مانتو و کلاس بسیج

0 views
0%

سلام مسعود هستم25 ساله.داستانی که میخوام براتون بگم مربوط میشه به 2 سال قبل.23ساه بودم که مدرک لیسانس گرفتم.بابام بازاری هست و من هم به پشتوانه پدر یه مغازه پوشاک باز کردم.یه روز ظهر ساعت 1 بود که داشتم مغازه رو میبستم برم نهار بخورم که یه دختر زیبا و خوش اندام که بعدش بهم گفت 17سالشه واسمش مینا هست اومد مغازه .میخواست مانتو بخره چند تا رو امتحان کرد اما از هیچ یکیش خوشش نیومد.داشت میرفت که یه فکری به ذهنم رسید بهش گفتم اگه عجله ندارین چند روز دیگه مانتو های خوب وشیکی قراره برامون برسه .گفتش عجله ندارم من هم سریع کارت مغازه رو بهش دادم ورفت.چند روزی از ماجرا میگذشت که یه اس ام اس برام اومدد که سلام براتون مانتو جدید رسیده.من که اصلا یادم نبود این کیه گفتم الکی آره.روز بعدش بیرون بودم که وقتی رسیدم مغازه دیدم که همون دختره اومده مغازه وباشاگردم داره حرف میزنه ومیگه شما چرا الکی به مردم میگید جنس اومده و…تا منو دید هیچی نگفت گفتم چی شده که بهم گفت من اس دادم وشما گفتید اره رسیده.ازش عذر خواهی کردم وگفتم ببخشید نمیدونستم شمائید بعدش با عصبانیت از مغازه رفت.شب همون روز بهم زنگ زد ومیخواست از بابت صبح عذر خواهی کنه که من دیگه با شگردهایی که بلد بودم شروع به صحبت باهاش کردم.دوستی من باهاش از همون شب شروع شد تا اینکه یه روز صبح که بهش زنگ زدم کارش داشتم یه صدای ناز از تلفنش اومد گفت سلام بفرمائید. من که زبونم بند اومده بود گفتم ببخشید شما؟ که گفت شما زنگ زدید من خودمو معرفی کنم.گفتم با مینا کار دارم کجاست که گفت داره امتحان میده سر جلست آخه امتحان های پایان ترمشون بود. من که نمیخواستم صدای نازش رو از دست بدم خودمو معرفی کردم وگفتم بهش بگید من زنگ زدم گفت باشه. نمیخوام طولش بدم یه روز که مینا باهام بود گفتم کی اون روز گوشیتو جواب داد که گفت دوستم سحر. من هم که گوشی مینا دستم بود طوری که نفهمه شماره سحر رو پیدا کردم .شب بهش زنگ زدم تا اومدم سلام کنم که گفت سلام آقا مسعود خوبید؟ من خشکم زد گفتم نکنه مینا پیشش هست که گفتم چه جوری شناختی منو که گفت شمارت از اون روز هنوز یادم نرفته من هم که دیدم خودش هم بدش نمیاد شروع به صحبت کردم باهاش و گفتم که مینا نفهمه از صحبت های ما گفت نه .ماجرای من هم مربوط به سحر میشه شاید 2 هفته تلفنی باهم رابطه داشتیم که قرار ما گذاشته شد میخواستم ببینم که آیا ارزش این که باهاش باشم رو داره. وقتی رفتم سرقرار چیزی که دیدم هیچ وقت فراموش نمیکنم دختری که از هر نظر بیست بود.یه دختر بسیار زیبا که بی آرایش هم مثل فرشته ها میموند.ما تقریبا هر 2روز باهم بیرون میرفتیم.تا جایی که دیگه بوس و لب دیگه طبیعی بود.2 ماه از دوستیمون میگذشت که 5شنبه شب بود سحر زنگ زد و گفت که فردا میخواد به بهانه کلاس بسیج بیاد بیرون. آخه اون موقع کلاس های بسیج رو میرفت.جمعه صبح بود ساعت730 که رفتم دنبالش سوارش که کردم گفت تا غروب گفته نمیاد.من هم که دیدم تا غروب با هم هستیم زدم رفتم ویلای خارج از شهر.وقتی رسیدیم ویلا مانتوش رو در آورد چیزی که من همش میخواستم ببینم یه لیاس سوسنی تنش بود با یه شلوار جین مشکی.ماهواره رو روشن کردم و رفتم دولیوان ابمیوه با کمی بیسکوئیت آوردم بعد که کمی خورد اومد کنارم رو مبل نشست و گفت که میدونی اولین بارمه که با یه پسر یه جایی تنهام و امدیم خونه ای که فقط من وتو هستیم.قبل از اینکه چیزه دیگه ای بگه لبامو تو لباش قفل کردم وشروع به خوردنش کردم. طفلی خودش که لصلا بلد نبود نمیتونست لب بگیره همین منو بیشتر حشری میکرد.بعد از کلی لب گرفتن میخواستم لباسش رو در بیارم که گفت نه خجالت میکشه .اما وقتی دید که ناراحت شدم گفت من خیلی دوست دارم خدائیش من هم خیلی دوستش داشتم واسه همین گفت همه این کارها فقط بخاطر اینه که دوستت دارم .من هم که دیگه موقعیت رو مناسب دیدم تیشرت سوسنی رنگشو در آوردم که دو تا هلو که خیلی هم ریز وقشنگ بودن خودشون رو نشون دادن .شروع به خوردنشون کردم تا جایی که بدنش شروع به لرزش کرد ولش کردم رفتم پایینتر سراغ بهشتیش شلوارشو که میخواستم دربیارم دودلی بهش دست داده بود که گفتم همین قدر دوستم داری که دیدم دست از رو شلوارش برداشت و گذاشت دربیارمش وقتی کشیدم پایین چیزی جلوم بود که 2ماه تورویاهام تصورش رو میکردم.یه کس کوچولوی ناز بدون مو .از خجالت چشماش رو بسته بود ونگاهم نمیکرد.من هم شروع به خوردن کسش کردم اینقدر خوردم که بدنش شروع به لرزش کرد وارضا شد.داشتم سرمو عقب میکشیدم که چشام به سوراخ کونش افتاد که یه سوراخ کوچولوی ناز بود.از روش بلند شدم وشلوارمو ازش خواستم برام دربیاره وقتی دراورد شرت وشلوار رو باهم دراورد تا کشید پایین چشماش چهار تا شد چیزی دید که بهم گفت اولین باره میبینه .قبلش دودول این بچه کوچیک ها رودیده بود اما اینجوریش رو ندیده بود.باز هم خجالت میکشید و دست به کیرم نمیزد کهخودم گرفتم جلو صورتش گرفت و گفت بخور که گفت نه دوست نداره .کیرمو عقب نکشیدم و همون جوری گفتم نه من خوردم تو هم بخور اگه بدت اومد نخور که دهنش رو باز کرد و آروم گذاشتم تو دهنش بلد نبود تو دهنش هم جا نمیشد کمی خورد که خودم درآوردمش و گفت بسه.خوابوندمش رو تخت که گفت من دخترم بیچارم نکنی .خندیدم گفتم نه گلم نترس خودم میدونم.بعد جلوی کسش رو کمی خوردم وکیرم رو گذاشتم رو شیار کس کوچولوش و کمی بازی دادمش.بعد به پشت خوابوندمش وکونش که از جلوی چشام دور نمیشد روبروم بود.یه بالش گذاشتم زیر شکمش تا سوراخ کونش بیاد بالا ویه کرم هم آورده .تصمیم گرفته بودم هر جوری هست کرم رو تو کون نازش جا بدم.کمی کرم زدم دم کونش و تا انگشتمو کردم توکونش یه دادی زد که اگه خونه شهر بودیم همه همسایه ها میریختن تو خونه.اشکش در اومده بود اما من چیزی به جز اینکه سوراخ کونش رو باز کنم حالیم نبود.کمی که با انگشت تو کونش کردم یه انگشت دیگه هم کردم تو که خوب جاباز کنه.یه مدت که این کارو کردم کیرم رو اسپری لیدوکائین زدم وخوب با کرم چربش کردم وگذاشتم دم کونش که بهم گفت انگشتات که کوچیک بود اونقدر درد داشت تو رو خدا کیرت رو تو کونم نکنی اما من به تنها چیزی که توچه داشت این بود که کیرم رو بفرستم تو سوراخ کونش.کیرم که دم کونش بود رو آروم سرشو دادم داخل که دوباره دادش رفت هوا دور خودش میپیچید میخواست از زیرم دربری که کمرش رو گرفتم ونذاشتم تکون بخوره.سر کیرم که رفت داخل با پایان زورم کیرم رو تا جایی که جا داشت تو کونش کردم.کمی نگه داشتم تا جاباز بکنه بعد شروع به تلمبه زدن کردم .طفلکی داشت از درد گریه زاری میکرد من هم که اسپری زده بودم آبم به این زودی ها نمیومد.یه مدت طولانی که خودم دیگه خسته شده بودم کیرم تو کونش عقب وجلومیشد تا اینکه آبم اومد هر چی آب داشتم تو کونش خالی کردم و کیرم رو که بیرون کشیدم کمی از کونش خون هم میومد وسوراخش هم کاملا باز باز شده بود و آبی که تو کونش بود داشت میریخت بیرون .کنارش دراز کشیدم و اشکاش رو پاک کردم و عذر خواهی کردم ازش .گفت که اصلا ناراحت نیست فقط خیلی درد داشت.همون روز 2بار دیگه از کون کردمش که سوراخ کونش دیگه درد نداشته باشه واسه دفعه بعد.الان 2سال میگذره و از دوستی ما هیچ چیزی کم نشده که بیشتر هم شده.مینا هم داستان دوستی مارو فهمید و من فقط به خاطر سحر ولش کردم.الان داره دانشگاه درس میخونه و روزی نیست باهاش کلاس نرم ویا با هم نباشیم.اگه مشکلی پیش نیاد با پدر واسه اینکه به خواستگاریش بریم صحبت کردم و اون هم قبول کرده.الان که این داستان رو مینویسم عزیزم پیشم نشسته و نمیذاره همه چی رو بنویسم.در ضمن اسمها رو بجز مینا عوض کردم.امیدوارم همه به عشقی که در زندگی میخوان برسن.نوشته‌ مسعود

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *