قسمت قبلبا سرعت روندم به طرف اسکله،عصبی بودم از خودم،با کف دستم چند بار محکم زدم تو پیشونیم،این چه غلطی بود من کردم،چرا یه بهونه نیوردم تا کردن اون دوتا جندرو کمی عقب بندازم،رسیدم به اسکله،نبود،خدایا چی شد این دختر؟دورو اطرافمو نگاه میکردم ،ساعت 12ونیم بود،جز چراغای کنار اسکله جایی روشن نبود،از تو ماشین چشمم به یه جفت چکمه افتاد،دقت کردم،وای،چکمه های ساینا بود،در ماشینو باز کردم دوییدم سمت ساحل،خوردم زمین،دوباره دوییدم،آره چکمه های ساینا بود همیشه خدا کنار این اسکله پر از دختر و پسر بود،اما اونشب،گریه میکردم،رفتم سمت دریا، هرطرف و نگاه کردم پیداش نکردم،خدایا طوریش نشه، این دیگه بلایی سرش بیاد من مردم،طول دریا رو میدوییدمو نگاه میکردم،هیچ اثری از یه آدم،یه فریاد یا جیغ نبود فقط صدای موجای بیرحم آب،موجایی که حالا دومین عزیزمو گرفته بود میومد،صدای تی کاف ماشین شنیدم،سرمو برگردوندم،ماشین خودم بود که به سرعت ازم دور میشد،اما نرفتم سمتش،دزدیده شدن ماشینم واسم مهم نبود،تنها چیزی که مهم بود پیدا کردن یه نشونه از ساینا بود،خسته شدم،با زانو نشستم روی زمین؛رو ماسه ها سجده زدم و گریه زاری میکردم، التماس میکردم،روکردم به دریا و داد زدم من قربونی مو دادم،من سهممو تو نامردیه تو دادم،دیگه تکرارش نکن،یه دفه یه دستی اومد رو شونم،نگهبان اسکله بود،عصبی بودم،نمیدونم چرا میخواستم سر اون خالی کنم،بلند شدم،زدمش زمین،نشستم روش و گلوش و فشار دادم، فشار،فشار؛داشت خفه میشد،کبود شده بود،دستمو ول کردم،چندتا سرفه کرد،وسط سرفه هاش گفتچته وحشی؟بلند بلند نفس میکشیدم،اونم سرفه میکرد؛سرمو بردم بین زانوهامو شروع کردم به گریه زاری کردن،نگهبان که بعدا فهمیدم اسمش مرتضی بود بلند شد و داد زد از این به بعد غمو غصه هاتو سر یکی دیگه خالی کن،راه افتادم سمت خونه،زیاد راه نبود پیاده حدود 20 دقیقه،اما خیلی آروم میرفتم،نمیدونم چند دقیقه طول کشید،تو خودم نبودم یه غم بزرگ دیگه به سنگینیه بار دوشم اضافه شده بود،انگار قرار نبود گریه زاری با من خداحافظی کنه،رسیدم دم خونه،اینقدر حالم گرفته بود که ماشین خودمو که پارک بود دم در آپارتمان ندیدم،سرایدار به پام بلند شد و گفت سلام آقا،مهمون دارید،کی بود اونوقت شب،بدون جواب دادن از آسانسور رفتم بالا؛در خونمو که باز کردم چراغا روشن بود، کسیو ندیدم،کفشام و لباسام پر از ماسه بود،اما توجهی نکردم و رفتم داخل؛یه دفعه ساینا از داخل اتاق با یه چاقو ضامن دار دویید سمتم،جاخالی دادم،چاقو تو کتفمو خراش داد،سوختم،اما خوشحال بودم که زندس،دوباره اومد سمتم که فرو کنه،جلوش زانو زدم، چاقورو بالا برد،چشمامو بستم،نزد،چاقورو پرت کرد رو زمین،از دستم خون میرفت،شروع کرد با مشت بهم زدن به دیوار تکیه دادم،چشامو بستم،میزد،سیلی مشت، میزدو گریه زاری میکرد،اما کوچیکترین حرکتی نمیکردم،وقتی خسته شد روبرم نشست و گریه زاری میکرد،وسط گریه زاری هاش گفتخیلی پستی امیرعلی،تو یه آشغال حوس بازی که همرو بازی دادی،تنها دلیلی که باعث میشد از مردا متنفر نباشم تو بودی،که… ساکت شد،بلند شدم،نمیدونم چرا دردی حس نمیکردم،نامه ای که سارا واسه ارتباطم با ملینا واسم نوشته بودو نشونش دادم،چون روش نمیشد بگه اون نامرو نوشته بود،منو جون خودش قسم داده بود که هر وقت ملینا ازم درخواستی داشت نه نگم،چون باعث نابودیم میشد و سارا سوختن خودشو به نابودی من ترجیح میداد،نامرو خوند،بعدشم بهم گفت که چی؟اون گفت اینکارو بکن و تو گفتی باشه؟نگفتی داغون میشه؟نگفتی میشکنه؟ جوابی نداشتم که بدم،راست میگفت،فقط اشک میریختم،رفت تو اتاق،بعد از چند دقیقه با چمدونش اومد،یه قاب عکسم دستش بود،عکس منو سارا بود،گذاشتش کنار تختم و گفت یه عکس تکی از سارا دارم،اونو قاب میکنم،حتی دیدن عکستم اذیتم میکنه،من امشب برمیگردم آلمان،همه چیو خراب کردی امیرعلی،همه چیو…صدام درنمیومد،میخواستم بگم نرو،نشد،خون دستم بند اومده بود،اما تقریبا همه لباسم خونی شده بود،از خونه زدم بیرون،سرایدار آپارتمان خونمو دید،گفت یا ابولفضل،دویید سمتم،خاک بر سرم شد،چی شده آقا؟اون خانوم زدتون؟گفتم چیزی نیست،به کارت برس، یکم اصرار کرد که بریم دکتر اما بدون توجه به حرفش از خروجی آپارتمان بیرون اومدم،نمیدونم ساعت چند بود،اما چیزی تا صبح باقی نمونده بود،ماشینمو تازه دیدم،یعنی کسی که با ماشینم دم اسکله فرار کرد ساینا بوده،قصدش انتقام گرفتن بود،سوییچ روی ماشین بود،روشن کردم،نمیدونستم کجا باید برم،روندم،یه دفعه خودمو دمه خونه مهرسا دیدم،تا قبل از ازدواجم کارامو ردیف میکرد،یه جورایی مدیر برنامه هام بود،دوسم داشت،واقعا دوسم داشت،وقتی ازدواج کردم،گرون قیمت ترین کادوی عروسیمو همین مهرسا بهم داد،اما بعدش خسته شدن از کارش و بهونه کرد و از من جدا شد،یه مدت برگشت اصفهان پیش خونوادش اما باز به کیش برگشت و یه بوتیک زد،یه بار رفتم بوتیکش،دیوارش پر از عکسای من بود،یه خونه نقلی و قشنگ داشت که با ساحل فاصله کمی داشت،بعد از کلی در زدن درو باز کرد،از پشت آیفون فهمیده بود منم،از حیاط خونش که دوسه تا نخل توش بود رد شدم و به در ورودی رسیدم،درو روم باز کرد،با یه لباس خواب که تا پایین روناش بود اومد جلوم،با دستش چشماشو یکم مالوند و وقتی لباسمو خونی دید حتی سلام نکرد،رفت تو و به منم گفت بیا تو،دنبالش رفتم،رفت تو آشپزخونه،به منم گفت برو رو مبلا بشین تا بیام،عینه بچه ای که به حرف مامانش گوش میده هرکاری میگفت انجام میدادم،با یه سری باندو گازو بتادین و از اینجور چیزا اومد،پیرهنمو در آورد،درد داشت،وقتی زخمم و دید گفت اینقدر عمیق نیست که بخیه بخواد،یه گاز برداشت و روش یکم بتادین ریختو گذاشت رو زخمم، درد داشت،بعد آروم باندارو دور کتفم بست،تی شرتمو برد تو آشپزخونه و پرتش کرد تو سطل آشغال؛نگام به صلیب زیبایی که رو دیوارش آویزون بود افتاد،مسیحی بود، برگشت سمتم،خیلی وقت بود منو لخت ندیده بود،البته باهم سکس نداشتیم،اما لخت زیاد میشدم جلوش اونم همینطور،نشست روبروم و گفت حالا بگو ببینیم چی شده،گفتم اگه بگم نمیخوام توضیح بدم ناراحت میشی؟گفتنهمنم ساکت شدم،و چشمامو روی هم گذاشتم،بهم گفتخوابت میاد؟سرمو تکون دادم،گفت پاشو بیا تو تخت من بخواب،دنبالش رفتم،یه تخت دونفره که هیچوقت جز یه نفر روش نخوابیده بود،رو تختش خوابوندم گفت شب به خیر،خواست بره بیرون که گفتمتو کجا میخوابی؟گفتبیرون،گفتم بیا کنار من بخواب،اومد یکم رفتم اونورتر که جاش بشه،خوابید،داشت دیوارو نگاه میکرد،چشای من بسته بود،بازش کردم،بهش گفتمبه چی فکر میکنی؟گفتبه اینکه چقدر آرزو داشتم کنار من بخوابی،جوابی ندادم،یکم سکوت کردم و گفتمبغلم کن،اومد نزدیکتر،رو پهلو خوابید و دستشو انداخت روی من،میدونستم داره آروم اشک میریزه،بوی خوبی میداد، بغلش یه حس خواسی داشت،یه حس آرامش،نمیدونم با اون همه گریه زاری کردن و اذیت شدن انگار بازم دلم سکس میخواست،یک ماهی میشد با کسی که واقعا دوسم داره نخوابیده بودم، بهش گفتم اگه الان بگم سکس میخوام چی میگی؟ بغض کرد و گفت من که از خدامه،سرمو چرخوندم طرفش،اومد جلو،لباشو روی لبام گذاشت،یه چند دقیقه ای لب میگرفتیم،خواستم بلند شم که نذاشت،خودش بلند شد،لباس خوابشو در آورد،چیزی زیرش نپوشیده بود،من خیلی بدن لختشو دیده بودم،اما نه از روی شهوت،باهم راحت بودیم،جلوم لباس عوض میکرد،اون منو دوست داشت،منم داشتم،اما نه به اندازه ی اون،بیشتر مثه یه خواهر،اما اونبار حسم به بدنش فرق داشت،یکم توپول و گوشتی بود،سینه های متوسط اما خوش فرم،با یه کس سفید و صورتی،از نظر بدنی هیچی کم نداشت،خیلی احتیاط میکرد که دستم درد نگیره،آروم دکمه های شلوارمو در آورد،از روی شرت دستشو به کیرم کشید،عذاب وجدان نداشتم،برعکس،بهم آرامش میداد،شرتمو از پام در آورد بینمون جز سکوت هیچ چیز دیگه ای نبود،سحر بود و آسمون خیلی قشنگ شده بود، کیرمو تو دستاش گرفت،یکم مالودنش،خیلی با آرامش اینکارو انجام میداد،از پایین تا بالای کیرمو لیس زد،بعد کرد تو دهنش،چشامو بسته بودم و سعی میکردم هرچی غمه از خودم دور کنم،خوب میخورد،کیرم به بزرگترین حدش رسیده بود،داشتم لذت میبردم، کیرمو در آوردو تخمامو لیس میزد و با کیرم بازی میکرد،بعد از چندبار دیگه که کیرمو لیس زد اومد روم نشست،یه پاشو اینور بدنم و اونیکی پاشو یه طرف دیگه گذاشت،کیرمو با دست گرفت،دم کوسش تنظیم کرد،خیلی آروم و ریلکس رو کیرم نشست،کیرم تا ته تو کوسش بود،درد داشت اما صداش در نمیومد،من حس کردم کیرم خیس شده،نگاه کردم دیدم از کناره کوسش داره خون میزنه بیرون،فهمیدم بکارتش پاره شده،گفتم مهرسا یه دفعه گفتهیییییییییییییس،ساکت شدم،شروع کرد آروم بالا و پایین شدن،اون دستم که زخمی نبودو با دستاش گرفت و گذاشت رو سینه هاش،سینه هاشو میمالوندم،چشاشو بسته بود و بالا و پایین میکرد،آه آه نمیکرد،اما بلند و طولانی نفس میکشید،سرعتشو بیشتر کرد،نفساشم تند تر شد،نفسای منم بلند شده بود، از رو کیرم بلند شدو کیرمو با کس خودشو با دستمال پاک کرد،یه ذره خورد،دوبار برعکس نشست رو کیرم،جوری که کمرش رو به من بود، دوباره بالا و پایین میکرد،بعد از چند دقیقه ارضا شد و حرکتی نکرد، یکم که آروم شد، رفت سراغ کیرم و کرد توی دهنش،خیلی قشنگ میخورد،کل کیرمو تو دهنش جا میداد، داشت آبم میومد،بهش گفتم،اما توجهی نکرد،آبم تو دهنش خالی شد،همشو قورت داد، چشامو بسته بودمو نفس نفس میزدم،کنارم خوابید،دیگه هوا روشن شده بود،رومو سمتش کردم و یه لب ازش گرفتم،شروع کرد اشک ریختن،بهش گفتم چرا نگفتی دختری؟واسه اون داری گریه زاری میکنی؟چرا اینکارو کردی؟اشکاشو پاک کردو گفت نه ،چون به آرزوم رسیدم گریه زاری میکنم،بکارتمو واسه تو گذاشته بودم،یه قطره اشک از چشام اومد،سرش و رو سینم گذاشت و چشامونو بستیم…نوشته love_2_love
0 views
Date: November 25, 2018