…قسمت قبلقسمت پنجمصبح ساعت 6 باهام تماس گرفت و گفت که آماده باشم تا بیاد دنبالم. سریع یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم. قول داده بود بهشت رو نشون من بده. وقتی سوار ماشین شدم، رایحه مطبوعی فضای ماشین رو پر کرده بود. انگار واقعا انسان کمال گرایی بود. حتی بوی عطرشم مخصوص بود. راستش تا اون زمان همچین عطری رو استشمام نکرده بودم. وقتی از شهر داشت خارج میشد، سریع حدس زدم کجا میخواد منو ببره. بیست کیلومتری که دور شدیم راهشو کج کرد تو یه جاده خاکی سر بالایی که به طرف تپه بزرگی میرفت. بالاخره وایساد و تو چشمام نگاهی کرد. شیطنت خاصی تو چشماش میدیدم. یه پارچه سیاه داد دستم و گفت -با این چشماتو ببندو دنبال من بیا… خودم دستتو میگیرمبعد از چند دقیقه پیاده روی، بالاخره اجازه داد پارچه سیاه رو بردارم. وقتی چشمامو باز کردم، حیرت زده شدم. هرچند انتظار دیدن همچین باغی رو داشتم، ولی حتی نمیتونستم تصور کنم اونقدر زیبایی توش جمع شده باشه. دور تا دور باغ پر از گلهای یاس و محمدی بودن، که مثل یه پرچین دور باغ رو گرفته بودن. توی باغ انواع درختای میوه قد برافراشته بودن. باغ در دامنه کوه قرار گرفته بود و هرچی به طرف بالاتر قدم برمیداشتم با شیب بیشتری موجه میشدم. ته باغ که بلندترین قسمت باغ میشد، یه خونه ویلایی، با چوبهایی به رنگ قهوه ای سوخته، که حدس میزدم از تنه درخت گردو و بلوط باشه، ساخته شده بود. خونه دو طبقه داشت که قسمت اعظم طبقه دوم شامل تراسی بیضی شکل بود رو به باغ. سریع دست ئاگرین رو گرفتم و مشتاقانه بعد از باز کردن قفل در کشوندمش تو تراس. از اونجا منظره خیلی بهتر دیده میشد. حالا میتونستم برکه ای رو ببینم و یه استخر کوچیک. باغ زیاد بزرگی نبود ولی اونقدر قشنگ بود که دیدن اون همه منظره زیبا چشم هر بیننده ای رو جادو می کرد. هنوز غرق در نگاه کردن به اون منظره بودم که صدای آروم ئاگرین رو از پشت سرم شنیدم که می گفت -میدونی سیروان؟؟؟ تو تنها کسی هستی که به کلبه تنهاییام اومدی خیلی از روزا اینجا می نشستمو، تو فکرت غرق میشدم. عاشق اینجا هستم. برام بوی تورو داره. اینجا متعلق به تو هستش سیروان. حتی پدرومادرم هم از وجود این باغ خبر ندارن. خودم همه کارهاشو انجام دادم. البته یه باغبون هم داره که تو هفته یا بار میاد اینجا و به درختا و گلها آب میده. نظرت چیه؟ خوشت میاد؟- راستش… تا حالا منظره باغی به این گیرایی و زیبایی ندیدم. بوی گل یاس و محمدی همه جا پیچیده… از کجا میدونستی از بوی این دو گل خوشم میاد؟خنده ریزی کرد و تو چشمام خیره شد. همیشه وقتی تو چشمام خیره میشد، زانوام سست میشدن و در برابر زیبای نگاه و چشماش قدرت تکلم ازم گرفته میشد. به همین دلیل سعی میکردم منم با نگاهم بهش بفهمونم چقدر خاطرش برام عزیزه… هرچی دنبال کلمه میگشتم بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسیدم که قدرت کلمات خیلی محدود هستن و نمیشه حس واقعی یه مرد رو با اونا توضیح داد. قدم لرزونی به طرفش برداشتم و بهش نزدیک تر شدم. صورتم حالا دیگه با رخش فاصله ای نداشت. هرم نفساش تو صورتم پخش میشد. بوی ادکلن دلاویزش مشامم رو پر کرده بود. حتی توان بوسیدنش رو هم نداشتم… آخ… فرشته آسمونی… کاشکی میدونستی چقدر کلمه هست که باید به تو گفت… کاشکی میدونستی… هیچکدوم از اون کلمات نمیتونه تورو توصیف کنه. وقتی دستام از طرفین کمرش رد شد و تو آغوش گرفتمش… انگار بهارو به آغوش گرفتم. سردم شد… یه سرمای لذت بخش و کرخت کننده شبیه سرمای اول صبح. همون هوا… همون آغوش…وقتی چشمامو باز کردم صدای آهنگ آرومی فضای باغ رو پر کرده بود. روی یه حصیر وسط باغ بودم. زیر سایه یکی از اون درختا… صدای جلز و ولز آتیش چند متر اونطرفتر پیچیده بود. باد خنکی تو موهای بلندم میزد و بیشتر منو به حالت خلسه فرو میبرد. ئاگرین کنار آتیش نشسته بود و داشت سعی میکرد کتری کوچیک سیاهی که رو آتیش بود بر داره. برش داشت و برگشت به طرف من. وقتی منو تو اون حالت دید خنده ای کرد و گفت – ببین کی به کی میگه ضعیفه پاشو… پاشو برات چایی ذغالی درست کردم. برو از تو برکه صورتتو بشور و بیا. ناسلامتی آوردمت اینجا صفا کنیم، نه بخوابی تنبلوقتی بلند شدم و با دقت بیشتری به آتیش نگاه کردم دیدم بللللله سنگ تموم گذاشته. خنده ی بلندی سر دادمو سریع رفتم به طرف برکه، صورتمو بشورم. آب برکه رو که به صورتم زدم سرمای خوشایندی بهم منتقل شد که باعث شد کمی بلرزم و حالت خلسه ام از بین بره. برگشتم پیش ئاگرین و ذوق زده گفتم کباب و چایی ذغالی چی بشهههههتراس خونه، به طرز ماهرانه ای ساخته شده بود و چشم انداز زیبایی داشت. نزدیک غروب بود که با یه فنجون شیر قهوه نشسته بودیمو غروب آفتابو نگاه میکردیم. هر دو سکوت کرده و تو حال خودمون بودیم. چقدر سکوت قشنگی بود. انگار دلامون داشتن با هم صحبت میکردن. فنجون رو گذاشتم رو میز عسلی بینمون و نگاهی به ئاگرین کردم. هنوزم غرق لذت بود. خنده موزیانه ای زدمو و بلند شدم دستشو گرفتم و رفتیم تو خونه. طبقه دوم غیر از تراس شامل یه هال و دو تا اتاق بود. که یکی از اتاقا مخصوص ئاگرین بود. کشیدمش تو اتاق خودش و بالاخره تابلو طلوع کویری رو نشونم داد. تابلویی که ازش خواسته بودم بکشه. وقتی داد دستم حسابی بهش خیره شدم و غرق در خاطرات گذشته شدم. یه زخم رو پیشونیم یادوآره روزای گنگی بود که هنوزم منو درگیر خودشون میکرد. زخمی که برام یه نشونه بود. نشونه ترس… ترسی که هیچوقت منشاء شو پیدا نکرده بودم. با به یاد آوردن ترسها و خاطرات قدیمی چینی به پیشونیم اضافه شد، که از نگاه تیز ئاگرین پنهون نموند. با حالتی پرسشگونه تو چشمام زل زد. سرمو انداختم پائین و سکوت کردم. سکوتی که خیلی حرف واسه گفتن داشت. سکوتی که توش پر فریاد بود. دستامو تو موهای ئاگرین کشیدمو با نگاهم بهش فهموندم که بهتره به چیزهای بهتر فکر کنیم. دستاشو قلاب کمرم کرد و منو محکم به خودش چسبوند. سرشو تو بغل گرفتمو اشک از چشمام سرازیر شد. اشکی که هیچوقت آنقدر بی محابا سرازیر نمیشد. اقتدار سنگیم خیلی متزلزل شده بود. از خودم جداش کردم و لباشو به کام کشیدم. گرمای بدنش بیشتر شده بود… گره لبامون باز شد و حرارات لبامون دنبال کشف نقاط جدید بود… یهو از رو زمین بلندش کردم که باعث شد جیغ کوتاهی بکشه. با ملایمت تموم گذاشتمش رو تختخوابش و بغلش ولو شدم. دستامو طرفین سرش گرفتم و دوباره تو چشماش زل زدم. خنده بلندی سر داد و گفت بخدا تو دیوونه ای سیروان… یه دیوونه واقعینیم ساعت گذشته بود و هنوزم جستجو برای کشف نقاط مختلف فقط و فقط با لبهامون بود از تو پنجره اتاق میتونستم ببینم که هوا کاملا تاریک شده… دستامو که به بین پاهاش رسوندم، لرزید… میتونستم بفهمم که چقدر رو اون قسمت حساسه. چشماشو بست و آه کشید. چند لحظه درنگ کردم که بیشتر از اون حالت لذت ببره. حرکت دستمو که بیشتر داشت کنجکاوی و پیشروی میکرد رو گرفت و ملتسمانه تو چشمام نگاه کرد. حس بدی بهم دست داد. گفتم -هنوزم بهم اعتماد نداری؟-خودت بهتر از هرکس دیگه ای میدونی که برام نمادی از اعتمادیسرم گیج رفت. برای اولین بار حس میکردم که نمیفهمم تو ذهنش چی میگذره و این بیشتر از هر چیز دیگه ای آزارم میداد. از آغوش گرمش جدا شدم. سیگاری روشن کردم و رفتم لب پنجره… با حرص زیاد اولین کامو از سیگار محبوبم گرفتم. به آسمون پرستاره خیره شدمو بدون اینکه رومو برگردونم داد زدم-تا کی میخوای آزارم بدی؟ دوری تو برام غیر قابل تحمله… خودت خوب میدونی که خیلی تو زندگیم سختی کشیدم. حالا که زندگی داره اون روی قشنگشو بهم نشون میده چرا نمیگذاری به عشق اجازه بدیم به زندگیمون سرک بکشه؟ چرا نمیگذاری با تو یکی بشم؟ چرا هنوزم داری بینمون دیوار میسازی؟آخرین کلماتو با سختی خاصی تلفظ کردم که باعث شد گلوم خشک بشه. از پشت بهم نزدیک شد و دستمو گرفت و رومو برگردوند طرف خودش. یه آینه دستش بود. روبروم گرفت و آروم گفت -خوب به خودت نگاه کن. چی میبینی؟ یه آدم شکست خورده…؟؟؟ یا یه آدم ضعیف…؟؟؟ ها؟تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمام کمی سرخ شده بود و تقریبا اخم کرده بودم. یه پک دیگه به سیگارم زدم و دودشو تو صورتم که تو آینه افتاده بود پخش کردم.-شکست خورده… من یه آدم شکست خورده ام ولی هیچوقت ضعیف نبودم. همیشه تموم تلاش خودمو کردم که بهترینا رو بدست بیارم.-اشتباه تو دقیقا همینجاست. فکر میکنی شکست خورده ای. ولی نیستی… تو چی کم داری؟ یه خونواده خوب داری. کار عالی داری. به واسطه کارت پول هم کم نداری. سیروان شکست خورده نیست. سیروان یه آدم موفق، ولی ضعیفه… میدونی چیه؟ تو ضعیفی… چون حس ضعف میکنی، سیگار میکشی… سیگار حس قدرت به تو میده، ولی به مرور تورو افسرده میکنه. یکی از مهمترین دلایلی که همیشه فکر میکنی شکست خورده ای همینه. درسته که تو گذشته خوبی نداشتی، ولی پشتکار داشتی و آینده خوبی واسه خودت رقم زدی. آدما وقتی از شکست پل پیروزی میسازن، یه سری از نشونه های شکست هم تو وجودشون میمونه. نشونه هایی که همیشه سعی میکنن مخفیش کنن. مثل زخم پیشونیت آدمای ضعیف همیشه سعی میکنن خودشونو محکم و پرنفوذ جلوه بدن، غافل از اینکه اعمال و رفتارشون خیلی چیزهارو بروز میده. تو اگه محکمی چرا داری سیگار میکشی؟ فکر کردی اون سیگار بهت آرامش میده؟ نه همیشه با سیگار مخالف بوده ام، ولی هیچوقت نخواستم که با گفتنش ناراحتت کنم. اما… الان فکر میکنم وقتشه که نشون بدی… نشون بدی محکمی یا ضعیف…آخرین کلماتش اونقدر صلابت داشت که حس کوچیک بودن بهم دست داد. یه دختر چطوری میتونه تا اون حد محکم و قشنگ حرف بزنه خاطرات گنگی از زخم پیشونیم از جلو چشمم گذشت. لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست. همیشه فکر میکردم این زخم مربوط به یکی از اون بازیهای احمقانه دوران بچگیه، ادای رابین هود درآوردن یا سوپرمن بازی، ولی راستش با حرفاش موافق نبودم. نگاهی به سیگار محبوبم انداختم و آروم گفتم -نه هروقت عصبانی میشم، سیگار کمکم میکنه که بر اوضاع مسلط بشم تا بتونم خودمو نگهدارم…با این حرفم خنده بلندی سر داد و گفت-خیلی جالبه. واقعا جالبه… داری کلاه قشنگی سرت میگذاری. ولی به نظر من تو آدم ضعیفی هستی که مدام از زندگی و شرایطش گله میکنی و خودتو پشت هیبت به اصطلاح بزرگ سیگارت مخفی کردی.اعصابم خرد شد.داد زدم بسه دیگه… ئاگرین چرا اینجوری میگی؟ من ضعیف نیستم. من سیروانم. همون سیروانی که از بچگی خرج خودشو درآورده. من از سن 15 سالگی کار میکردم. اون وقتی که شماها تو عراق داشتین حال خودتونو میکردین، من درس میخوندم و کار میکردم. اون وقتی که پدر پیرم نمیتونست کارگری کنه، من با وزن 28کیلو، گونی سیمان 50کلیویی رو 5طبقه از ساختمون بالا میبردم. تو دانشگاه واحدامو سه روز در هفته فشرده برمیداشتم که بتونم بقیه روزارو کارگری کنم. هیچوقت یادم نمیره که با چه بدبختی و فلاکتی خرج تحصیلمو در می آوردم. با این وجود هیچوقت پا پس نکشیدم. تو از هیچی خبر نداری. داری بهم میگی سیگار میکشم چون ضعیفم؟ نه… نه عزیز دلم. تو هیچوقت سختی های یه زندگی رو درک نکردی. از وقتی چشم باز کردی تو ناز و نعمت بودی. هیچوقت درک نکردی بزرگترین دغدغه یه پسر دانشجو، به جای لاس زدن با دخترا، اینکه که وقتی سوار ماشینی میشه ، یه آشنا باهاش سوار نشه که نتونه کرایه شو حساب کنه. مشکل تو یه چیز دیگه ست…دهنم کف کرده بود و حسابی از کوره در رفته بودم. دستامو دو طرف سرم گرفته بودم . زانو زده بودم. تکیه داده بودم به دیوار…هنوزم محکم سرپا وایساده بود و با بی رحمی خاصی که هیچوقت ندیده بودم جواب داد -هر وقت مرد شدی و تونستی سیگار رو ترک کنی. اونوقت میتونی باهام حرف بزنی. من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم…رو پاهام ایستادم. نگاهی بهش انداختم. خواستم حرفی بزنم ولی فورا پشیمون شدم. همه احساسمو زیر پا گذاشتم و اومدم بیرون. شب آروم و پرستاره ای بود. دلم پر شده بود از هیاهوی سکوت… عشق ئاگرین رو بیشتر از همیشه تو قلبم حس میکردم، ولی باید میرفتم. هوا خیلی سرد شده بود. از باغ اومدم بیرون و پا در راه ناتمومی گذاشتم… هرچند میتونستم بخاطر عشقم سیگارو ترک کنم ولی موضوع چیز دیگه ای بود. حس میکردم بهم توهین شده. به شرافتم… به زندگیم… به احساساتم… چقدر خوب زندگی بار دیگه پا روی نقطه ضعفم گذاشته بود و گلومو فشار میداد… حالا میتونستم درک کنم با اون اوج بدون ابر خیلی فاصله دارم… اونقدر که ماه ها و شاید سال ها نتونم بهش برسم. همون اوجی که عاری از هرگونه ابری بود…سیروان که رفت، تموم تنم به یکباره لرزید. سردی و بی پناهی وحشتناکی وجودمو در برگرفت. ولی باید محکم میبودم. نمیخواستم بار دیگه سرنوشت تکرار بشه. هرچند شاید میون هزاران سیگاری یکیش سرطان میگرفت، ولی میدونستم اگه قرار باشه یه عمر با این فکر با سیروان زندگی کنم، دیر یا زود اون اتفاق دوباره میافته، و من مثل همیشه باید شاهد مرگ عزیزترینم بشم. پیش بینی مرگ پدرم تا شش ماه دیگه، برام اونقدر سخت بود که کمر شکسته ام توانایی بار سنگین دیگه ای رو نمیتونست بدوش بکشه…مطمئن بودم عشق سیروان به من، بهش کمک میکنه که مشکلش حل بشه. افسردگی همیشگیش بخاطر سیگار بود و من میدونستم. ولی حیف… حیف که اون درک نمیکرد که رفتنش برام چقدر دردناکه، و من این سختی رو بجون خریدم که کمکش کنم. مگه عشق زیر باران رفتن و خیس شدنه؟؟؟ نه… عشق چتری شدن برای معشوقه ایه که شاید هیچوقت نفهمه که چرا خیس نشده… مهم فهمیدن یا نفهمیدنش نیست… مهم خیس نشدنشهادامه…نوشته هیوا
0 views
Date: November 25, 2018