کرد که پسرش بچه کونی نیست.یه کم بدنم درد می کرد ولی مشکل خاصی نداشتم و با یه دوش آب گرم سرحال شدم، ولی تا چند جلسه نتونستم برم تمرین.اون طرفم از همون لحظه اول توی کلانتری و بیمارستان شاکی شد و رفت شکایت کرد. فردای اون روز از طریق همون دوستم فهمیدم که 2 تا از دندههاش و بینیش شکسته و دستشم ضرب دیده.وقتی که توی کلانتری دیدمش که مثل خر زخمو صورتش و دستش پانسمان شده و قفسه سینهاش درد داشت، بازم از همون لبخندا زدم که از هزار تا فحش و کتک براش بدتر بود و کونش میسوخت.بعد از چند روز دوندگی و رفت و آمد و دادگاه، نتونستم دزدیو اثبات کنم و هیچ شاهدی هم نداشتم که البته اینم از کم و کاستیهای نقشهام بود که فکر این مراحلو نکرده بودم و اینجا دیگه ریدم. با زحمتها و تلاشهای پدر دوستم نتیجه این شد که با استفاده از بند پ دیگه منو بازداشت نکردن و یک میلیون و چهارصد هزار تومان دیه بهش دادم و همه چیز تموم شد و درس عبرتی برای اون شد که دفعه دیگه از این غلطها نکنه.البته این قیمت دیه هم به لطف همون رئیس کلانتری بود که از طریق دوستانش مقداری تخفیف گرفت و پدر منم بدون هیچ گله و شکایتی از کاری که کردم این مبلغو به اون حرومزاده پرداخت کرد. نوشته امیر
0 views
Date: November 25, 2018