…قسمت قبلبخش سومیک سال از اون شب سرد جدایی؛ که ئاگرین رفت و روح من رو هم با خودش برد، گذشته… تو این مدت، اینترنتی با هم در رابطه هستیم. تا الان که مشکل خاصی نداشتیم به جز چند تا بحث و جدل معمولی که ئاگرین اسمشون رو گذاشته نمک زندگی… هنوزم نتونستیم به خونواده بگیم. ئاگرین نمیذاره. میگه باید همدیگه رو خوب بشناسیم بعد…، میگم منو تو پسر دایی دختر عموییم. عقد مارو تو آسمونا بستن. ولی هنوزم نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم. با اینکه ته دلم به این دوری راضی نیست. ولی به خاطر ئاگرین دارم تحمل میکنم. دلم خیلی هواشو کرده. بیشتر وقتا میرم تو آپارتمانم. تنهایی رو ترجیح میدم. راحتتر میتونم فکر کنم. تو آینده ی نامعلومی که در انتظارمه گم میشمو ساعتها فکر میکنم… رویا پردازی میکنم. گاهی وقتا به نقطه نامعلومی زل میزنمو میخندم. به چی؟؟؟ به زندگی که مارو به مسخره گرفته یا اینکه باید خودم بسازمش. یاد یکی دیگه ازاون جمله های همیشگیش میافتم که میگه زمانی که با تموم وجودت چیزی رو آرزو کنی، تموم کائنات تو راه مسیرت، به راه میافتند تا آرزوتو برات برآورده کنند. بیشتر از اونکه امیدوارم کنه؛ منو میخندونه. یه ساده لوحی محض شایدم نه… باید امتحانش کنم. چشمامو میبندمو نفسمو تو سینه جمع میکنم و باتموم وجودم ازش میخوام که باهام حرف بزنه… نفسمو یواش یواش که بیرون میدم با تعجب صدای آلارم لبتاپم، که تو اسکایپ آنلاینه بلند میشه. نگاهی بهش میکنم و میبینم که خودشه… واااااااااااااااای خدا خارق العاده س… باورم نمیشه. ولی یه آن با خودم میگم که اتفاق عجیبی هم نیست. همیشه تماس میگیره و این بارم اتفاقی بوده. وقتی جواب میدم چهره جذاب ئاگرینو می بینم که با اون لحن آروم همیشگی میگه وااااااااای خدا… نمیدونی یه لحظه چقدر هوای دیدنتو کردم… باخودم میخندم و مثل همیشه میگم مثل من بعد از تموم شدن چت، میرم سمت پنجره ای که روبروی پارک آبیدره… یه سیگار روشن میکنم… پنجره رو باز میکنم… پک عمیقی به سیگار میزنم… انگار هرچی عمیق تر پک بزنم، دردم آرومتر میشه… به نقطه نامعلومی خیره میشم و برمیگردم به گذشته ها…دیگه از مزاحمتای وقت و بی وقتش خسته شده بودم. خیلی عجیب بود. کسی که منو کامل میشناخت. ولی من هیچی ازش نمیدونستم. بجز یه اسم… نازی… هنوزم نتونسته بودم کشفش کنم. اولاش فقط تک مینداخت. ولی وقتی فهمید محل نمیذارم، شروع به پیام دادن کرده بود. از لهجه فارسیش میتونستم بفهمم که آشنا نیست. یعنی تو آشناها کسی نبود که اینقدر راحت و بدون لهجه فارسی صحبت کنه… پس کی بود. شاید یه نفر که میخواست منو امتحان کنه چرا امتحان کنه؟ من که دلیلی نمیدیدم. چون کسی تو زندگیم نبود. بیشتر از اون که ازش خوشم اومده باشه، کنجکاویم باعث شده بود باهاش آشنا بشم. میگفت شماره منو از یکی از دوستام گرفته. ولی نمیتونه فعلا لو بده. وقتی هدفشو از تماساش پرسیدم میگفت، ازم خوشش اومده. کنجکاویمو بیش از حد تحریک کرده بود… میگفت منو فقط یه بار دیده. ولی با دیدن من عاشقم نشده… دلیل عشقشو یه جور دیگه تعریف کرد…یه خواب…یه شب بدون اینکه تو فکرت باشم. مثل همیشه سرمو رو بالش گذاشتم. ولی اون شب حالم خیلی عجیب بود. سریع خوابم برد. تو خواب خودمو دیدم که تو تخت خوابم و پریشون… میون خواب و بیداری کابوس وحشتناکی دیدم. یعنی تو خوابم، خواب بودمو کابوس میدیدم. وحشت کردم… اونقدر ترسیده بودم که بالشو چنگ زده بودم. همینکه از خوابی که میدیدم، بیدار شدم. یه دفعه بدن لخت یه نفرو حس کردم که بهم چسپید… حس آرامشی بهم دست داد که توصیفش واقعا سخته. نوازش دستهایی مردونه، میون موهام و هرم نفسایی که به پشت گوشم میخورد، کرختی سستی رو تو وجودم به وجود آورد… سینه های محکم و پرمویی که به پشتم چسبیدن، بهم حس تعهد میداد و شونه های عضلانی و ستبرش، مستحکم بودن یه تکیه گاه جدید رو نوید میداد… دوست داشتم اون لحظه تا ابد طول بکشه… ولی وقتی برگشتم تو رو دیدم… اونقدر ترسیده بودم که از جا پریدم و از خواب بیدار شدم…انتظار نداشتم. چون هیچ حسی بهت نداشتم… چند روز تو فکر خوابم بودم که کم کم فراموشش کردم. ولی بعد از یک هفته دوباره اون خوابو با یه کم تغییر دیدم… بارها تکرار شد. نمیدونستم دلیلش چیه… از خودم بدم اومده بود… منی که هیچوقت با کسی نبودم… حتی فکر همخوابگی با هیچ کس رو به ذهنم راه نداده بودم… الان این خوابا… گیجم کرده بود… تا بالاخره مجبور شدم با خودت درمیون بگذارم…راستش برای من عجیب تر بود و باور نکردنی. به همین دلیل اوایل زیاد تحولیش نمیگرفتم و فکر میکردم میخواد سرکارم بگذاره. ولی کنجکاوری زیادم باعث شده بود به موضوع علاقه مند بشم و تا انتها این قضیه رو دنبال کنم. مهمتر از کنجکاویم یه چیز دیگه بود که منو به سمت خودش میکشوند… با اینکه نمیشناختمش و هیچ حسی بهش نداشتم ولی به تدریج، یه حسی تو من به وجود آورده بود که مجبور بودم احترام خاصی براش قائل باشم. واقعا دست خودم نبود. با همه این حرفا هنوزم برام فقط یه اسم بود… نازی… یه جورایی با رفتاراش کمک کرده بود، بهش اعتماد پیدا کنم. البته خوب میدونستم که اعتماد با دوست داشتن فرق داره. یه شب منم خواب اونو دیدم. متاسفانه نتونستم صورتشو ببینم بیشتر حرفاشو میشنیدم. وقتی موضوع خوابمو بهش گفتم عکس شو برام فرستاد. معما شروع شد… تو ایمیلش نوشته بود که تو عکسی که ضمیمه کرده چهار نفر هستن. خودش با سه نفر از همکلاسیاش که اگه من درست حدس بزنم کدوم یکی خودشه. موضوع براش مهمتر میشه. نمیدونم چرا اینقدر به مسائل ماورایی اهمیت میداد. با اینکه این مسائل از نظر من بی اهمیت بود، ولی برام جالب بود که چه چیزی باعث شده تا اینحد کنجکاو کشف کردنش باشم. تو عکس سه تا از دخترا عینک دودی گذاشته بودن و بغل هم نشسته بودن. یکیشون با فاصله ای اندک، بدون عینک به صورت مرموزی به عکاس زل زده بود. یکی از دخترا از لحاظ ظاهری فوق العاده بود. دوتای دیگه معمولی بودن و همون دختره که جدا نشسته بود به لحاظ ظاهری از سه نفر دیگه پایین تر بود. هر چهارتاشون با داشتن مانتوهای معمولی، مثل دانشجوها بودن. اولین فکری که به ذهنم اومد این بود که عکس خودش بین اونا نیست. ولی… با اعتمادی که بهش داشتم قبول کردم که بهش فکر کنم. ذهنم میگفت که نازی همونه که از همه خوشگل تره ولی قلبم میگفت که همونیه که جدا نشسته. منم همین حرفو بهش گفتم. ولی آخرسر گفتم که خوابی که دیدم با هیچکدوم تناسبی نداره… همین که این حرفو زدم سکوت معنا داری کرد… بعدش اعتراف کرد که بله… هیچکدوم خودش نبوده. منم از دستش ناراحت شدمو قطع کردم…چند روز گذشته بود…ولی ازش خبری نبود. فکر میکردم تماس میگیره و از دلم در میاره ولی هنوزم انگار نه انگار… تا اینکه تصمیم جدیدی گرفتم. با خودم گفتم حالا کاری رو که شروع کرده من باید تموم کنم. همونجوری که باهام بازی کرده، باید باهاش یه بازی جدید انجام بدم. سعی کردم باهاش رابطه مو بهتر کنم. با اینکه هیچوقت با یه مزاحم تلفنی اونقدر جلو نرفته بودم، ولی احساسم-که هیچوقت بهم دروغ نگفته بود- بهم میگفت باید ادامه بدم. دست از تجزیه تحلیل کردن برداشتم و خودمو آزاد گذاشتم. شش ماه از رابطه تلفنیمون گذشته بود. ولی هنوزم تنها چیزایی که ازش میدونستم این بود که پدرش دبیر بازنشسته و مامانش کارمنده… خودش فوق لیسانس مدیریت و اهل تهران ولی دانشجو تبریز… میدونستم که این رابطه به هیچ جایی نمیرسه… ولی پیش رفت. منم درگیر کارای شرکت بودم. اونجارو بعد از از فارغ التحصیلی با دوتا از همکلاسیهام راه انداخته بودیم و چند وقتی بود که کارمون توی برنامه نویسی و شبکه حسابی مشتری پیدا کرده بود. ما هم برای حفظ قراردادهای نون و آبدار، مجبور شدیم چند تا کارمند جدید بگیریم که آموزش اونها هم کلی وقت گیر بود. زیاد وقت نداشتم که بهش فکر کنم. هراز گاهی شبا با هم حرف میزدیم. توی اون برهه بازار برنامه نویسی و خصوصا شبکه خیلی عالی بود. و از همه لحاظ به صورت تصاعدی پیشرفت میکردیم… کم کم تعداد کارمندای شرکت زیاد میشد و درآمد بیشتری عایدمون میشد…مشغله کاری باعث شده بود کنجکاویم تا حدی به مرز فراموشی برسه…احساس میکردم که از این رابطه یه جورایی رنج میبرم. دوست نداشتم رابطه بی سرو تهی که اون شروع کرده بود، من تموم کنم. به همین خاطر به احترام اون چیزی نمیگفتم. تا اینکه یه روز بالاخره طاقتم تموم شد و بهش گفتم که این رابطه نفعی به حال هیچکدوممون نداره. ولی با کمال تعجب دیدم که نه اون تو ذهنش یه دنیای رویایی واسه من و خودش ساخته. نمیتونستم بیش از این سرکارش بگذارم. واسه همین پیش قدم شدمو واقعیتو به تدریج براش توضیح دادم. قبول کردن این قضیه براش سخت بود. هرچند هنوزم حاضر نشده بود که همدیگه رو ببینیم… نمیدونست مشکل این رابطه کجاست. براش توضیح دادم که سراسر مشکله… اینکه من هنوزم هیچی ازش نمیدونستم. اینکه تفاوت زیادی بین فرهنگامون وجود داره… اینکه اون هیچی از نوع زندگی من و خونوادم نمیدونه… اینکه بعد از شش ماه من اونو هنوز ندیده ام و…یه شب که مثل همیشه داشتم براش توضیح میدادم که رابطه ای که شروع کرده به هیچ جایی نمیرسه، بالاخره لب به سخن گشود و واقعیتو گفت… واقعیتی که بعدها زندگی من و اونو به شدت تحت تاثیر قرار داد… باورش برام سخت بود… به همین دلیل این بار دیگه عکس واقعی خودشو برام فرستاد…ادامه…تشکر ویژه دارم از بانو خانم اثیری که تو این قسمت کمک شایانی به من کرد…نوشته هیوا
0 views
Date: November 25, 2018