نکته این یک داستان اروتیک-عاشقانه است و ممکن است بندرت صحنه های سکسی داشته باشد.بخش اولجسد بیجونشو محکم بغل کرده بودم… چشاش هنوز باز بود ولی منو نمیدید… هیچی نمیدید… اون مرده بود، انگار همه دنیا مرده بودن… دستای سردشو تو دستام گرفتم ومحکم فشاردادم، ولی، نه گرم شد، نه به حسم جواب داد… زمستون دستاش تا مغز استخونام نفوذ کرد وازدرون خشکیدم… به چشماش خیره شده بودم دریچه هایی که همیشه ازاون طلوع رو میدیدم وباقی روزام رو گرم میکرد…روبرو شدن بااین سردی روهیچوقت خدا، تجربه نکرده بودم. چشام خشک شده بودن… اشکی واسم نمونده بود… هنوزم نمیدونم، به کجا، زل زده بودم. چشام طاق باز بود ولی هیچی نمیدیدم… به پوچی کامل رسیده بودم… تو فکر فرو رفته بودم، ولی، به هیچی فکر نمیکردم…گهگاهی مثل دیوونه ها خنده کوچیکی رو لبام نقش می بست و سریع محو میشد… دیگه باورم شده بود که وجود ندارم… اخه کی میتونست بار اون همه مصیبتو تنهایی بدوش بکشه… اه… ئاگرین رفت… اون رفت و منو با همه خاطره هاش تنها گذاشت…پیکر نحیف و لاغرشو با دقت تموم بردم، گذاشتم یه جایی وسط باغ٬ کنار برکه…هوا تاریک روشن بود. تا چند دیقه دیگه یه روز کثیف دیگه، شروع میشد. نمیخواستم طلوعو بدون اون ببینم. فقط چند دیقه دیگه وقت داشتم…برگشتم تو اتاق. چشام به تابلو مقدس افتاد. یه لحظه سرم گیج رفت و یه فکر به سرعت از ذهنم گذشت. ولی به همون سرعت پشیمون شدم برش داشتمو بردم، گذاشتم کنار اون…دوباره برگشتم تو اتاق. چشمام فوران خشم بود… وجودم یه دفعه لرزید و دیگه هیچی نفهمیدم… هرچی دستم میومد، قربانی آتشفشان درونم میشد… فقط میشکستمو می شکستم. هیچی نمی شنیدم انگار سرم زیر آب بود. چشام که با آینه افتاد یه لحظه واسادمو توش، خودمو دید زدم. چشمام قرمز شده بود. دستام تموم خونی بود. ولی حتی یه ذره درد حس نمیکردم. روحم زخمی تر بود…با دهن باز وچشمای مستاصل، به چپ وراست نگاه میکردم. هیچ راهی نبود… هیچ شفایی نبود، ومن، با این تراژدی تلخ، تک و تنها بودم…چشام از تو آینه به عکس بچگیمون افتاد، که به دیوار چسپونده بود…تنها عکسی که ازش داشتم، یه عکس از بچگیمون بود. حدودا ۲ ساله… که دونفری دو طرف مادربزرگمون نشسته بودیم و نیشمون تا بنا گوش باز شده بود…هیچوقت فکر نمیکردم، بعد بیست و سه سال دوباره ببینمش… تازه از خارج برگشته بودن. تو یه دانشگاه معتبر خارجی روان شناسی میخوند… کنجکاو شده بودم ببینم اینم مثل بقیه روانشناسا فقط حرف از تلقین و فروید و پیاژه میزنه و چرت و پرت تحویل آدم میده یا نه… یه جورایی یادم رفته بود اصلا یه دختر دایی دارم…اولین فکری که به نظرم رسید، این بود که ادای یه عاشق شکست خورده و افسرده در بیارم که بسنجمش. روزی که خونوادگی اومدن خونه مون٬ تریپ مورد نظرو پیاده کردم٬ با یه سلام و احوال پرسی خشک و خالی ازش جدا شدم و رفتم تو اتاقم…انتظار داشتم بیاد پیشم و کمکای انسان دوستانه شو شروع کنه، که بعد از یکی دو ساعت، با شنیدن خداحافظیش، حالم گرفته شد. وقتی اومدم تو پذیرایی، دیدم رفته بیرون… بعد این همه سال خیلی عوض شده بود. هیکل ظریف و دخترونه ای داشت. ولی… خیلی دیگه لاغر بود. بااینکه قدش حدودا صد و هشتاد بود ولی وزنش احتمالا پنجاه تا پنجاه و پنج بود. چشاش بزرگ و سیاه بودن…رفتم پیش دایی و خانم داییم و از این سالها ازشون پرسیدم. اونام کلی خاطره واسم تعریف کردن. آخرشم گفتن برو دنبال ئاگرین و بیارش خونه.رفتم پیشش. یه سری لباس خریده بود که با شرایط اینجاش تطبیق پیدا کنه. بزرگترین مشکلش روسری بود. همین که تو ماشین نشست یه آه بلندی کشید و روسریشو برداشت. از این حالتش خندم گرفت. گفتم -مثل اینکه خیلی بهت سخت میگذره اینجا-اره… چطور زندگی میکنین اینجا؟با اشاره به روسریش گفتم -مشکل مال شما خانوماست. ما اقایون کلا راحتیم.-راحتی که تو لباس نیست… ادم باید تو فکرو ذهنش راحت باشه.-ازاون حرفا بود خانم جمیز-شوخی شوخی، با پدر هم شوخی(منظورش پدر علم روانشناسی بود.)؟-تو که از روح روان حرف میزنی. پس مشکل روسری؟-عادت میکنم.-عادت ماهانه یا هفتگی؟زد توسرم و گفت -خیلی پررویی-بودم.-پس یه امتیاز منفی میگیری.یه کاغذ و مداد از کیفش درآورد و گفت -راس وایسا میخوام نقاشیتو بکشم.-مفتکی؟؟؟-راس وایسا و یه لحظه حرف نزن.-کار خیلی سختیه. نمیتونم…-یه منفی دیگه میخوای؟-نه نه چشم…کارش که تموم شد. حیرت زده شدم واقعا کارش عالی بود. منظره غروب زیبایی هم پشت سرم، تو نقاشی کشیده بود…یه لحظه رفتم تو فکر، و یاد زیباترین تابلو زندگیم افتادمیه سیگار روشن کردمو یاد بدبختیام افتادم سردردم شروع بوده بود…ئاگرین خیلی آروم گفت-حالت خوبه؟ چت شد یهو؟-ئاگرین جون یه زنگی به خونه بزن. بگو دیر میایم، نگران نشن.-قراره جایی بریم؟-اره…هوا تاریک شده بود رفتیم تو پارک جنگلی بزرگی که بالای تپه بود. اون بالا یه گوشه دنج واسادیم.به نرده پارک تکیه دادم. یه سیگار روشن کردمو به شهر، که داشت تو تاریکی فرو میرفت و چراغا یکی یکی روشن میشدن، زل زدم. جوری که انگار یه گمشده، لابلای کوچه هاش دارم…منظره شهر از این بالا، خیلی زیباتر از همیشه بود. ئاگرین اومد پیشم وگفت -چه جالب از اینجا منظره شهر چقدر قشنگه…وقتی سکوت منو دید، ترجیح داد دیگه حرفی نزنه…ده دقیقه ای گذشت. دیدم اینجوری دارم اذیتش میکنم گفتم -راستش خیلی از شبا میام اینجا، دوس دارم اونقدر جسارت داشته باشم که همینجا خودمو راحت کنم…-واسه چی؟-خسته شدم از زندگی… یه زمان، اونقدر شوروحال داشتم که وقتی ازم میپرسیدن، از چی متنفری؟ میگفتم به سختی میتونم کلمه ای پیدا کنم… ولی حالا… نمیدونم چرا ولی… ولی زندگی اون روی سگشو نشونم داده…-ببین عزیز… درکت میکنم… تو این دنیا هم زیبایی هست هم زشتی… البته دیدگاه من اینه که هیچ زیبایی یا زشتی وجود نداره. این ذهن ماست که اتفاقات و مسائلو، اینجوری نشون میده، بهرحال هم زیبایی توش هست، هم زشتی… ولی اینا دلیل نمیشه که آدمو ناراحت کنه. بقول یه عزیزی دنیا بسته به ذهن تو، هم میتونه گل سرخی باشه، هم جهنمی، ولی تو به گل سرخ فکر کن… برای همه ما مشکلات کم و بیش بوجود میان، ولی این تویی که باید بدونی با کدوم بینش بهش فک کنی. به این فکر کن که مشکلات اومدن که تورو قویتر کنن…-واسه کسی که تو زندگیش سختی ندیده، این حرفا راحته. یادمه منم چند سال پیش، اینجوری فکر میکردم…حدود نیم ساعت، با هم بحث کردیم ولی به نتیجه نرسیدیم. البته دیگه اون حس سربه سرش گذاشتن شو نداشتم.برگشتیم تو ماشین. هوا کاملا تاریک شده بود…آرامش عجیبی تو تک تک کلماتش بود که برام جالب بود. دختر باوقار و جذابی بود. تو چشاش زل زدم… یه حس خاصی بهش داشتم… یه حس مقدس. با اینکه همش دوسال اول زندگی پیش هم بودیم ولی باز… انگار خیلی وقته میشناسمش… یه حس نزدیکی خاص… بهم نزدیک شده بودیم… چشامو بستم… سنگینی نگاش بدجور مستم کرده بود… یه دفه لباشو گذاشت رو لبام… چند ثانیه طول کشید، گرمای وجودش وجودمو به وجد آورده بود… دیگه هیچی نگفتیم…سرمو پایین انداخته بودم و سرخ شده بودم. انتظار نداشتم ولی اون بیشتر خجالت کشیده بود…تو تخت خواب دراز کشیده بودمو بهش فک میکردم. به اتفاق امروز… یه آشنایی دیگه… یه پیام برام اومد، ئاگرین بود، نوشته بود،دوست دارمجواب دادم هنوز خیلی زوده…ضعیفهباز جواب داد ضعیفه…؟؟؟پیام دادم آه… منظورم اینه که قلبم ضعیفه… بار این جمله سنگینو نمیتونه به دوش بکشهجواب داد همینه که هست… میخوای بخواه… نمیخوای هم باید بخوای…پیام دادم کجایین؟جواب داد هتل شادی. فردا چکاره ای؟جواب دادم هستم در خدمتتون…پیام داد میخوام یه کم تو شهر بگردم دلم واسه اینجا تنگ شده.جواب دادم ای بروی چشم… باعث افتخاره با خانم دکتری مثل شما قدم بزنیم.یه شکلک خنده برام فرستاد و شب بخیر گفت.جواب دادم .your night is lightبعدش چشامو رو هم گذاشتم…انتظار نداشتم شروع اینچنین شیرینی، آنقدر تلخ تموم بشه. عکس بچگیمونو از رو دیوار برداشتم و بردم کنار تابلو طلوع کویری. یه بار دیگه سرتاپاشو دید زدم. نمیتونستم اینجوری تنهاش بزارم که یه دفعه چشام رو دستش گره خورد. با تعجب یه کاعذ مچاله شده از دستش درآوردم و باز کردم.درود بر سیروان عزیزمیدونم وقتی این نامه بدستت میرسه من دیگه پیشت نیستم. تنها دلخوشیم اینه که روح بزرگی داری و منو میبخشی. پس تنها دلخوشیمو ازم نگیر و منو به دست فراموشی بسپار. راستششش من نتونستم سنت رو بشکنم هرچند که خود، و تورو شکستم…توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرندوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون مندیوار از سنگ سیاهه سنگ سردو سخت خارازده قفل بی صدایی به لبای خسته ی مانمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوارهمه ی عشق منو تو قصه است قصه ی دیدارهمیشه فاصله بوده بین دستای منو توبا همین تلخی گذشته شب و روزای منو توراه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیادهتنها پیوند منو تو دست مهربون بادهما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریمواسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریمکاشکی این دیوار خرابشه منو تو باهم بمیریمتوی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریمشاید اونجا توی دلها درد بی زاری نباشهمیون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشهادامه …نظرات دوستان عزیزم بیشتر از امتیاز برام مهمه…نوشته هیوا
0 views
Date: November 25, 2018