قسمت قبلتوی تراس واستاده بودم و یونس توالتی نشسته بود و سیگار میکشیدیم. هوا سرد بود، اما بدن من خیلی گرم. برگشتم و تکیه دادم به نرده و به یونس خیره شدم. نگام کرد. دیگه خجالت نمیکشیدم، هی حس میکنم اگه زودتر اسمی برای این حسِ الانام پیدا نکنم، باید به همون تعبیر «حس زنِ یونس بودن» اکتفا کنم. عجیب این آدم رو دوست دارم. ترسیدم یکهو. نکنه فقط همین امشب باشه؟ نکنه استریتبودن یونس جدایی بندازه بین من و اون؟«شب اینجا بمون». یونس گفت. گفتم «باشه». کونهی سیگارم رو انداختم توی زیرسیگاری. یونس هم. پا شد و رفت تو. دنبالاش رفتم تو. تلویزیون رو روشن کرد و چراغ هال رو خاموش کرد. نشست زمین جلوی تلویزیون. رفتم نشستم کنارش، دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پاش. هی توی ذهنام از خودم میپرسیدم «اگه امشب شب اول و آخر باشه چی؟». یونس گفت «تو اگه خوابت میآد برو بخواب». سرم رو به صورتاش چرخوندم و گفتم «همینجا میخوابم، روی پای تو». نه لبخند زد، نه حسی توی چهرهاش نشست؛ چند ثانیهای نگاهام کرد و بعد به تلویزیون خیره شد.نمیدونم چهوقت خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم از کوچه صدای بچهها میاومد. انگار داشتن فوتبال بازی میکردن. توی هال هیشکی نبود. ترسیدم اولاش. لباسهام رو پوشیدم و رفتم دستشویی جیش کنم دیدم روی آینه یادداشت گذاشته «سروش، من مغازهام. کلید رو گذاشتم کنار در. اومدی قفل کن در و پیکر رو، بیا مغازه». آبی به صورتام زدم و خودم رو توی آینه نگاه کردم. انگار عروسکی بودم که چپونده باشناش توی یه جعبهی کوچیک؛ حسِ فشردگی دارم. خدا به خیر کنه؛ فک کنم باز هم دارم عاشق میشم.در رو قفل کردم و از پلهها رفتم پایین. خدای من حالا این پلهها هم جزوی از تنِ یونس شده، این دیوارها، این خالی بودن پاگرد، و البته رازآمیزبودنِ حیاط خونه و اتاقهای طبقهی اول. یکهو دلام پر شد از این سوال که یونس برادر و خواهر هم داره یا نه. حالا خانوادهی یونس برام مهم شده بود. البته نه این قدر مهم که بتونه روی حسی که من به یونس دارم تاثیر بذاره یا تغییری ایجاد کنه. در رو باز کردم و وارد کوچه شدم. نمیدونم چرا حس شرم میکردم، شرم نه؛ خجالتکشیدن. حس میکردم این مردی که از خونه اومده بیرون و داره سوار ماشیناش میشه یهچیزهایی از دیشب خبردار شده. احمقم، میدونم.یونس توی مغازه بود، پشت میز نشسته بود و داشت با کیس یه کامپیوتری ور میرفت. در رو باز کردم و سلام دادم. یونس سرش رو بلند کرد و گفت «صبح به خیر خوشخواب». لبخند هم نمیزد باز جملهاش دلنشین بود برام. رفتم نشستم روی یکی از صندلیها و گفتم «فک کنم سهچهار صبح بود که خوابیدیم ها». دوباره سرش رو بلند کرد و گفت «چای هست، بریز بخور، یه دونه هم واسهی من بریز». رفتم پشت پرده و دو تا چای ریختم و اوردم.«برنامهات امشب چیه؟»، یونس پرسید. جواب دادم «باید برم خونه دوش بگیرم». «خب چرا اینجا نمیری؟». «خونهی خودمون که باید برم که». یههو یادم افتاد گوشیام خاموش بوده از دیشب. زودی روشناش کردم و اساماس پشت اساماس بود که میاومد. یکی از مادرم، یکی از خواهرم، چندتای دیگه هم از دوستام. «شمارهات رو میدی» به یونس گفتم. یونس همونجوری که سرش توی کیس بود گفت «نهصد و دوازده، سیصد و چهل، هفتاد و پنج، شصت و شیش». با اسم «یونی» ذخیرهاش کردم. تکزنگ زدم بهاش. «تویی؟». گفتم «آره». «بعدن سیوش میکنم». «باشه».همینکه سوار تاکسی شدم، دلام گرفت. هرچند پیش یونس هم میبودم باز هم دلام میگرفت. مردهشور این عشق رو ببرن؛ مثه سیاهمستی میمونه، آدم دوست داره همهچیزش رو بده تا ازش خلاص بشه. من نمیخوام عاشق بشم، نمیخواااااااااام. … رسیدم خونه و دوش گرفتم. زیر دوش به این فکر میکردم که دیشب واقعن چی شد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ بدنِ یونس، نگاهاش، بوش، کیرش، رنگ پوستاش، دستهاش، اتاقاش. دلام تنگ شد؛ دوست داشتم پیش یونس باشم. خودم رو خشک کردم و لباسهام رو پوشیدم و داشتم میرفتم که خواهرم از آشپزخونه صدام کرد. «سروش دیشب کجا بودی تو؟ مادر نگران بود». «سلام، هیچجا، پیش احسان بودم، به مادر اساماس دادم». «الان کجا داری میری دوباره؟». «فضولی تو؟».تردید داشتم که قبلاش به یونس اساماس بدم که دارم میآم یا نه. میترسیدم بگه کار داره، یا مساعد نیست، یا یه بهونهای بیاره. تنام آتیش گرفته که ببینماش دوباره، دوباره برم توی بغلاش، دوباره اون بدن گرم و سفت و خوشبوش رو زیارت کنم. توی تاکسی که نشستم، راننده آهنگی از معین رو گذاشته بود. نزدیک بود بزنم زیر گریه. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و مردم رو میدیدم که دارن توی پیادهرو میرن و میآن. دخترها از مدرسه تعطیل شده بودن و با شیطنت خاص خودشون به این و اون متلک میگفتن و میخندیدن. دوست داشتم پیاده شم و برم توی جمع اونها، یونس رو فراموش کنم.یونس توی مغازه بود. از دیدنام کمی جا خورد؛ «سلام پسر». بعد از سلام و احوالپرسی و کمی سکوت، پرسیدم «اهل مشروب هستی؟». گفت «به قیافهام نمیخوره یعنی؟». خندیدم. گفتم «گفتم شاید به خاطر ورزش نمیخوری». «نه بابا». گفتم «میرم بیرون یه سیگار بکشم». گفت «من هم میآم». رفتیم بیرون و سیگارش رو دراورد و گفتم «نه من خودم سیگار خریدم دیگه». نیشخند زدم. کمی خندید. سیگارش رو روشن کرد و گفت «چی میخوری؟». «هان؟». «مشروب رو میگم». «هان هرچی، فقط سنگین نباشه زیاد». «آبجو خوبه؟». «آره، البته مهمون منیها». خندید و پک زد به سیگارش «بذا زنگ بزنم، ببینم اصلن داره یا نه». شماره گرفت و «سلام … مخلصم … » حین صحبتکردن با تلفن به اینور و اونور نگاه میکرد که کسی نباشه «… آب توی بساطات داری؟ … شیشتا هفتدرصد میخوام و یه بطر سگی … کی بیام؟ … دمات گرم داداش. ساعت هشت میآم مغازهی اسی … آقایی … میبینمات». سیگارش رو پرت کرد توی جوی آب و رفت تو. هنوز سیگارم تموم نشده بود.«خب دیگه بریم». چراغها رو خاموش کرد و در مغازه رو کلید کرد و کرکرهها رو کشیدیم پایین. غروب زمستون همیشهی خدا دلگیر هست. نمیتونستم حرف بزنم، فقط دوست داشتم کنارش باشم و همین حضورش من رو آروم میکرد. اگه هم حرفی میزدم فقط به خاطر این بود که رد گم کنم و نذارم یونس مثلن فک کنه که بیحوصلهام یا خدایی نکرده نفهمه که عاشق شدم. «سیگار میکشی؟». «نه، نمیتونم». سیگاری برای خودش دراورد و روشن کرد. چهرهاش وقتی داره سیگار رو روشن میکنه زیباتر میشه؛ خطهایی که میافته روی صورتاش، وقتی چشم و ابرو و لباش کج میشه، زیباتر میشه صورتاش. «رفتی خونهتون؟». «آره، شانس اوردم فقط مامانام خونه نبود اونموقع، گیر میداد اساسی … هر چند بهاش اساماس دادم قبل از اینکه برم خونه». «خوبه». «یونس؟». نگام کرد و هیچی نگفت. ترسیدم حرف جدی بزنم، میخواستم بگم میخوام تا فردا صبح بغلات بخوابم، بوت کنم، کیرت رو بگیرم دستام، باهاش بازی کنم و تو من رو نگاه کنی و رضایتات رو توی چشمات ببینم، اما نگفتم؛ «تو برادر هم داری؟». «آره، یه دونه، الان سرباز ه. قل منه». «واقعن؟ یعنی شما دوقلو هستین؟». لبخند نشست روی صورتاش «آره، سه دقیقه از من بزرگتر ه». خندیدم، خندیدم و بعدش البته ازش معذرتخواهی کردم که فک نکنه دارم مسخرهاش میکنم. هرچند خودش هم داشت میخندید، یعنی لبخند میزد. «چه با حال، پس باید کپی هم باشین، نه؟». کونهی سیگارش رو انداخت زمین و گفت «آره، ولی خب اون قدش کمی از من بلندتر ه». «خیلی دوست دارم ببینماش، خیلی با حال ه». هیچی نگفت.داشتم دربارهی برادر یونس خیالپردازی میکردم؛ اگه قدش بلندتر از یونسه پس باید دستها و پاهاش و کیرش هم بزرگتر و پهنتر از یونس باشه. البته باید ببینم شخصیتاش چهجوریه. گُه باشه که با یه من عسل هم نمیشه باهاش سکس کرد. کچل هم هست لابد. صداش چهجوری باید باشه؟ مثه یونس نرم و سکسی؟ یا باید کلفت باشه و خشدار؟ چشمهای یونس درشت هستن و سیاه، با ابروهایی تنک، دماغ خوشفرم و لبهای نسبتن بزرگ. داداشاش چهشکلی میشه با این وجود؟ دیدن برادر یونس مثه خوندن جلد دوم یه رمانه؛ چون برادرش دو سه دقیقه از یونس بزرگتر باید از جلد اول کمی پیشرفتهتر باشه. خندیدم، توی دلام خندیدم. اما خب لبخندم معلوم بود. پرسیدم «اسماش چیه؟». «یوسف». آه.رسیدیم خونه و یونس رفت استکاناش رو اورد و من ماست و خیار درست کردم و نشستیم رو زمین. «چی بذارم؟». «نمیدونم، هرچی خودت دوست داری». فریدون فروغی گذاشت. برای خودش عرق ریخت و من چیپس رو باز کردم. «تو واقعن عرق نمیخوری؟». آبجوم رو باز کردم و گفتم «آخه سنگینه. میترسم بالا بیارم». چنان با لذت و وسواس استکاناش رو پر کرد که هوس کردم بخورم. «برا منم میریزی؟». خندید و گفت «برو استکان بیار». بلند که شدم نگام افتاد به یونس. پاهای لختاش از شلوارک بیرون مونده بودند و سرشونههاش نور لامپ رو منعکس میکرد، میدرخشیدند. خوشحال شدم. من مستم.حالا واقعن مستم. نمیتونم روی بدن یونس متمرکز کنم چشمام رو، حواسام رو. «برا من دیگه نریز یونس». «باشه». بلند شدم که برم تراس هوای تازه بخورم، یونس پرسید «حالات داره بد میشه؟». «نه، نه. فقط میخوام هوا بخورم». چشمانداز تراس یونس، چندتا ساختمون سه یا چهار طبقه است که چراغ همهی پنجرهها هم روشنه. چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. وقتی نفسام رو بیرون دادم، یونس اومد. با همون زیرپیراهنی رکابی و شلوارک اومده بود. سیگارش رو روشن کرد. دستام رو بردم و سیگارش رو از روی لباش برداشتم و پک زدم. دوست داشتم که یونس هیچی نگفت. منتظر موند تا سیگار رو بهاش بدم. یه پک دیگه زدم و بهاش دادم و گفتم «ببخشید». «این چه حرفیه». یونس دوستات دارم، یونس دوستات … میخواستم جیغ بزنم، میخواستم هورا بکشم. شادی پشت گلوم گیر کرده بود.رفتیم توی اتاق خواب. بیپرواتر از قبل شده بودم. مستی آدم رو بیپروا میکنه. پشتام رو چسبیدم به یونس که همونجور واستاده بود وسط اتاق و داشت سیگار میکشید. دولا شدم و کونام رو میمالوندم به کیرش. هنوز راست نکرده بود. با دست دیگهاش روونام رو لمس میکرد. برگشتم و گفتم «دوست دارم خودم لختات کنم». سیگارش رو خاموش کرد و من رکابیاش رو دراوردم و نوک پستونهاش رو ساک زدم. زیربغلاش رو. موهای زیربغلاش بوی عرق میدادن. دوست داشتم. لیسیدم. سرشونههاش رو هم. نرم بودن و صاف. دوستشون دارم. دستام رو گذاشتم روی کیرش و گلوش رو مک میزدم. لیس میزدم. صدای آرومِ آهاش دراومده بود. بدناش خشک بود، هیچ رطوبتی نداشت؛ دستام رو که میکشیدم روی شکماش، صدای لمسام رو میشنیدم. گوشاش رو لیس زدم، چونهاش رو، بینیاش رو، دوباره رفتم روی پستونهاش. کیرش کمی شق شده بود.نشستم و زبونام رو کردم توی نافاش. ترش بود. کوناش رو دست میکشیدم. کمر شلوارکاش رو باز کردم و کشیدماش پایین. کیرش زیر شرت خیلی خوشفرم کج شده بود سرش رفته بود بالا. با زبونام از روی شرت لیساش زدم. جواب داد. کمی تکون خورد. بوی کیر میداد، بوی عرق، بوی مردانگی. حشریام کرد، با هیجان بیشتر لیساش زدم و یکهو شورتاش رو کشیدم پایین و کیرش رو کردم توی دهنام و شروع کردم وحشیانه ساکزدن. دوست داشتم تا ته بکنماش توی دهنام ولی میترسیدم بالا بیارم. انگار که داشتم بستنی خوشمزهای میخورم؛ کیرش خیلی خوشفرم و اندازه و خوشمزه است. دستهام رو میکشیدم روی روونهای مودار و کوناش. ساک میزدم.یونس بعد بلندم کرد و رفت روی تخت دراز کشید. رفتم کنارش، توی بغلاش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی سینهاش. بو کردم، دوست داشتم؛ بوی پیشآباش همهی اتاق رو ورداشته بود. دستهاش رو بالش کرد زیر سرش و من هم شروع کردم به لیسیدن. پستونهاش رو میلیسیدم و یونس نگام میکرد. شکماش رو لیسیدم. بعد رفتم روی کیرش. وقتی داشتم براش ساک میزدم دستاش رو اورد گذاشت روی سرم و با موهام ناخودآگاه بازیبازی میکرد. دستهام رو میکشیدم روی روونهای مودارش. کیرش حالا حسابی شق کرده بود و سرپا ایستاده بود. رفتم دوباره توی بغلاش. «یونس، دوستات دارم».یونس هیچی نگفت و دمر خوابید و من هم دمر شدم، پشت بهاش، چسبودم کونام رو به کیرش. کیرش رو با دست کرد لای پام. آه کشیدم. گرمای کیرش از گرمای بدن من بیشتر بود. تکوناش داد، عقبجلو بردش. من آه کشیدم. دست راستاش رو گذاشت روی نوک پستونهام و شروع کرد به مالوندنشون. خیلی کیف میداد. سرم رو برگردوندم و لبهام رو بردم سمت لبهاش. لباش رو گذاشت روی لبام و شروع کردیم به لبگرفتن. لبهام رو خیس کرد، زبوناش رو کرد توی دهنام؛ با زبوناش داشت دهنام رو میگایید. حالا حرکت کیرش هم سریعتر شده بود. لباش رو از لبام جدا کرد و تف کرد روی دستاش و تفاش رو مالوند روی کیرش و دوباره تف کرد و مالوند دهنهی سوراخ من. فرو کرد تو. آخ.لبهام رو به هم فشردم که صدای دردم رو خفه کنم. برگشتم به صورت یونس نگاه کردم که اخم کرده بود و چشماش حسابی شهلایی شده بود؛ حشری شدم و سوراخام باز شد. دیگه مثه قبل درد نداشتم. به کوناش نگاه کردم که داشت عقبجلو میرفت و سفت میشد و عضلاتاش معلوم میشدن. حظ کردم. یونس من رو خوابوند به صورت روی تخت و رفت روم. با چنان حرارت و عصبانیتی میکرد من رو که اگه گشاد نکرده بودم الان پاره شده بودم. ای کاش میتونستم ببینماش که داره من رو میکنه. صدای برخورد تخمهاش با زیر کونام رو میشنیدم. دستهاش رو از زیر اورد روی پستونهام و شروع به مالوندن کرد. لباش کنار گوشام بود و نفساش رو میشنیدم. بعضی وقتها آخ آرومی هم میکشید که واقعن حشریترم میکرد.یونس تازهتازه داشت یاد میگرفت که چهطور سکس کنه. فکر میکنم دوستدخترش تا حالا با یونس اینجوری که من سکس دارم نداشت. پاهام رو داده بود بالا تا کیرش رو تا ته بکنه توم. دیگه اصلن اذیت نمیشدم. باید دیگه الان آباش بیاد. ضربههاش شدیدتر شده بود و نگاهاش به سقف بود. از این جا که من دارم میبینم، یونس چه با ابهت و خوشگلتر به نظر میرسه؛ گردن برافراشته شده و عضلهی بازوهای دستاش که پاهام رو گرفته خوشفرم زدن بیرون. نافاش رو دوست دارم؛ ناف یونس فقط یه سوراخ تاریک نیست؛ کمی گوشت اضافه داره که از توی نافاش دیده میشه. آباش اومد. پاهام رو ول کرد و خودش رو انداخت روم. سینهاش خیس خالی بود. «ای جونم». جواب نداد، فقط یه پوزخند زد که سینهاش لرزید و تنام رو لرزوند.کیرش رو دراورد و کاندوم رو بیرون اورد و انداخت توی سطل زبالهی کنار تخت. بلند که شد، انداماش کش اومدن و خیلی خوشفرم به نظر رسیدن. دوست داشتم دوباره بدناش رو بخورم. بهخصوص داشت میرفت سمت در که نگاش کردم؛ از پشت هم سکسیه کسکش. اصلن همهچیز این بشر زیباست، همهچیزش عالیه. بیشرف. انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت و شیرجه زد کنارم. لباش رو گذاشت روی لبام و دستاش رو برد سمت کیرم. پیشآبام اومده بود. با همون پیشآبام برام جلق زد. بوی یونس. بوی یونس. بوی یونس. تنها چیزی که توی اون سه یا چهار ثانیهی عروج حس میکردم بوی تن یونس بود. آبام اومد و دوباره زنده شدم.همونجور لخت هر دومون نشسته بودم توی تراس و چسبیده بودیم به هم و سیگار میکشیدیم. مست که باشی حال میده توی سرما برای چند دقیقه توی هوای آزاد باشی. دیگه آخرای سیگارمون داشتیم میلرزیدیم هر دومون. ولی حال میداد. زودی کشیدیم و کونهی سیگارمون رو انداختیم بیرون و رفتیم تو. یونس شرتاش رو تناش کرد و من تماشاش میکردم؛ پاهای افراشته و کشیدهاش، شورت و کیر خوشمزه و خوشفرماش که حالا آروم گرفته، سینهی پهناش. یه آبجو باز کرد برای خودش و یه دونه برای من. نشست کنارم و تلویزیون نگاه کردیم. سرم رو تکیه دادم به شونهاش. یه قلپ آبجو خورد. نور تلویزیون تن هر دومون رو روشن و خاموش میکرد.ادامه …نوشته سعید
0 views
Date: November 25, 2018