داستان ماساژ تایلندی منو قبلا خوندید و حالا …چند وقتی بود که اومده بودم خدمت با مدرک لیسانس همونطور که میدونید زیاد اذیت نمیکنن اما از شانس من که همیشه در کون خر گیر میکنه بعد از دوره اموزشی یه اردنگی بهم زدن فرستادن به یه منطقه پرت اطراف مرز ترکیه . یه پاسگاه که نزدیک یه روستا بود.بچه های اونجا بجز یکی و من همه اهل اونجا بودن حتی ریس پاسگاه. یه روز که نوبت گشت من بود و داشتیم با ماشین گشت میزدیم به یه ماشین شک کردیم و بعد از کارهای اولیه و بازرسی چندتا شیشه مشروب که نمیدونم اسمش چی بود و کمی مواد پیدا کردیم. میخواهستم همونجا طرف رو سر کیسه کنم لااقل پولی کاسب بشیم اما مامور همراه من از اون مادر به خطاها بود ترسیدم برام دردسر درست کنه. اون بابای هم که گرفتیم همراهش یه خانم و یه بچه بود در حد بچه شیر خوره. جونم براتون بگم طرف رو اوردیم پاسگاه مرده رو که انداختن تو بازداشت و ماشین رو هم تو حیاط پاسگاه . خانم و بچه هم تو راهرو کوچیک پاسگاه نشسته بودن من که کلا اونجا رفته بودم جنس مونث درست حسابی به چشمم ندیده بودم یه نگاه خریدارنه بهش کزدم اما مگه رو نشون میداد بی شرف همچین چادر رو رو خودش کشیده بود که فقط کمی از بینیش معلوم بود. منم بی تفاوت رفتم پی کارم. کمی بعد بهم خبر دادن که باید جانشین ریس باشم و بجز دو تا مامور بقیه برای یه کار رفتن بیرون . تو اتاق نشسته بودم که سربازی اومد و بهم گفت این زنه بدجوری بی تابی میکنه و میخواهد شما رو ببینه منم که حوصله خودمو نداشتم اما مجبور بودم بهرحال از هم صحبت شدن با این کیر کلفتها که بهتر بود. زنه اومد داخل بهش گفتم که بشینه.. نشست روبروی من .قبل از اینکه اون شروع کنه بهش گفتم.ببین خانم شوهر شما رو با اون همه مشروب و اون مقدار مواد گرفتیم پس انتظار نداشته باش به این زودی خلاص بشه بهرحال هر جرمی مجازات خودشو داره شما هم خودتو خسته نکنننننننننن………….داشتم این حرفها رو میزدم که چادر رو از صورتش برداشت. دهنم همینطوری وا موند. فکر کردم توهم زدم یا حشریتم زده به بشریتم و چشمهام داره البالو گیلاس میچینه. تو تهرون هم همچین حوری فکر نکنم پیدا بشه. فکر کنم خود دهاتیش هم فهمیده بود که مات مهبوتش شده بودم با شندین صداش از حال خودم درامدم..اون شوهر نیست.. پسر عمومه. چند ماه پیش مردم توی تصادف کشته شده . منم مجبور شدم واسه خرج این بچه قبول کنم همراهش بیام. تو رو خدا من کاری نکردم .. این سربازها گفتن منم همدست اون محسوب میشمم… و از این کسشعرها میگفت..همینطوری که چشمم به دهنش و لبای غنچه ایی خوشگلش بود فکر پلیدی تو ذهنم شکل گرفت..قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم خب بهرحال شما هم تو اون ماشین بودید و این وظیفه قاضیه که تشخیص بده شما گناهکار هستید یا نه اما خب بستگی داره که من چی بنویسم تو گزارشم..برق امید رو میشد تو چشماش دید. دیدم بلند شد امد کنار میز بچه هنوز تو بغلش بود…جناب سروان الهی خیر ببینی به من و این بچه یتیم رحم کنید به خدا از روی ناچاری قبول کردم.. همین حالا هم پول نداشتم واسه این بچه شیر خشک بخرم .. گشنه اشه اگه میتونی برای من این بچه کاری بکنی تا اخر عمر کنیزت میشم..راست میگفت بچه بدجوری رو اعصاب روان بود… حس فردین بازیم گل کرد و سربازو صدا کردم بهش کمی پول دادم فرستادمش بره تا ابادی یه قوطی شیر خشک تهیه کنه.. به زنه گفتم مگه خودت بهش شیر نمیدی.. گفت که شیر خودم کمه باید شیر خشک هم بهش بدم… گفتم خب فعلا از شیرخودت بهش بده تا شیر خشک هم بیارن.. گفت حالا میدم .. گفتم خب بچه اذیته… معلوم بود روش نمیشد. کمی خومو عصبی نشون دادم گفتم د بهت میگم بچه گشنه است بهش شیر بده.. تقریبا داشتم به نیت پلیدم نزدیک میشدم. مجبور بود کمی چادر رو بیشتر باز کنه یه بلوز مشکی تنش بود اول یه نگاهی به من کرد و کمی چرخید که مثلا من چشمم به سینه اش نیفته.. بعد دکمه اول و دومش رو باز کرد چشم به پوست سفیدش که افتاد فهمیدم که بله عجب ماهی سفیدی صید کردم..دستشو کرد توی بلوزش و سر سینه سمت راستشو دراورد سعی میکرد این کارو جوری بکنه که من نبینم اما خب مگه چشمهای من ول کن بود.. نوک نسبتا قهوه ایی سینه اش بدجوری تو چشمم اومد روی اون سینه نسبتا درشت که پر از شیر هم بود حسابی خود نمایی میکرد.. نوک پستونش رو گذاشته بود تو دهن بچه که با ازش پرسیدم اسمت چیه ؟ چند سالته؟شهرزاد.. 26 سالمه… لهجه داشت معلوم بود مال روستاهای اطرافه.. یه جوری میخواهستم بهش بفهمونم راه رفتنش از اینجا اینه که منو یه جورایی راضی کنه..بچه ه دوباره شروع کرد به نق زدن گفتم چشه این که داشت میخورد؟گفت» گفتم که من شیرم کمه..؟دیگه مثبت بازی رو گذاشتم کنار بهش گفتم تو با این پستونهای بزرگت شیرت کمه؟قرمزی خجالت رو میشد خیلی راحت روی گونه هاش دید.؟ حرفی نزد.گفتم اون یکی پستونت؟مکث کرد.. خواست بلند شه .. چون میدونستم کسی نزدیکمون نیست کمی صدامو بلند کردم و گفتم؟ بشین… بدبخت واقعا باورش شده بود که من کاره ایی هستم.. ادامه دادم .. اون یکی پستونت.. حرفی نزد خواهست سینه ایی رو که بیرون بوده بکنه تو لباسش گفتم نه ولش کن بذار بچه راحت باشه.. چه ربطی داشت خودمم نمیدونستم چی میگم اما اون دیگه فهمیده بود… این دفعه یه دکمه دیگه از بلوزش رو باز کرد و حالا سوتین کرم رنگش معلوم شد. با دستش سر سینه اش رو دراورد و گذاشت تودهن بچه.. بلند شدم رفتم طرفش . میخواهستم از نزدیک ببینم.. چادرشو کشید روی سینه هاش با دستم چادر رو پس زدم.. نمیدنم ترس یا چیز دیگه ایی باعث شده بود کمی بلرزه.. راست شدن کیرم رو میتونست از روی شلوارم ببینه رفتم پشت سرشش . اون نشسته بود و ایستاده.. اروم چادرش رو از روس سرش کشیدم انداختم روی شونه اش. یه روسری رنگ رو رفته روی سرش بود . بهش گفتم؟ میخواهی این مسله همینجا تموم بشه..؟ حرفی نزد صدامو بلند کردمم میخواهی ؟ با ترس لرز سرشو تکون داد و تایید کرد.. برگشتم تو راهرو رو نگاه کردم و بعد در رو بستم و قفلش کردم. خیالم راحت بود کسی مزاحمم نمیشه.. برگشتم پشت سرش زیب شلوارم رو باز کردم و کیرم رو از زندان ازاد کردم . دستم رو گذاشتم روی شونه اش بهش گفتم برگرد.. روی صندلی برگشت و وقتی منو با وضع کیر به دست دید. دهنش باز موند. مجال فکر کردن بهش ندادم به یه دستم کیرم رو نگه داشتم و با دست دیگه که گذاشتم پشت سرش موهاشو گرفتم و سرشو کشوندم سمت کیرم. مقاومت کرد اما دیگه دیر بود و گرمای کیرمنو تو دهن خودش حس کرد…یکم طولانی شد اینو بخونید نیاز به نظر دادن هم نیست بقیش رو مینویسمادامه…نوشته آرش
0 views
Date: November 25, 2018