…قسمت قبلدو روز گذشته بود و تو این دو روز بجای اینکه سیروان سیگارو ترک کنه بیشتر میکشید. هر ساعت حداقل دو نخ با دقت بهش زل میزد. میخواست حس واقعیشو از توی اون شیء سفيد و لاغر در بیاره. شايد ميخواست یه جورایی کشفش کنه. یه نیرویی درونش نهیب میزد که بدونه سیگار چی داره فارغ از نظریه های علمی، حتما چیز دیگه ای توش بود که سیروان و خیلی از آدمها رو اینهمه به طرف خودش جذب میکرد. شاید نوعی خلاء فکری و احساسی رو پر میکرد. بیشتر اوقاتی که سیگار میکشید، احساساتش فوران میکرد و تلاش میکرد کاری کنه که احساسات و هیجانات درونی خودش رو خالی کنه. تنها راهی که به ذهن آشفته اش میرسید، این بود که بنویسه. تک تک اتفاقات و موضوعاتی که این چند روز گذشته به ذهنش هجوم آورده بودن و بیشتر از قبل پریشونش میکرد، پشت سر هم ردیف میکرد و نگاهی طولانی بهش مینداخت. بیشتر از اینکه به حل موضوع بپردازه، پیچیده ترش میکرد. مثل همیشه… انگار دوست نداشت حل بشه. سیروان در عین اینکه آدم ساده و بی شیله پیله ای بود، بسیار هم پیچیده بود. همیشه از هیچ چیز مطمئن نبود. بدبینی خاص خودشو داشت و معتقد بود همه چیز زیر آسمان نسبیه البته بجز قادر مطلق، که صفتش رو خودش بود. اما انگار هنوزم مثل گذشته نمیتونست موضوعی که ذهنشو درگیر کرده حل کنه. وقتی به کلماتش روی کاغذ نگاه میکرد، به این نتیجه میرسید که مهمترین موضوع اینه که ئاگرین رو دوست داره و نمیتونه بی خیالش بشه. پس نتیجه گرفت که سیگار رو بيخيال بشه و بهترین و راحت ترین کار این بود که جایگزین مناسبی براش پیدا کنه. تو همین فکرا بود که با خوشحالی از اتاق هتل، با همون شلوارکش رفت بیرون و سریع خودشو به نزدیک ترین مشروب فروشی رسوند. رفت تو و به فروشنده توضیح داد که یه شراب خوب فرانسوی براش انتخاب کنه. فروشنده که درگیر انتخاب کردن شد، سیروان هم ناخوداگاه با چشماش شروع به کنکاش کرد که یهو چشمش به ویترین مخصوص سیگارها تو فروشگاه افتاد. انگار اینجا بجز مشروب، سیگار، انواع آدامس و خوراکی های دیگه هم دیده میشد. به ویترین سیگارها نزدیک شد و چهره ش از تعجب باز موند. مارک های معتبر از انواع سیگارهایی که اون فقط اسمش رو شنیده بود. انواع مدلهای اورجینال مارلبروو و رویال… هیجان زده شد و میون مارکها دنبال مارک مورد علاقه ش گشت. بالاخره پیداش کرد. نگاهی پیروزمندانه به فروشنده کرد و مجموعه خریدشو که شامل یه شیشه شراب، یه پاکت سیگار کمل(Camel) و یه بسته آدامس کبالت بود، درون نایلون گذاشت و برگشت به هتل. تازه به این فکر افتاده بود که چقدر احمق بوده که از ایران یه پاکت سیگار کنت، اونم از نوع تقلبیش با خودش آورده… خنده ی بلندی توی راهرو هتل سر داد که باعث شد چند نفر برگردن و بهش نگاه کنن. یکیشون با بدبینی خاصی براندازش کرد و با اشاره به دوستش، بازبان عربی کس کش گفت اینم یکی دیگه از ایرانی های عقده ای هرچند که سیروان فهمید چی گفتن، ولی خوشحال تر از آن بود که با اونا در بیافته. به همین دلیل یک راست به اتاقش رفت و جلو آینه دید که ای داد و بیداد، با شلوارک رفته بیرون. بازم خندید و اهمیت نداد. موقعی که رو تختش نشست و کاغذهای چرک نویس خودشو دید، تازه حواسش اومد سر جاش، که واسه چی رفته مشروب بخره… هنوز ده دقیقه نگذشته بود که رو قولش نمونده بود. زیر لب فحشی داد و پاکت سیگار و از همون جا پرتاب کرد تو سطل آشغالی که گوشه اتاق بود. از پرتاب دقیقش دقایقی شگفت زده شد و شیشه شراب رو تو یخچال گذاشت. بعد از نیم ساعت چند قلپ از شراب نوشید و زیر لب سازنده ش رو تحسین کرد. رفت بیرون شام خورد و برگشت. همیشه عادت داشت بعد از شام حتما یه سیگار و چای هم ضمیمه شام کنه. ولی باز هم یاددآوری اینکه ئاگرین از همه چیز مهمتره باعث شد بطرف سطل آشغال نره. هرچند که شاید سال ها تو کف این مونده بود که کمل رو امتحان کنه. ولی انگار عشق ئاگرین جوری تو وجودش ریشه دوونده بود که هیچ چیز و هیچ کسی رو نمیتونست به عنوان مانع این وسط قرار بده.افکار ئاگرین بیش از حد مشوش بود. فکر میکرد که شاید به سیروان سخت گرفته. تو این دوروز پایان حواسش به گوشیش بود و منتظر بود سیروان زنگ بزنه و خبر خوبی که منتظرشه، بهش بده. ولی انگار از سیروان خبری نبود. کم کم داشت به این نتیجه میرسید که شاید اشتباه بزرگی مرتکب شده… شاید سیروان رفته ایران… شاید هیچوقت برنگرده… با یاددآوری این افکار عرق سردی بر پیشونیش نشست و پایان بغضی که داشت به قطره اشکی گوشه ی چشمش تبدیل شد. عشق سیروان بدجوری تو وجودش ریشه کرده بود. فکر میکرد حتی با مرگ هم نمیتونه سیروان رو فراموش کنه. اون لحظه حاضر بود پایان وجودشو بده و از همه چی بگذره ولی دوری سیروان رو تحمل نکنه. نیروی غریبی اونو به طرف سیروان میکشید. نیرویی که خیلی وقت بود براش نا آشنا بود. محرک لذت بخشی که با رفتار عجیبش اونو از خودش محروم کرده بود… با خودش فکر کرد شاید کارش اشتباه بوده. شاید باید خودشو میون سینه پرموی سیروان که همیشه براش حکم یه تکیه گاه مطمئن بوده، آزاد میکرد. شاید باید لذت واقعی رو بالاخره میبرد. لذتی که باعث پیوند محکمی میشد و اطمینان خاطر رو به وجودش باز میگردوند. ولی یه آن یادش اومد که باید به ندای قلبش گوش کنه. به ندای قلبش بیشتر از همه چیز ایمان داشت. باید افکار مزاحم رو دور انداخت. دندوناشو روی هم سائید و محکم تر از همیشه روی پاهاش ایستاد و باخودش گفت اگه قراره اینطوری تموم بشه، بهتره که تموم بشه. ساعت از 12شب داشت میگذشت… بالاخره ئاگرین تصمیم نهایی شو گرفت. باید فردا به سیروان زنگ بزنم. آره… باید بفهمم این دو روز از رفتارم چه نتیجه ای گرفته. بهترین کار اینه که به مادرم بگم که اومده. مطمئنم اون دعوتش میکنه… ساعت 12 شب رو نشون میداد. دو روز دیگه هم گذشته بود و در مجموع 4 روز بود که تو سلیمانیه بود. سیروان در حالی که تو تخت خواب هتل لم داده بود و گذر نامه ش رو نگاه میگرد، با خودش فکر کرد که فقط 6 روز از ویزاش مونده و کلی کار عقب مونده تو شرکتش تو سنندج داره و نمیتونه دیگه ویزا رو تمدید کنه. تو این دو روز بخاطر ئاگرین و خودش سیگار نکشیده بود. فکر میکرد الان دیگه آمادگی اینو داره که با ئاگرین روبرو بشه. از اونور هم مشتاق دیدار دایی و خانم عموش بود. صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و دوش گرفت. داشت صبحونه رو تو کافی شاپ هتل میخورد که گوشیش زنگ خورد. نگاه بی تفاوتی به صفحه گوشیش انداخت و برق شادی تو چشماش درخشید. ئاگرین بود. باورش نمیشد. آشکارا لرزید و سریع دکمه کال رو لمس کرد. صدای آروم و همیشگی ئاگرین تو گوشی پیچید -سیروان جان… عزیزم… الوووو… چرا حرف نمیزنی؟ زبون بیست متری تو موش خورده؟ چقد گفتم برو یه هتل خوب… آه آه…-سلام-واااا… چه خجالتی… سیروان جان، ببین من امروز زنگ زدم ناهار دعوتت کنم خونه… مادرم زنگ زده دیشب با مامانت صحبت کردن مامانت گفته که اومدی اینجا… حالا کلی ناراحت شده که چرا نیومدی خونه مون… گفتش که دعوتت کنم نهار بیای اینجاسیروان لبخندی زد و با خودش گفت عجیبه بعضی وقتا کافیه فقط به کارت فکر کنی. چقدر سریع اتفاق میافته ولی خاطره آخرین باری که ئاگرین رو دیده بود باعث شد دوباره اخم کنه و بگه -آها… خوبه… خدارو شکر یه دلیل پیدا شد مجبورت کرد یه گوشه چشمی هم به ما داشته باشی.-ببین سیروانیییی… اون قضیه هنوز حل نشده، میدونم. ولی ناهار باید بیایخودت میدونی که مجبوری هه-اتفاقا باید به جنابعالی بگم که حل شده.-جنابعالی کیه اونوقت؟؟؟-یه موجود زشت عبوسیه که خیلی دلم براش تنگ شده-کصافطططططاین کصافط گفتن، با همه کثافت گفتنا فرق داشت. سیروان دلش ضعف میرفت واسه این تیکه… میدونست ئاگرین تنها در مواقع خاص این تیکه رو بکار میبره. صد در صد مطمئن شد که این مهمونی دلیل خاصی داره و قراره دوباره سورپرایز شه…سیروان تو گلفروشی به فکر عمیقی فرو رفته بود و باخودش میگفت که آیا واقعا رز زرد داره یانه؟ خنده ی بلندی سر داد و گفت امان از انتخاب…وقتی که داشت از پله های جلو خونه بالا میرفت تنش آشکارا میلرزید. انگار هیچوقت دایی و خانم عموش رو ندیده و بعد از مدت ها قراره ملاقاتشون کنه. ایستاد و برای هزارمین بار تو ذهنش خودشو جلو آیینه ترسیم کرد و مطمئن شد که مشکلی وجود نداره. احساسات مختلفی به ذهنش هجوم آورده بودن و تو اون لحظه در واقع نمیدونست که داره خجالت میکشه، میترسه، هیجان داره یا خوشحاله با لحن تحکم آمیزی با خودش گفت درسته که من یه سری روابط غیر معمول با ئاگرین داشتم، ولی مطمئنم که خیانتی مرتکب نشدم. در واقع چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداره. منو ئاگرین همدیگه رو دوست داریم و قراره با هم ازدواج کنیم. نفس راحتی کشید و زنگ درو به صدا درآورد. وارد خونه شد با عموش روبوسی کرد. موقعی که خانم عموش گونه های سرخ شده از فرط خجالتشو بوسید، اون هم به نشانه احترامی که بیشتر به گذشته تعلق داشت ، دست خانم عموشو بوسید. خونواده عموش به گرمی ازاون استقبال کردند…ئاگرین جلو آیینه ایستاده بود و هنوزم انگار حاضر نشده بود. دکلته ی آبی آسمونیش بیش از همیشه بهش وقار و نجابت داده بود. موهای بلند و سیاهش دلفریب تر از همیشه بود. چرخ هوس انگیزی زد و با دقت بیشتری به خودش نگاه کرد. اون امشب با شبهای دیگه خیلی فرق داشت. قرار بود امشب بالاخره بعد از کشمکش های فراوان، خونوادش رو هم در جریان تصمیمش بگذاره. تصمیمی که همیچوقت اینقدر ازش مطمئن نبود. مدام دلش شور میزد. هرچند که از علاقه پدر و مامانش از سیروان خبر داشت و مطمئن بود نتیجه خوبی در انتظارشه، ولی توی سرش پر بود از افکار ضد و نقیضی که بهش نهیب میزد و مثل موجهای کشتی شکن، سکان افکارشو به بیراهه میکشید. خوب با این افکار آشنا بود. میدونست باید هیجان ناشی از این موضوعاتو به کدوم طرف بکشه. مثل سخنرانی که هراس توی صداشو به هیجان تلفظ کلمات، پیوند میداد……سیروان روی تخت خوابش دراز کشیده بود و به سطل آشغال گوشه اتاق زل زده بود. مثل همیشه غرق در افکارش بود. براستی عموش چطور تونسته بود اینطوری ازش استقبال کنه؟؟؟ دستی روی گونه های سرخ شدش کشید و یاد سیلی عموش افتاد. درست موقعی که عموش از نیتش آگاه شده بود و به طرف سیروان هجوم برده بود و یقه اش رو گرفته بود، سیروان محکم و پرغرور تو چشمای عموش نگاه کرده بود و گفته بود که ئاگرین رو دوست داره و هیچ چیزی نمیتونه مانع ازدواجش با ئاگرین بشه. همون لحظه عموش رگ غیرتش بلند شده بود و با سیلی محکمی گونه های تب دار از عشق سیروان رو مهمون کرده بود و داد زده بود یعنی تو میخوای بگی از هیچی خبر نداری؟ یا اینکه فکر میکنی باسوادی و روشن فکر و میخوای سنت رو زیر پات بگذاری؟ اون لحظه سیروان واقعا گیج شده بود ولی وقتی خانم عموش موضوع سنت رو توضیح داده بود، تنها کاری که کرد این بود که سرشو بندازه پایین و بدون خداحافظی راهشو بگیره و بره… چشماشو که میبست رگ شقیقه عموش که از عصبانیت بیش از حد قرمز شده بود و بیرون زده بود، جلو چشماش نقش می بست. براستی که اون لحظه براش سخت ترین لحظه زندگیش بود. هیچوقت حتی به مغزش خطور نمیکرد این دیواری که بینشون هست اونقدر بلند و محکم باشه که شکستنش باعث فرو ریختن آوارهاش رو سر ئاگرین و خودش میشه اون دوتا در اصل به دیوار تکیه داده بودن و شکستنش به معنای شکستن خیلی چیزا بود. دیواری که جنسش از سنت بود. سنتی که ریشه در اعتقادات آبا و اجدادش داشت. پشت کردن به سنت کار ساده ای نبود. شکستن این سنت به معنی شکستن حریم ها بود. چطور میتونست؟ چطور میتونست با کسی که خواهرشه ازدواج کنه؟ کسی که محرمش بود. چطور میتونست باهاش سکس کنه؟ سکس با محرم؟؟؟ بوسیدن خواهرش؟؟؟ یه قلپ از شراب دیشب رو سر کشید و به طرف سطل آشغال رفت… تنها چیزی که اونجا بود همون پاکت سیگار کمل خوشگل بود که بهش چشمک میزد. درونش غوغایی بود. دستاشو به طرف سیگار دراز کرد. صدایی از دور میشنید که میگفت نههههه هیاهویی که مثل همیشه پر از سکوت بود. دستاش فلج شده بود و به فرمانهای مغزش جواب نمیداد. واقعا نمیدونست داره از مغزش دستور میگره یا قلبش. زل زد به دستاش… دونه دونه مویرگ ها و موهای روی دستشو از نگاه کنجکاوش گذروند. یادش اومد که با همین دستاش سینه های ئاگرین رو تو مشتش گرفته و فشار داده. از خودش متنفر شد و با عصبانیت تموم شیشه شراب رو به دیوار کوبید. همزمان سعی کرد بلندترین فریادشو که ناشی از اعتراض بود هوار بزنه… ولی هیچ فریادی به این سکوت نمیرسید. میخواست به چی اعتراض کنه. همه کارایی که با ئاگرین کرده بود رو همین دست انجام داده بود. همین فکر… همین مغز… همین قلب… در مجموع خودش… باید به چی اعتراض میکرد؟ به سرنوشتش که با دستای خودش انتخاب کرده بود؟ یا به سنتی که از جونش براش مایه میذاشت؟ براستی محرم سکسش کی بود؟؟؟ کسی که باید خواهر رضاعیش باشه… کسی که از جنس خودش بوده… یا کسی که عشق واقعی رو یادش داد کسی که کور سویی بود تو تاریکی زندگیش… کسی که طلوعش بود… اون زمونی که تو تاریکی زندگیش دست و پا میزد، نور امیدی از دور دیده بود و با خودش فکر کرده بود که همیشه نور بهتر از تاریکیه، آیا واقعا همیشه نور بهتر از تاریکیه؟؟؟ یا همه چیز زیر آسمان نسبیه؟؟؟ادامه …نوشته هیواتشکر ویژه دارم خدمت بانو سپیده58 بسیار عزیز هم برای ویراستاری و هم برای کمک به پیشرفت داستان…
0 views
Date: November 25, 2018