با سلام خدمت دوستان این اولین داستانی که من مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد این داستان واقعیت دارهاسم من بابک 30ساله متاهل هستم وخدود 6 سال است ازدواج کردم من یک خواهر خانم دارم به اسم مرجان که16 ساله با قد165 وزن60 با سایز سینه70 وکون نسبتا بزرگ داستان از اونجایی شروع شد که یک روزمن با همسرم خونه پدر خانمم بودیم که هنگام برگشتن خانمم گفت که مرجان هم میخواد برای 2 هفته ای بیاد خونه ما منم گفتم اگه بابات مشکلی نداره منم مشکلی ندارم خلاصه با همدیگه راه افتادیم رفتیم خونمون روزا من میرفتم سرکار تواداره وعصرهم برمی گشتم تو یکی از شبها ساعت حدود 10بود که دیدم صدای مرجان داره ازتو یکی از اتاق خوابا میاد که داره با صدای بلند بد وبیراه میگه با خانمم گفتم مرجان با کیه که گفت نمی دونم ومن گفتم برو ببین چه خبره خانمم بعد از 10دقیقه اومد وگفت یکی مزاحم مرجان شده ومرجان هم بهش فحش داده واونشب گذشت فردا وقتی از سر کار اومدم خانمم بهم گفت مرجان با پسری دوست شده واون مرده از مرجان درخواست رابطه داشته ومرجان هم که جواب منفی داده اون شماره مرجان روبه چند نفر دیگه داده منم هرچی به مرجان میگم جواب تماساشون نده گوش نمی ده تو باهاش یه صحبتی بکن منم گفتم بزار عصر با خودم میبرمش تو پارک نزدیک خونه واونجا باهاش صحبت می کنم عصر شد ومن ومرجان حاضر شدیم ورفتیم بیرون اول من کمی بامرجان درمورد درساش صحبت کردم درضمن این جریان درمرداد ماه اتفاق افتاد ومرجان تعطیلات تابستونی رو میگذروند واون هم کمی از درساش گفت من کم کم صحبت رو کشوندم به جریان اون با دوست پسرش واون هم گفت اول دوستش داشته ولی الان نه منم بهش پیشنهاد دادم سیمکارتشو معدوم کنه و یکی دیگه بجاش بگیره تا دیگه مزاحم نداشته باشه ودیگه هم با پسر کاری نداشته باشه وکمی از خطرات دوستی دراین سنین بهش گفتم و اینکه هدف اغلب پسرا تواینجور روابط چی میتونه باشه خلاصه گذشت ولی اون سیم کارتشو عوض نکرد تادیدم یه روز یه پیامک برام امد که متنش ازاین پیامکهای رومانتیک بود که از طرف مرجان بود من جواب ندادم تا یکی دیگه اومد که من هم یکی تو همون مایه ها براش فرستادم دیگه هر شب پیامک میداد منم جواب میدام البته به همسرم هم گفته بودم تا اینکه یه روز که خونه مرجان اینا بودیم دیدم یه پیام اومد که تو کلمات دیگه دردم اومده بکش بیرون اومد از طرف مرجان منم یه پیام که توش چیزای تو همین مایه ها بود براش دادم وبعد از چند لحظه دیدم اومد تاو اتلق وروبرم نشست وشروع کرد با گوشیش ور رفتن منم خودم رو به بیخیالی زدمتا دیدم همون عصر موقعی که داشتم به سمت خونم میرفتم یه پیام اومد که نیمه سکسی بود منم دل زدم به دریا ویه پیام کاملا سکسی دادم دیگه این یه روال شده بود البته هم من وهم مرجان به محض خودن وارسال پیام اونا رو از گوشیامون پاک میکردیم تا اینکه یه روز که رفته بودیم خونه مرجان اینا دیدم که خوابیده از مادر خانمم پرسیدم چی شده گفت از صبح بیحاله وتو رختخوابشه منم گفتم اگه حالش خوب نیست خوب ببریمش دکتر که مادر خانمم گفت اگه تاعصری بهتر نشد اونوقت میبریمش خلاصه عصر شد ودیدم که همسرم میگه میشه مرجان رو ببری دکتر حالش خوب نشده منم گفتم باشه تاماشینو روشن میکنم بگو بیان پایین وبعد از چند دقیقه مادرخانمم با مرجان اومدن ما هم رفتیم یه درمانگاه ودکتر هم دارو تجویز کرد وبرگشتیم وتو داروها چند تا امپول هم بود که باید هر روز یکی میزد خلاصه ماشب برگشتیم خونه و2روز بعد بازم رفتیم خونه مادر خانمم که دیدم حال مرجان بهتر وازم تشکر کرد نشسته بود وداشتم تلویزیون تماشا میکردم که خانمم گفت مرجان از امپولاش یکی مونده میبریش درمانگاه که تزریق بکنه منم گفتم باشه ومن ومرجان با هم رفتیم تو راه بهش گفتم دیگه چرا پیام نمی دی و گفت چون که مریض بوده وحال نداشته نمی داده ومنم گفتم چی شد یهو پیام سکسی دادی اونم گفت نه تو هم بدت اومده منم گفتم کدوم مردی از اینجور پیامها بدش میاد اونم ازدختری خوشکلی مثل تو باشه تو همین حرفا بئدیم که رسیدیم به درمانگاه و با هم رفتیم من قبض گرفتم واونم امپولو تزریق کرد وقتی که از اتاق تزریقات اومد بیرون دیدم که درد داره بهش گفتم یه کم بشین تا دردش اروم بشه بعد از چند دقیقه گفت بهتر شده بریم وقتی تو ماشین بودیم بهش گفتم امپوله درد داشت گفت اره منم به شوخی گفتم حالا آمپوله اگه گوشتی بود چی میگفتی گه برگشت گفت بی ادب منم گفتم شوخی کردم مرجان گفت بابک چرا اونروز گفتی اغلب پسرا توفکر سکسن گفتم چطور مگه گفتمیخوام بدونم منم گفتم چون لذت داره البته لذت دخترا بیشتره وبعدا میفهمی که یهو دستش گذاشت روی رونام منم یخ زدم یه لحظه روبرو رو نگاه میکرد منم دستم رو گذاشتم رو دستش ومالش دادم وزدم بغل وکمی دوروبرو نگاه کردم دیدم کسی نیست دستم روبردم سمت پاهاش وگفتم لای پاتو باز کن واونم همین کار رو کرد وکمی با کسش از رو شلوار ور رفتم و گفتم بریم که دیر میشه ورفتیم خونه فردا تو اداره دیده زنگ زد وگفت که وقتی دیروز برگشتیم خونه رفته بود سرویس بهداشتی دیده بود که شورتش خیسه ویه مایع لزش رو شورتشه که منم گفتم که ابته گفت امروز میام خونتون منم گفتم باشه منم از اداره یه راست میام خونه بعد از ظهر رفتم خونه ویدیم مرجان خونه ماست وبا خواهرش داره حرف میزنه منم رفتم رو کاناپه نشستم که همسرم برام چایی اورد وگفت امشب میریم خونه پدر اینا شام منم گفتم منم پس میرم یه چورت بخوابم تو خواب بودم که دیم دست یکی رو صورتم چشامو باز کردم دیدم مرجان هستش سر از جام پردیدم وگفتم تواینجا چکار میکنی خواهرت کجاست که گفت همسرم رفته بیرون خرید منم که خیالم راحت شد گفتم مو ترسوندی وکشیدمش تو بغلم وشروع کردم ازش لب گرفتن وبا سینه هاش ور رفتن کم کم داشتم راست می کردم پیراهنشو دادم بالا وسینه هاشو به دهن گرفتم توحال خودش نبود دستم بردم سمت شلوارش وکشیدم پایین واز زیر شورت با چوچولش بازی کردم دستم خیس شده بود وداشت ناله میکرد که گفتم مرجان تو هم دست بکارشو وکیرم در اوردم دادم دستش باهاش بازی میکرد خوابوندمش وگفتم الان خواهرت میاد گفت چکار کنیم گفتم برگرد به پشت برگشت گفت میخوای چکار کنی گفتم صبر کن کمی سر کیرمو با کرم رو دراور چرب کردم وسوراخ مرجان رو هم چرب کردم که گفت نه بابک از کون نه درد داره گفتم نترس خلاصه راضی شد کمی سر کیرم گذاشتم در سوراخش جیغ کشید که ترسیدم دوباره سعی کردم ولی دیدم نمی تونه بهش گفتم پس بیا بخورش اونم کیرم کمی لیس زد وخورد ولی من با این کارا ابم نمی اومد گفتم پاتو باز کن کمی براش کسش لیسیدم که یه به خودش لرزید وابش امد که بیحال شد منم سریع خودم جمع کردم اون سرو وضعشو درست کرد یه لیوان آب پرتقال بهش دادم و گفتم سعی کن عادی باشی چون الاناس که خواهرت بیاد و صورتمو بوسید وگفت انگار تو اسمونا بودم منم گفتم بمن که حال نداد وقول داد که کم کم سوراخ کونشو اماده کن تا تو یه فرصت مناسب بمنم حال بده امیدوارم که خوشتون اومده باشه داستان بعدیمو که مرجان رو از کون میکنم براتون مینویسمنوشته batobito
0 views
Date: November 25, 2018