قسمت قبلیونس خیلی دوست داره که دوستای گی من رو ببینه. میترسم. میترسم بچهها از دستام درش بیارن. شاید تنها کسی که بهاش اعتماد دارم و میتونم یونس رو بهاش معرفی کنم، حسامه. حسام از من یه سال بزرگتره و دانشجوی دورهی دکتراست. پسر خوبیه؛ سرسنگین و اهل خوشگذرونی. بیشتر با حسام میرم کافه و کوه. حسام همیشه جنبهی امنیت و سیفتی رو رعایت میکنه؛ نه اینکه خودش رو از همه مخفی نگه داره، نه. خیلی از همکاراش و دوستای نزدیک و خانوادهاش میدونن که همجنسگراست، اما جوری رفتار نمیکنه که همه بفهمن. استدلالاش اینه که لازم نیست همه بفهمن همجنسگراست؛ همجنسگرایی یه چیز شخصیه و فقط اطرافیان آدم باید بدونن.به حسام زنگ میزنم و ماجرای یونس رو میگم. میگم میترسم که یونس رو از دست بدم. میگه باید یونس رو ببینه تا بگه آیا از دستاش میدم یا نه. قرار میذاریم کافه کوپه، پنجشنبه ساعت هفت. باید به یونس هم خبر بدم و ببینم میتونه بیاد یا نه. میرم روی تخت دراز میکشم. بیقرارم. حس میکنم دیوارهای خونه دارن به سمتام میآن و میخوان من رو بین خودشون له کنن. بلند میشم و لباسهام رو میپوشم و میزنم بیرون. پیش یونس؟ نمیدونم. توی دلام میگم اگه امروز هم برم پیش یونس، حتمن پیش خودش میگه عجب گهی خوردیم که با این سروش دوست شدیم. راست هم میگه خب. از پریشب که باهاش آشنا شدم، هرشب خونهاش بودم. باید اینقدر راه برم که پاهام خسته بشه و از این استرس و اضطراب خلاص بشم.وقتی دستهات زیاد توی سرما بمونه، به سرما عادت میکنه. وقتی هم که از شهرک غرب تا انقلاب رو پیاده اومده باشی، گرم گرم میشی. تا حالا دقت نکرده بودم؛ خیابون انقلاب یه طرفاش فقط روشنه. طرف دانشگاه، این وقت عصر زمستونی، تاریک تاریکه. جلوی مغازههای کتابفروشی وامیستم و به جلد کتابها نگاه میکنم. الان از هیچ کتابی خوشم نمیآد. کتابخوندن آرامش میخواد؛ من الان فقط میخوام ببینم توی جلد سوم کتاب من و یونس چی نوشته. همین.اساماس دادم بهاش. یک ربعه گذشته اما هنوز جواب نداده. ازم منزجر شده؟ با دوستدخترشه؟ یوسف، داداشِ یونس، برگشته؟ با پدرشه؟ … میرسم به پارک دانشجو. این وقت شب، توی این سرما، چند نفری بهطور پراکنده نشستن روی نیمکتها. طبق معمول همهشون هم سنبالا هستن. دلام نمیخواد برم تو، اما پاهام خسته است حسابی. میشینم و بعد که خستگیام برطرف شد ولیعصر رو میاندازم میرم پایین، هرچه بادا باد. همینکه نشستم، آقایی که چندتا نیمکت اونورتر نشسته بود بلند میشه و میآد سمتام. توی دلام میگم حداقل میذاشتی کونام بخوره زمین بعد بیا. درست میآد میشینه کنارم. «سلام». جواب نمیدم. با موبایلام ور میرم. «دوست داری قدم بزنیم؟». نگاهاش میکنم؛ چشمهاش خیلی همجنسگراست؛ حالت چشمهاش پر از غم و افسردگیه اما برق میزنه. میگم «نه، مرسی». «خب حداقل بریم یه جایی که گرم شیم». دوباره نگاهاش میکنم، اینبار طلبکارانه. میگم «نه عزیزم. منتظر کسی هستم». دور و اطرافاش رو نگاه میکنه و بلند میشه «باشه، خدافظ». «خدافظ».پسرهای ولیعصر، از جمهوری تا مولوی، خیلی سکسی هستن. بالاتر از جمهوری، نه اینکه سکسی نباشن، کیفیت سکسیبودنشون متفاوت میشه. من خودم پسرهای از جمهوری تا مولوی رو بیشتر دوست دارم. بهخصوص که پیادهروهاش کاملن روشنه و نور مغازهها وقتی میافته روی بدن خوشهیکل این پسرها سکسیترشون میکنه. اما الان زیاد میل ندارم که بهشون نگاه کنم. نه اینکه نخوام، نمیتونم. انگار که مثلن چلوکباب خورده باشی و بری توی ساندویچی؛ خب مسلمه که نمیتونی هوس ساندویچ کنی. از جلوی مسجد رد میشم. آخونده داره سخنرانی میکنه. دلام میخوام برم توی مسجد و دو رکعت نماز بخونم. آدم مذهبیای نیستم اصلن، اما اینجور مواقع تنها چیزی که میتونه آرومام کنه نماز و خلوت با خداست؛ یه جور مدیتیشنه، یه جور خلسه.از مسجد میآم بیرون. حالا حالام بهتره. دستهام رو میکنم توی جیب کاپشنام و به راهرفتن ادامه میدم. اونقدر میرم که یونس زنگ بزنه. اگه زنگ نزد؟ نمیدونم، همینجور میرم، تا برسم به کوچههای خطرناک پایین شهر، به کوچههای تاریک و خلوت که خلافکارهاش کمین کردن تا یه غریبه ببینن. البته واقعن هم اینجوری نیستن، من دوست دارم که اینجوری باشن. تا قبل از یونس، یکی از تفریحاتام که خیلی هم حال میده، قدمزدن توی همین کوچهها بود. فکر کن ساعت دوازده از کوچهای رد میشی که هیچ شناختی ازش نداری و همهی چراغهای خونههاش خاموشه. ترسناکه، و من از همیناش خوشم میآد. تا حالا اتفاق بدی برام نیافتاده. فقط یهبار برای یه پسری ساک زدم. البته مرده بعدش حس گناه کرد و توبه کرد و به من هم گفت که توبه کنم مونده بودم هاج و واج که یعنی چی؟؟؟؟ بعد خیلی مهربون با من خداحافظی کرد و نه شماره داد نه هیچی.دیگه خسته شدم، پاهام مثه سنگ شده. رسیدم راهآهن. توی صحن راهآهن، مردم گروهگروه پراکنده واستادن یا نشستن کنار ساکهاشون. تلفنام زنگ خورد. یونسه. همهی محوطه روشن شد، پر نور شد. «الو؟ یونس؟». «سلام». «سلام». «کجایی؟». «میدون راهآهن؟». «با کی هستی؟». «هیشکی، تنها». «اتفاقن یه قهوهخونهی خوب همون حوالی میشناسم. میکشی؟». «آره آره». «من نیم ساعت دیگه اونجام. رسیدم بهات زنگ میزنم». «باشه، منتظرم». میخواستم هرچه سریعتر مکالمهمون تموم شه و من گریه زاری کنم، شکر کنم، بدوئم، مردم رو بوس کنم. یونس داره میآد. میرم میشینم روی پلهها. حالا باید یه موزیک خوب گوش داد. امپیتریام رو روشن میکنم و یه آهنگ ترکی ملایم میذارم. هیچ موزیکی نمیتونه لحن عشق رو توی این موقعیت بهتر از یه موزیک رُمنس ترکی بریزه توی وجودم تا سرمای بیرون بدل به هوای دوستداشتن بشه.«کجایی سروش؟». «روی پلههای راهآهن نشستم، درست جلوی در ورودی». «دیدمات. بیا سمت تاکسیها». با شوق بلند شدم، امپیتریام رو خاموش کردم و دنبال یونس میگشتم. اگه برام دست تکون نمیداد نمیتونستم بشناسماش. سوار موتور بود. رسیدم بهاش. «سسسسسسلام». «سلام، بپر بالا». انگار قرار ه هر بار که یونس رو میبینم دایرهی لذتبردن من بازتر و بازتر بشه؛ من همیشه به این فکر میکردم که چهقدر باید سکسی باشه که پشت موتور بشینی و با صدتا گاز بدی. همیشه وقتی دیدم که پسرها روی موتور میشینن و با سرعت میرن، بهشون نگاه کردم و کلی خیالپردازی کردم. موتورسواری، احتمال خطر تصادف داره و اینکه میتونی دستهات رو گره بزنی به کمر موتورسوار و از پشت بغلاش کنی و دم گوشاش حرف بزنی. میتونی سرت رو بذاری روی کمرش.سرم رو گذاشتم روی کمر یونس و سفت بغلاش کردم. بوش میکنم، اما هوا اینقدر سریع از کنارمون رد میشه که نمیشه روی بوی یونس دقیق بشم. اما میتونم بوی آشناش رو بشنوم. «فکر کردم دیگه زنگ نمیزنی». یونس بلندبلند گفت «چرا؟». «نمیدونم». «هان؟». بلندبلند گفتم «نمیدونم، فکر کردم از دستام خسته شدی». «تو بخدا دیوونهای. چرا باید از دستات خسته بشم پسر؟». سفتتر بغلاش کردم تا جوابی بهاش داده باشم. اگرچه میتونستم اما دوست نداشتم دستام رو ببرم روی کیرش و با کیرش بازی کنم. دوست داشتم همینجور میروند و من همینطور که سرم روی کمرشه بریم و همهی جادهها رو تموم کنیم. که پیچید توی یه کوچه و کمی بعد ترمز کرد و نگه داشت. خودم رو جدا کردم و پیاده شدم. پیاده شد و موتور رو قفل کرد و کلید رو کرد توی جیباش. با دست به دری اشاره کرد که در قهوهخونه است. پلهها رو رفتیم بالا و وارد قهوهخونه شدیم.یونس هیچ عجلهای نداره که بریم خونهاش تا من رو بکنه. داره با من مثه یه رفیق تا میکنه. اون هر دو باری هم که سکس داشتیم من شروعکننده بودم. فک کنم یونس از اون دست آدمهاییه که نمیتونن با جندهها و کارگرهای جنسی لذت ببرن؛ چه مرد چه زن. انگار اول مغزش باید آماده بشه و بعد بدناش. هرچند الان خیلی زوده که حکم قطعی دربارهی یونسی که فقط چند روزه میشناسماش بدم. «از خونه تا میدون راهآهن رو پیاده اومدم». «شوخی میکنی؟». «نه بخدا». «چرا خب؟». یونس لبهاش رو میگذاره روی سرشلنگ قلیون آروم. گرم میشم. دم گوشاش میگم «من میخوام کیرت رو بخورم». از اینکه لای اون جمعیتِ احتمالن همجنسگراستیز چنین حرفی به یونس زدم کلی به هیجان اومدم؛ هم ترس و هم شهوت، با هم. یونس هیچی نگفت. صرف گفتن این جملهها من رو حشری میکنه؛ وقتی این حرف رو دم گوشاش میگم در واقع هم یه چیز محرمانه بین من و یونس گفته شده، و هم اینکه ته دل یونس رو قلقلک میدم و اون رو هم حشری میکنم. ولی از ظاهر یونس هنوز معلوم نیست که حشری شده یا نه.باد سرد میخوره به صورتام. سرم رو میذارم روی کمر یونس که هم گرم بشم و هم بهاش حالی کنم دوستاش دارم. داره میره سمت خونهاش. هنوز ازم نپرسیده که میرم خونه یا نه. من هم هنوز حرفی نزدم؛ دوست دارم با موتورش هرجا خواست من رو ببره. میرسیم و پیاده میشیم و میریم بالا. میرم چای درست میکنم و میآم کنار یونس میشینم و با هم ماهواره نگاه میکنیم. دراز میکشم و سرم رو میذارم روی پاش. دستام رو میکنم زیر تیشرتاش و با موهای سینهاش بازیبازی میکنم. دوست دارم فکر کنم که یونس از من بزرگتره. نوک پستونهاش رو لمس میکنم، حسابی حشری شدم. به یونس نگاه میکنم که زل زده به صفحهی تلویزیون. «یونس؟». «هان؟». سرم رو بلند میکنم از روی پاش و کمربندش رو باز میکنم و بعد دکمهی شلوارش رو و بعد زیپاش رو. زبونام رو میکشم روی کیرش از روی شورت. ترشه. یونس کمی جم میخوره؛ این یعنی میخواد لذت ببره. از روی شورت کیرش رو مثه مامانگربهها گاز میگیرم آروم. بعد درش میآرم و میکنم توی دهنام. مزهی کیرش رو دوست دارم. یواشیواش بلند میشه و سفت. زبونام رو میچرخونم توی دهنام و میبرم میذارم زیر کیرش. سرم رو بالا و پایین میبرم و کیرش رو حسابی ساک میزنم. یونس پاهاش تکون میخورن از لذت. دستاش رو میذاره روی سرم و فشار میده. تا ته میکنم تو کیرش رو.یونس هنوز همونطور دراز کشیده جلوی تلویزیون و من دارم بدناش رو میخورم. تیشرتاش رو دراوردم و دارم نوک پستونهاش رو میخورم. دستام روی کیرشه. گردناش رو میلیسم. بعد میآم دوباره روی کیرش. براش ساک میزنم تندتند. آباش میآد. میریزه توی دهنام، گرم گرم. هنوز کیرش توی دهنامه. آخرین ضربهی کیرش رو حس میکنم و آباش رو قورت میدم. شروع میکنم با زبونام آرومآروم با کیرش بازیکردن. سرکیرش رو لیس میزنم. خایههاش رو گرفتم توی دستام و یواشیواش لمسشون میکنم. یونس داره کمر و سرشونههام رو نوازش میکنه. سرش رو تکیه داده به پشتی و نگاهاش به سقفه. چشمهاش رو حتمن بسته و داره لذت میبره. دستهای یونس رو دوست دارم؛ استخونی و پهن هستن. کف دستهاش زبره.یونس کمی سرسنگین شده با من. کمی ترسیدم. نکنه یواشیواش داره سرد میشه؟ من واقعن دوستاش دارم. این رو با زبونام، با دستهام، با کونام، با حرفهام بهاش حالی کردم. اگه میخواست طاقچهبالا بذاره زودتر از اینها متوجه میشدم. ولی این مود استریتهاست؛ بعد از چندتا سکس دیگه اون حرارت قبلی رو از خودشون نشون نمیدن. یا نمیتونن نشون بدن. هرچی هست خیلی طبیعیه. اگه ساختگی بود و از روی جاکشی بود میفهمیدم. ولی یونس و امثال یونس همونطور که بهطور طبیعی به همجنسگرایی علاقه نشون میدن بعد از مدتی معمولن علاقهشون خیلی کم میشه. درسته که طبیعیه، اما من اذیت میشم. چون هرچهقدر اونها کمعلاقهتر بشن، من علاقهام بیشتر میشه. «چای میخوری؟». «نه، مرسی». یکی از سیگارهاش رو روشن میکنم. «یکی هم بده من». یه نخ درمیآرم و میدم بهاش. فندک رو هم میدم بهاش. هنوز از اون پوزیشنی که بوده در نیومده؛ نگاهاش به سقفه و چشمهاش رو بسته. حتمن داره فکر میکنه چهطور از شر من خلاص بشه. «یونس؟». «هان؟». «من میرم خونهمون». «چرا نمیمونی فردا بری؟». «دلام میخواد بمونم ولی آخه تو خستهای». سرش رو بلند کرد و نگام کرد «واسه صبحه. صبح رفته بودم بازار و کلی جنس خریدم». وقتی نگاهام کرد پر از حس شادی شدم؛ انگار پدری به پسر کوچولوش گفته باشه که فردا با هم میخوان برن کوه یا سینما. دستاش رو گرفتم توی دستام و بوسیدماش. یونس لبخند زد.شام رو خوردیم و سیگار کشیدیم و یونس لباسهاش رو عوض کرد و من هم تیشرت و شلوارک یونس رو پوشیدم و رفتیم توی رختخواب. چه آرامش عجیب و بزرگی داره که بغل یونس خوابیدم. نگران هیچی نیستم؛ نه اینکه فردا بشه و یونس رو از دست بدم، نه اینکه فردا میخوام چه بهونهای بیارم برای مادرم که شب کجا موندم. هیچی. هیچ نگرانیای ندارم. سینهی یونس پهنه. حداقل من توی ذهنام ثبت شده که سینهاش امنترین و بهشتیترین سینهی روی زمینه. بوی تناش. باورم نمیشه من توی بغل یونس میخوام بخوابم. یعنی ما میخواییم با هم بریم به خواب. اینقدر بهاش نزدیکام که حس میکنم اگه خوابی ببینه من هم میتونم خواباش رو ببینم. هوای اتاق ملایمه، زیر پتو، گرمای تن یونس رو حس میکنم. بیاغراق بگم امشب، بهغیر از شبهایی که بچه بودم و کنار مادرم میخوابیدم، آرامترین شب زندگیامه.ادامه…نوشته سعید
0 views
Date: November 25, 2018