…قسمت قبلبخش چهارمئاگرین… همون دختر عمویی که بیست و اندی ساله ندیدمش… یه دفعه پیدا شده… دانشجو تهران… ارشد روانشناسی بالینی… چیز زیادی از رفتن داییم تو اون سالها نمیدونستم… ولی درحال حاضر شناسنامه عراق رو گرفته بودن و ساکن شهر سلیمانیه… البته شناسنامه ایران رو هم داشتن… حوصله پیچیدگی های مسائل مهاجرتی رو نداشتم… ولی داییم دیگه خبره شده بود… داشتن مهاجرت به بلژیک رو ردیف میکردن… یکی از اقوام خانم داییم اقامت بلژیک رو گرفته بود. مثل داییم خبره بود… اونجور که ئاگرین میگفت مشاور مهاجرتی تو بلژیک بود. همه کارهای مهاجرتی داییم هم با مشاورت همون آقا انجام میشد… و همینطور مسائل مرتبط به تحصیل ئاگرین تو ایران…بعد از نقش بازی کردن طولانی در نقش نازی، بالاخره اعتراف کرد که همش دروغ بوده… به جز خواباش… تنها دلیلی که مجبور شده بخاطرش خودشو لو بده، من بودم… واینکه نمیتونه فراموشم کنه… اینکه هروقت تصمیم میگیره همه چیز رو فراموش کنه… دوباره رویا-یا کابوس-هاش شروع میشه…با اینکه واقعیت بالاخره کشف شده بود و بازی تموم شده بود ولی به مرور زمان حس عجیبی در من به وجود اومده بود. هرچند که بعد از اعترافش من نبخشیدمش و دیگه جواب تماساشو ندادم. ولی نمیتونستم انکار کنم که دوستش داشتم… شاید هم یه جور عادت شده بود… خیلی از شبا ناخوداگاه چشمامو به صفحه گوشی میدوختم و منتظر تماسش بودم… هنوزم هرچندشب یک بار تماس میگرفت…ولی جواب نمیدادم. از دستش دلخور بودم، ولی نمیتونستم اون لحظات شیرینی که برام درست کرده بود، از ذهنم پاک کنم. هروقت دلتنگش میشدم، عکسشو تو گوشیم باز میکردم و ساعتها بهش زل میزدم و باهاش حرف میزدم… دوگانگی غریبی سراغم اومده بود. عقلم میگفت که باید این رابطه تموم بشه… ولی احساسم مثل همیشه سر لجاجت داشت… احساسات اسب های وحشی هستند… آنها به حصار در نمی آیند… آنها آزادی را می پرستند…بعد از یک ماه جدال درونی سرانجام مثل همیشه یاغی احساس بر پادشاه عقل پیروز شد. شماره تلفنش که هنوز، از حفظ بودم، گرفتم. ولی باتعجب دیدم خاموشه… یه پیامک خالی براش فرستادم که هروقت روشن شد گزارش ارسال بگیرم و بفهمم روشنش کرده… چند روز گذشته بود ولی هنوز خبری نبود. سرگرم کارام تو شرکت بودم. پس اندازمو جمع کرده بودم و قصد داشتم یه واحد آپارتمانی خوب بگیرم. زیاد دست و دلم به کار نمیرفت. یه روز با تعجب دیدم که یک شماره ناشناس با گوشیم تماس گرفت. جواب دادم -بله…-ئاگرینم… تورو خدا قطع نکن. میدونستم اگه با شماره خودم تماس بگیرم جواب نمیدی. واسه همین با یه شماره دیگه تماس گرفتم. قول میدم زیاد مزاحمت نشم فقط یه جمله میگم و قطع میکنم ولی قول بده روش فکر میکنی… اگه نخواستی دیگه هیچوقت مزاحمت نمیشم…-باشه بگو…-ازت میخوام برای یه لحظه خودتو بگذاری جای من… داستان خوابم واقعی بود… اگه جای من بودی چکار میکردی؟؟؟-تو از دو سالگی به بعد، منو ندیدی… چطوری میدونستی اونی که تو خواب دیدی من بودم؟؟؟-یه روز بصورت کاملا اتفاقی داشتم تو اینترنت در مورد کردستان تحقیق میکردم که به وبلاگ تو رسیدم… وقتی اسم و عکستو دیدم. با پدرم تماس گرفتم و مطمئن شدم خودتی… من تورو هیچوقت بعد از دو سالگی ندیدم… ولی اون خواب… اون حس… مطمئنم خودتی…هرچند متقاعد نشده بودم ولی همین که دوباره تماس گرفته بود، خوشحال بودم. به همین دلیل زیاد پاپیچ قضیه نشدم و حرفاشو به خودم قبولوندم…با همچین شروع عجیبی، عشقی اساطیری شروع شد… بعد از اومدن اونا از عراق و برگشتشون، حس میکردم راه درستی انتخاب کردم… خیلی خوشحال بودم که به احساسم اعتماد کردم. بعد از یک سال و چند ماه تصمیم گرفتم به بهونه شرکت و مسائل کاری برم پیش داییم و موضوع رو باهاش در میون بگذارم… چون قرار بود برن بلژیک و دیدنشون برام سخت میشد… گرفتن ویزای کشور عراق (اقلیم کردستان) برام به آسونی آب خوردن بود. البته این مسائل مصادف با کنسرت چند خواننده معروف ایرانی در شهر اربیل(که از توابع اقلیم کردستان بود)شده بود و شرایط گرفتن ویزا خیلی سخت… … ولی ده روز ویزا رو براحتی به کسانی که کد ملی اونا صادره از استان کردستان(ایران) بود، میدادن. موضوع رو با ئاگرین درمیون گذاشتم. هنوز راضی نشده بود که درمورد ازدواج حرفی به خونواده ها بگیم. قول دادم که تا اون نخواد، منم حرفی نزنم…بالاخره بعد از چند روز دوندگی، مشکلات مرتفع شد و بدون اینکه به ئاگرین خبر بدم رسیدم سلیمانیه. یه سیم کارت آسیاسل گرفتم و رفتم هتل. غروب گوشیمو آوردم و با اینترنت وایرلس هتل رفتم تو چت و گفتم یه سورپرایز خوب واست سراغ دارم. با هیجان خاصی که میتونست پیش بینی کنه… جواب داد کجایی؟ شماره تماسش رو گرفتم و با اولین بوق برداشت…-بله…؟-بله و بلا ضعیفه… نمیدونی چقد دلم واسه دیدنت تنگ شده…-کوفت… اصلا میدونی چیه… اشتباه گرفتین آقا… لطفا دیگه مزاحم نشین.-اختیار دارین مراحمم… نمیتونم تا فردا صبر کنم… نیم ساعت دیگه، رستوران نصف جهان…رستوران ایرانی نصف جهان نزدیک هتل بود. واسه همین من زودتر رسیدم. راستوران شیک و زیبایی بود. قبلا هم اینجا اومده بودم. چند دقیقه بعد اونم رسید. وقتی دیدمش از رو صندلی بلند شدمو براش دست تکون دادم. اومد پیشم… اشک تو چشماش حلقه زده بود. صندلی رو کشیدم بیرون که بشینه. برگشتم و روبروش نشستم… دستای سردشو تو دستام گرفتم و تو چشماش خیره شدم. دستم و فشرد و لبخند ملیحی زد. با پشت دستش اشکشو پاک کرد و تو چشمام دوباره زل زد. چقدر صحنه زیبایی بود… گریه زاری و لبخندش قاطی شده بود… گفتم -میدونی که چقدر منتظر این لحظه شدم؟؟؟-آره… هیچوقت یادم نمیره بزرگترین آرزوت چی بود…-آماده ای؟-آره…-قول دادیااااا… یادت نره… دقیقا شصت ثانیه باید تو چشمام زل بزنی و پلک نزنی… از همین حالا شروع شد…-باشه…هیچوقت از زل زدن تو چشمای سیاهش سیر نمیشدم. ولی این فقط یه طرف قضیه بود… زل زدن ئاگرین تو چشمام و لبخند همیشگیش آدمو دیوونه میکرد. چقدر دلم واسه چشماش تنگ شده بود. اون لحظه حاضر بودم همه دنیامو بدم که شصت ثانیه تموم نشه… از اینکه گفتم شصت ثانیه، از خودم بدم اومده بود. باید میگفتم شصت ساعت… شصت روز…نفسم بالا نمی اومد… حس خفگی میکردم. در برابر اون همه زیبایی چشماش و نگاهش حس ضعف داشتم. آه… ئاگرین مگه تو چی داری؟؟؟ تو انسان بودنش شک کرده بودم… دیگه نمیتونستم… دیگه نمیتونستم نگاهش کنم. واقعا طاقت اون همه لذت رو نداشتم. چشمامو بستم و دستی رو صورتم کشیدم. بهترین کلماتو آماده کردم تا با تموم وجودم بهش بگم. دستمو از رو صورتم برداشتم و چشمامو باز کردم. به خودم اومدم که گارسون بالای سرمون بود… آه… این از کجا پیداش شد؟؟؟شام رو در سکوت کامل خوردیم. فقط گاهی نگاهمون با هم تلاقی پیدا میکرد و ریز ریز میخندیدیم… بعد از شام بهم گفت که اونم برام یه سورپرایز داره. هرچی ازش پرسیدم چیزی نگفت. رفتیم بیرون، سمت ماشینا… سوار ماشین ئاگرین شدیم، تا دوری تو خیابونای خلوت شهر بزنیم. هنوزم سکوت کرده بودیم تا اینکه ئاگرین دستاشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد… صدای بی نظیر خواننده فضای ماشین رو پر کرد…ببین پایان من شدی، اوج صدای من شدیبت منی شکستمت، وقتی خدای من شدیببین به یک نگاه تو، پایان من خراب شد…چه کردی با سراب من، که قطره قطره آب شدسرمو به پنجره چسبیدم وآههههه بلندی کشیدم. فکر میکردم تو اون لحظه دیگه تو اوج هستم… اوجی که ابری نداره… زندگی ابری تموم شده بود… تموم وجودم لبریز از عشقش شده بود.به ماه بوسه می زنم، به کوه تکیه می کنمبه من نگاه کن ببین، به عشق تو چه می کنممنو به دست من بکش، به نام من گناه کناگر من اشتباهتم، همیشه اشتباه کندیگه پشیمونی وجود نداشت. خوشحال بودم که به احساسم اعتماد کردمو تونسته بود بر مغزم پیروز بشه… کاشکی همه اشتباه های دنیا اینقدر قشنگ بودنگو به من گناه تو، به پای من حساب نیستکه از تو آرزوی من، به جز همین عذاب نیستهنوز می پرستمت، هنوز ماه من توییهنوز مومنم ببین، تنها گناه من توییچقدر گناه شیرینی همینکه آهنگ تموم شد. سرمو بلند کردمو بار دیگه تو چشماش زل زدم. قطرات طلایی اشک از گونه های سرخش دونه دونه پایین میومد… اخم کردم. گفت – اینجوری منو نگاه نکن… اشک شوقه… نمیدونی چقد از دیدنت خوشحال شدم…ترجیح دادم هیچی نگم و بیشتر از اون لحظه لذت ببرم. مثل تموم شبای دنیا، اون شب هم گذشت و از هم جدا شدیم. صبح ساعت 6 باهام تماس گرفت و گفت که آماده باشم تا بیاد دنبالم. سریع یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم. قول داده بود بهشت رو نشون من بده. وقتی سوار ماشین شدم، رایحه مطبوعی فضای ماشین رو پر کرده بود. انگار واقعا انسان کمال گرایی بود. حتی بوی عطرشم مخصوص بود. راستش تا اون زمان همچین عطری رو استشمام نکرده بودم. وقتی از شهر داشت خارج میشد، سریع حدس زدم کجا میخواد منو ببره. بیست کیلومتری که دور شدیم راهشو کج کرد تو یه جاده خاکی سر بالایی که به طرف تپه بزرگی میرفت. بالاخره وایساد و تو چشمام نگاهی کرد. شیطنت خاصی تو چشماش میدیدم. یه پارچه سیاه داد دستم و گفت -با این چشماتو ببندو دنبال من بیا… خودم دستتو میگیرم.ادامه …نوشته هیوا
0 views
Date: November 25, 2018