مجتمع نوشین (2)

0 views
0%

متن خاطرهقسمت قبل…بعد از اولین سکسم با نوشین رفتم پیش پزشک و با انجام آزمایشهای مختلف مطمئن شدم که تو جریان سکس با سیمین و ثریا ، به ایدز مبتلا نشدم . بعد از دو سال کلنجار رفتن با خودم بالاخره جرات کردم برم دکتر و آزمایش بدم .پس از فراز و نشیبهای زیاد و اتفاقاتی که بین من و سیمین و ثریا و نوشین افتاده بود ، حس میکردم وقتشه پای یک نفرو به زندگیم باز کنم . دیگه از بلاتکلیفی خسته شده بودم . همه روزام تقریبا مثل همدیگه میگذشت . یه دختر تو شرکت کار میکرد به نام ساقی ، جذاب و با نمک بود . با دیدنش یاد ثریا برام زنده شد چشماش خیلی شبیه بود . وقتی دیدمش همون حالی رو پیدا کردم که از دیدن ثریا بهم دست میداد . قبل از آشنایی با نوشین زیر نظر گرفته بودمش . یه جورایی هم به طور غیر مستقیم بهش حالی کردم که قصد ازدواج و تشکیل زندگی دارم . اگر میخواستم واقعیت رو در نظر بگیرم واقعا خیلی از من سر بود . ولی چه اشکالی داره که آدم بتونه حداقل تلاششو بکنه ؟ اصلا چه ایرادی داره یک خانم زیبا و با وقار به عنوان شریک زندگی کنار یک نفر حضور داشته باشه و بتونه بهش عشق بورزه ؟ دلمو زدم به دریا و یه روز بهش گفتم خانم ریاحی اگه امکانش باشه بعد از ساعت کاری همدیگر رو ببینیم . کمی این پا اون پا کرد و آخر سرگفت امروز نمیتونم قبول کنم . بمونه یه وقت دیگه .از طرفی حدود یکسال میشد ، که با نوشین آشنا شده بودم . روز اول بهش گفتم که قصد ازدواج ندارم . اما تو این مدت بهش وابستگی پیدا کرده بودم . با فروش بیشتر واحدهای مجتمع ، حساب بانکی نوشین سنگین شده بود . اگه پیشنهاد ازدواج بهش میدادم ممکن بود فکرای ناجوری در موردم بکنه و خیال کنه به خاطر پولش بهش پیشنهاد دادم . چند وقتی کمتر به نوشین سر میزدم . مونده بودم با کدومشون قضیه ازدواج رو به صورت قطعی و حتمی ، مطرح کنم .هفته بعد یکبار دیگه پیشنهاد دادم خانم ریاحی ببخشید میتونم بعد از ساعت کاری شمارو ببینم ؟ اینبار موقرانه قبول کرد . تا هنگام خروج از شرکت حرفایی که میخواستم بگم ، چند بار پیش خودم مرور کردم . بعد از تعطیلی شرکت ، وقتی روی صندلی کافی شاپ جا گرفتم و سفارشمونو آوردن ، شروع کردم خانم ریاحی من چند وقتیه قصد ازدواج دارم و تو این مدت خیلی ها رو زیر نظر گرفتم. البته سوتفاهم نشه، ولی … راستش شما خیلی به دلم نشستید . زودتر میخواستم پاپیش بزارم ولی منتظر بودم شرایطم جور بشه . میدونم شما خواستگارای خیلی خوبی دارید . میدونم تا حالا حتی به من فکر هم نکردید ولی چند وقته فکر شما منو رها نمیکنه . بعد از تند تند گفتن این جملات ،منتظر بودم جواب بده . هیچی نمیگفت . تا حالا به کسی پیشنهاد ازدواج نداده بودم . فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه . نگاش کردم ، یه لبخندریز و نخودی رو لبش نقش بسته بود که استرس منو بیشتر میکرد . کمی بهم برخورد با لحن و قیافه جدی بهش گفتم من این چیزا رو نگفتم که بهم بخندین من احساسات و قصدم رو از این دیدار صادقانه به شما گفتم . لحنش جدی شد آقای صادق منم قصد تمسخر شما رو ندارم . یه چیزایی هست که یه دختر نمیتونه خیلی راحت بیان کنه . شما از کجا میدونید جواب من چیه که همینجوری میبرین و میدوزین؟ به تته پته افتادم نه ساقی سوتفاهم شده . من از لبخند شما برداشت بدی کردم و ازتون عذرخواهی میکنم . از اینکه بدون زمینه قبلی ساقی صداش کرده بودم داشت خندم میگرفت و خودشم متوجه شده بود . هرجوری بود قضیه رو جمع و جور کردم . نخواستم بیشتر از این گند بزنم . چند وقت بعد، ازهمکارای خانم شنیدم یه خواستگار سمج داره که درد سر زیادی براش درست کرده و ردش کرده . یعنی منو قبول کرده ؟ منظورش از صحبت اونروز توی کافی شاپ چی بود ؟ ممکنه جواب مثبت بده ؟ خیلی امیدوار و خوشحال بودم .یکی از روزهای وسط هفته هوا خیلی گرم بود ، تو شرکت زیر باد کولر نشسته بودم. نوشین زنگ زد و با صدایی گریون از مرگ پدرش با خبرم کرد. سرطان مثل خوره از تو خالیش کرده بود و بالاخره رشته زندگی پیرمرد رو پاره کرده بود . سریع خودمو رسوندم پیشش و کارای مربوط به خاکسپاری و مراسم ترحیم رو شروع کردم . روز خاکسپاری نوشین سر خاک باباش حالش بد شد . برادرش قول داده بود دو روز دیگه میاد . برای مراسم سوم اومد . یه مرد تپل و سفید و خوش تیپ ، برعکس نوشین که برنزه و ترکه ای بود . آدم لارژ و خونگرم و خوش مشربی بود . با مرگ پدر نوشین و دیدن تنهاییش ، تصمیم گرفتم فعلا برای ازدواج عجله نکنم . نوشین خیلی تنها شده بود . حداقل به خاطر رفاقتمون نباید تنهاش میذاشتم . روز مراسم دوباره حال نوشین خراب شد . پیش خودم فکر میکردم نکنه حامله شده باشه؟ از این فکر عرق سردی کل بدنمو فرا گرفت.چند روز بعد جمشید برگشت ترکیه منم چند روزی رفتم پیش نوشین موندم. تشنجهاش ادامه دار و به طرز مشکوکی شدید شده بود. خیال بد مثل خوره داشت اعصابم و پایان وجودمو میخورد نکنه ایدز گرفتم؟ نکنه به نوشین انتقال داده باشم؟ یعنی پزشک اشتباه کرده؟ برای اطمینان نوشین رو بردم بیمارستان وبه توصیه پزشک ازش چند سری عکس و سونوگرافی و آزمایش کامل گرفتن. خودم جرات دوباره آزمایش دادن رو نداشتم. دو هفته بعد رفتم دنبال جواب آزمایش. تا رسیدن به آزمایشگاه و گرفتن نتیجه آزمایش قلبم اومد تو حلقم.عکسها و جواب آزمایشها رو با استرس کشنده ای بردم پیش دکترش. آب دهنم از فرط دلهره خشک شده بود دکتر با اون عینک ضخیم و فریم زمختش مثل کفتار بهم نگاه میکرد منتظر بودم دهنشو باز کنه و گلومو فشار بده . با طمانینه عذاب آوری گفت شما شوهرش هستین یا نامزدش ؟ ننننننامزدشم ، دوستیم گفتن همین یه کلمه جونمو بالا آورد . پرسید با خانوادش آشنایی کامل دارید ؟ بله . کسی از اعضای خانواده به سرطان مبتلا بوده ؟ بله ، یه برادرش که چند سالیه فوت کرده و پدرش که حدود یکماه پیش به رحمت خدا رفته . چیزی شده ؟ گفت ایشون به سرطان مبتلا هستن . کمی با دکتر درمورد بیماری نوشین صحبت کردم و اینکه خیلی تنهاست . آخرش گفت این خانم بیشتر از 6 ماه زنده نمیمونه . سعی کن بهش روحیه بدی .بی هدف و سردرگم . برگه آزمایش در دست زدم بیرون و راه افتادم . از خیابون ولی عصر رد شدم و وارد پارک ساعی شدم و به سمت خیابون وزرا و بعدشم میدون آرژانتین رفتم . تازه به خودم اومدم متوجه شدم ماشینمو پارک کردم روبروی مطب دکتر و این همه راه پیاده اومدم . دوباره برگشتم(یعنی نوشین رو دوست دارم ؟ عاشقش شدم ؟) رفتم خونه خودم . شب بهم زنگ زد محسن جان آزمایشمو گرفتی ؟ گفتم نه هنوز امروز وقت نکردم . تلفن که قطع شد ، بغض کرده بودم وچشمام خیس بودن .بین دیوارای خونه حس خفگی میکردم . فکر میکردم سقف داره میاد روی سرم . نیاز داشتم هوای تازه به ریه هام برسونم . میخواستم فکرامو بریزم بیرون و حلاجی کنم و دوباره جمعشون کنم وتصمیم بگیرم . بهترین تصمیم رو . نمیدونستم تا مشخص شدن کامل جریان چقدر زمان لازمه ، اما دوستی و علاقه ای که بینمون به وجود اومده بود و وجدان انسانی حکم داده بودن که نباید نوشین رو تنها بذارم . با ساقی که بهش دل بسته بودم ، باید چکار میکردم ؟ زندگی خودم چی ؟ پای نوشین وایسم یا برم دنبال ساقی ؟ هنوز نمیدونستم ساقی رو چقدر دوست دارم ولی به نوشین بد جوری عادت کرده بودم .داشتم سرسام میگرفتم . تا اون موقع سیگار نکشیده بودم . رفتم از مغازه یه نخ مارلبرو گرفتم و روشنش کردم ، حس کردم برای آرامش به یه چیزی نیاز دارم . دودش رو تو دهنم چرخوندم و بیرون دادم . نگاهم با پسر جوانی گره خورد که با ولع دود سیگارو به اعماق وجودش میکشید وبعد از چند ثانیه بیرون میفرستاد . منم همون کارو تقلید کردم . چنان سرفه و عطسه شدیدی زدم که از دماغ و چشم و دهنم آب راه افتاد . با عصبانیت و کلافگی انداختمش زیر پام و با خشم لهش کردم . پایان ناراحتیمو میخواستم سر یه نخ سیگار خالی کنم .راه افتادم سمت خونه نوشین . باید میفهمید چه بیماری داره و چه بلایی قراره سرش بیاد . درمان رو زودتر باید شروع میکرد . هر لحظه از زمان اندازه یه زندگی ارزش داشت . دیر وقت بود که رسیدم دم خونه نوشین که تو یکی از واحدهای مجتمع تازه تاسیس مستقر شده بود . رفتم بالا و دیدمش لباس مشکی اصلا بهش نمیومد . وقتی توی هال نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد حس خاصی بهم دست داد . ترحم و دلسوزی بود یا عشق ؟ نمیدونم . نمیتونستم احساسمو درست درک کنم . بین ترحم وعادت و عشق گیر افتاده بودم . یاد چشمای ساقی افتادم که منو با خودش برد تا دوره جوانی و نوجوانی و اولین باری که به چشای ثریا دلبسته بودم . چقدر باهم شباهت داشتن . تو خیالات خودم و دلمشغولی که برام به وجود اومده بود ، سیر میکردم . دلم به حال خودم سوخت . آخ …. زندگی بی دغدغه .نوشین گفت کجا بودی گل پسر ؟ منتظر شنیدن جواب نشد . سه هفته ای بود بهش سر نزده بودم . گرمی لبهاش رو روی لبام حس کردم و مکیدم . زبونمون با هم گره خورد . دستامو انداختم زیر باسنش و اونم پاهاشو دور کمرم حلقه کرد . بردم و آروم خوابوندمش روی تخت . لباسامانو درآوردیم . با اینکه 20 روزی میشد سکس نداشتیم خیلی به سکس کامل اشتیاق نداشتم . من شورت پام بود ولی نوشین کامل لخت شد و زل زد تو چشام منتظر بود تا شروع کنم . دستمو کشید ، افتادم روش و لباشو مکیدم . لب پایینشو بین لبام گرفته بودم و میمکیدم . همزمان با خوردن لبای نوشین با بالای کسش بازی میکردم . خیس خیس شده بود . اونم دستاشو میکشید پشت کمر و گردنم . دست نوشین رو برجستگی زخمهای کمر و پشتم ثابت مونده بود و با نوک انگشتهای ظریفش گوشت اضافه دور زخمها رو میکاوید . داشتم میرفتم سراغ سینه هاش ، که پرسید راستی محسن . هوم ؟ تا حالا چند بار خواستم ازت در مورد زخمهای پشتت سوال کنم ولی روم نمیشد . کیرم یه دفعه خوابید .طاق باز دراز کشیدم کنارش ، شروع کردم به تعریف کردن ماجرای ثریا . یه ربعی میشد که داشتم حرف میزدم و اون فقط گوش میداد . یه دستمو از زیر گردنش رد کردم و چرخیدم سمت نوشین و یه پامو از بین پاهاش رد کردم و دستمو حلقه کردم دور بدنش . چشماش اشک آلود بود . با بغض ازم پرسید محسن ؟ دوستم داری ؟ گفتم آره . محسن فکر میکردم بهم علاقه نداری ومنو فقط برای سکس میخوای . البته خودتم از اولش گفتی و منم هیچ انتظاری ندارم ولی من خیلی بهت وابسته شدم . من یه بار عشق رو با سعید تجربه کردم و تفاوتش رو با هوس میدونم .آب دهنشو قورت داد و گفت محسن من تورو رومانتیک دوست دارم . گفتم منم دوستت دارم …… خیلی زیاد . لب تو لب شدیم و رومانتیک همدیگرو بوسیدیم . دیگه تصویر ساقی رو تو ذهنم نداشتم ، دیگه یاد ثریا نیفتادم .دوباره رفتیم تو فاز سکس . شروع کردم به لیسیدن گردن و زیر چونه و زیر گوشاش . زبونمو از زیر چونش کشیدم تا نوک سینه هاش و شروع به مکیدن سینش کردم و با اون یکی بازی میکردم . دوباره رفتم پایینتر و تپلی بالای کسشو زبون کشیدم و با انگشت چوچول کسشو تحریک کردم . داشتم با زبون کسشو لیس میزدم که سرمو کشید بالا و گفت دارم میام ادامه نده . شورتمو درآوردم . کیرم که کاملا سفت شده بود آروم فشار دادم روی کس نوشین و بازی بازی دادم . پاهاشو آورد بالا و تا جایی که میتونست باز کرد . سرکیرم از آب کسش خیس و لزج شده بود ، فشار دادم و آروم همشو تو کس نوشین جا دادم . چند ثانیه نگه داشتم و بعد شروع کردم به حرکت دادن کمر و باسنم .کمی تلمبه زدم . میخواستم بلند شم و از پشت کیرمو تو کسش فرو کنم ولی نوشین محکم منو گرفته بود و پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود . سینه هاشو دست گرفتم و شروع کردم به مالیدن و همزمان تلمبه میزدم . دولا شدم و دستامو از زیر کتفهاش رد کردم . و سرشونه هاشو محکم تو دست گرفتم با پایان توان خودمو بین پاهاش میکوبیدم . صدای برخورد شکمامون به هم دیگه شهوتناک بود . سرعت حرکت کیرمو تو کسش سریعتر کردم . نوشین داشت ارضا میشد ، مثل اکثر اوقات ناخنهاشو توی کتفم فرو کرد و ناله های حشری کنندش شروع شده بود . آه و ناله هوس انگیز نوشین باعث شد آب منم با فشار فضای کسش رو پر کنه . چند ثانیه روش دراز کشیدم و به آرومی لب همدیگرو بوسیدیم . از روش بلند شدم . لزجی مخلوط آب جفتمون رو که از کسش خارج میشد کنار کیرم حس میکردم . چندتا دستمال برداشتم و گرفتم دور کیر خودم و زیر سوراخ کس نوشین که روتختی کثیف نشه . خودمونو تمیز کردیم و شورتامونو پوشیدیم .داشتیم لبای همدیگرو میبوسیدیم که یاد جواب آزمایش و حرفای دکتر افتادم . تو همون حالت خوشایند ناخودآگاه چشمام بارونی شد و اشکام جاری شد . حس کردم واقعا نوشین رو دوست دارم . نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم . نوشین با تعجب و شگفتی صورتشو عقب کشید و پرسید چی شده محسن ؟ محسن جان ؟ چته ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ یارای جواب دادن نداشتم . کمی که آروم شدم . حرفایی که از دکتر شنیده بودم رو براش تعریف کردم . با هق هق جانسوزی گریه زاری رو آغاز کرد به سرنوشت خودش لعنت میفرستاد . انقدر رو سینم اشک ریخت تا هر دو خوابمون برد.فردای اون شب حدود بعد از ظهر بود که با ساناز و عماد هماهنگ کرد بیان بریم دفترخونه و عقد کنیم . رفتیم و رسما شدیم خانم و شوهر و دوستاش شاهد عقدمون بودن . کل جشنمون شد یه جعبه شیرینی که بین خودمون و کارکنای دفترخونه پخش شد . اگه به مادرم جریانو میگفتم اصلا تو خونش راهمون نمیداد . قرار شد نوشین رو به عنوان دختری که قراره باهاش ازدواج کنم به مادرم معرفی کنم . عصرش یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مادرم . نوشین رو بهش معرفی کردم و گفتم قراره چند وقتی باهم رفت و آمد کنیم تا اخلاقامون دست هم بیاد . بعد رسما بریم خواستگاری . مادرم نه گذاشت نه برداشت گفت بچه جون خودتی همه کاراتو کردی حالا اومدی اینجا واسه من گردن کج میکنی ؟ برگشتم رو به نوشین دیدم سرش پایینه و شونه هاش تکون میخوره . مادرم پرسید چی شده دخترم ؟ نوشین با صدایی ضعیف گفت منو میخواین از کی خواستگاری کنید ؟ یه آن نفسم بالا نیومد . مادرم خودشو کشید نزدیک نوشین و سرشو گذاشت تو دامنش تا یه دل سیر گریه زاری کنه . نتونستم بمونم و از خونه زدم بیرون . یک ساعتی بی هدف اطراف هفت حوض گشتم و برگشتم خونه مادر . نزدیک شام بود ، از پله ها که رفتم بالا بوی غذا مستم کرد خیلی وقت بود دستپخت مادرمو نچشیده بودم . دلم لک زده بود برای لوبیا پلوش . رفتم تو دیدم جفتشون دارن میخندن . سر شام مشخص شد نوشین همه چیزبه جز قضیه بیماریش رو برای مادر گرامی تعریف کرده و پایان پته های این بنده حقیر رو روی آب ریخته . همینکه مادرم بر خلاف انتظاری که داشتم با قضیه کنار اومد ، خوب بود . در ضمن با شنیدن ماجرا از زبان نوشین کار من خیلی راحتتر شده بود . موضوع سرطان نوشین رو هم به مرور با مادر مطرح کردم و براش کامل شرایط رو توضیح دادم . چقدر از مادرم حرف خوردم بماند .سه روز بعد دکترش گفت باید شیمی درمانی رو شروع کنیم ولی خود نوشین نمیخواست . میگفت اگه قراره 6 ماه زنده بمونم میخوام عین آدم زندگی کنم . دوست ندارم دوسال بیشتر زندگی کنم اونم همش رو تخت بیمارستان یا اینکه 24 ساعته چیزی ازم آویزون باشه . 6 ماه کذایی مثل برق و باد میگذشت و نوشین هرروز وضعیتش وخیمتر میشد . هیچکدوم از همکارای اداریم از ازدواج من خبر نداشتن . بیشتر وقت نوشین با مادرم میگذشت . اونو به جای مادر از دست داده و مادرم جای دختر نداشتش فرض میکرد . تو این مدت مادرم به اندازه من زجر کشید و داغون شد …….بازم تو بازی زندگیم مادرمو فراموش کرده بودم .بیش از 6 ماه از تخمینی که دکتر زده بود میگذشت و نوشین به وضوح به مرگ نزدیک شده بود این وسط من مونده بودم با بقیه زندگیم باید چکار کنم . هرروز نگاههای ساقی تو شرکت سنگینتر و با معنی تر میشد . هنوز جواب درستی بهش نداده بودم . شاید منتظر حرف آخر بود . اگه میرفتم سمتش معنی این کار من در قبال نوشین چی بود ؟ دوباره کاری انجام دادم که تو دوراهی گیر کرده بودم . مستاصل و درمانده نیاز داشتم یکی کنارم باشه و کمکم کنه .یکی از روزا وقتی صدای گریه زاری سوزناک مادرمو از اون طرف خط تلفن شنیدم . فهمیدم باید اتفاقی که منتظر وقوعش بودیم ، افتاده باشه . یکماه مرخصی بدون حقوق گرفتم و از شرکت زدم بیرون . زمانی که تو بیمارستان به مادرم ملحق شدم پایان صورتش با ناخن خراشیده شده بود . پرستار از اتاق بیرون اومد و از وخامت اوضاع نوشین خبر داد . تا صبح فردا پشت دراتاق مراقبتهای ویزِه منتظر موندم فقط یه وقت 20 دقیقه ای بهم دادن تا باهاش آخرین حرفامو بزنم اون مسافر بود و منم برای بدرقه رفته بودم ، ولی از کاسه آب و قرآن خبری نبود . پیشونیشو بوسیدم و اومدم بیرون . نوشین عزیز 5 روز بعد چشم از جهان فروبست.یکماه بعد با روحیه ای مچاله و اعصابی به مراتب داغونتر وارد شرکت شدم تو این مدت هیچ کدوم از تماسهامو جواب نداده بودم . زیر چشمام گود افتاده بود و به شکل کاملا مشخصی لاغر شده بودم . عصبی و زودرنج شده بودم . از بدو ورود به شرکت با نگاه کنجکاو و عجیب همکاران مواجه شدم . خبر جدیدی که بهم دادن مثل پتک تو سرم فرود اومد . مغزمو متلاشی کرد و افکارمو چنان آشفته کرد که قلبم تیر کشید . درد شدیدی تو قفسه سینم حس کردم که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود .وقتی فهمیدم خواستگار ساقی بعد از شنیدن جواب رد صورتشو با اسیدپاشی از بین برده ، پایان دنیا پیش چشمم تیره و تار شد . من موندم با یه کوه غصه به خاطر از دست دادن نوشین . یه دنیا درد و عذاب وجدان به خاطر بلایی که سر ساقی اومده بود . از اون روز تا حالا عذاب وجدان همنشین شب و روزم شده . همدم خواب و بیداریم. پایان٪..دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است … زندگی یعنی این .دوستان عزیز مدتی نمیتونم در خدمت شما باشم . اگه شتابزدگی در این قسمت دیدید به همین خاطره چون مجبور شدم قسمت دوم و سوم رو یکی کنم .شادکام باشید . . . درک میرزای سایت داستان سکسی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *