دانلود

مرده با کیر کلفت کرد پسره کون چاقالو

0 views
0%

مرده با کیر کلفت کرد پسره کون چاقالو

نزدیک به ظهر بود و روی یه صندلی، جلوی پنجره ی اتاق بالایی خونه که رو به شهر بود نشسته بودم و با فکر به اتفاق تلخی که یکی دو ساعت پیش افتاد هی سیگار میکشیدم و به منظره ی پاییزی و ابری و خیسِ رو به روم خیره بودم؛
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اونجا که جلوی مغازه میوه فروشی بودم و داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم و میوه هایی که لازم بود رو سفارش میداد که بعدش برگردم خونه و به برنامه های اون روزمون برسیم. شاد و خندون داشتیم حرف میزدیم که یهو دیدم یه گربه خیابونی خواست از اون ورِ خیابون بیاد این ور که یه ماشین هم از پایین اومد و سرعتش بیشتر از اونی که اون گربه تخمین زده بود، شد و جلوی ماشین سرگردان شد و هر چقد تقلا کرد از اون زیر بیرون بیاد نشد که نشد تا بالاخره دقیقا دیدم اول لاستیک جلویی و بعد لاستیک عقبی ماشین از روش رد شدن و همونجا رو زمین دراز کشید…
هر چی صدام میزد و میگفت چرا حرف نمیزنم و چه اتفاقی افتاده، اصلا حواسم بهش نبود و فقط با شوک و دهنِ باز به اون گربه ی بیچاره خیره بودم. چند نفر رفتن بالا سرش و منم سریع خودمو رسوندم پیشش و دیدم داره نفسای آخر و بی جونشو میکشه!
بدنم تو یه لحظه گُر گرفت و اصلا جگرم براش کباب شد.
بردمش تو پیاده رو و هی پشمای سفید و بورشو نوازش کردم و هر چقد تکونش دادم هی شل و بی حال بود و کم کم اون نبضِ خفیف و نفسای کندش هم قطع شدن و جون داد.
هی میگفتم کاش کاری از دستم برمیومد…
اونجا ولش نکردم چون قطعا مینداختنش تو اون آشغالدونی کنار خیابون! و من اینو نمیخواستم و بردمش یه جای خوب و تمیز و گذاشتمش یه گوشه اگه بعدا هم کار ناجوری باهاش میکردن حداقل من وجدانم آسوده بود…
وجدانم آسوده بود اما ناراحتیم هنوزم باهام بود. اون نفسای آخر و بی جونشو هنوزم رو دستام حس میکردم! اون شکم بد فرم و پرس شده‌ش هنوزم جلو چشمام بود بیچاره…
حتما دیوونگی بود که یکی اینجوری در معرض هوای سرد قرار بگیره و انقد ریلکس باشه اما من جدا از پوست کلفتیم، اینجور هوا رو دوست داشتم مخصوصا الان که از فرط اون اتفاق داشتم خفه میشدم.
هی سیگار کشیدم تا جایی که منگ شدم و طعم و بوی دهن و دماغم فقط تلخ و تند بود.
یهو صدای ضربات پاشو شنیدم و پله ها رو یکی یکی جا گذاشت و اومد بالا و در اتاقو باز کرد. با اینکه نمیدیدم اما حس کردم چند لحظه تو در وایساد و بعد صدام زد.
مثل همیشه هم منحصر بفرد صدام زد. تنها کسی که دوست داشتم زیاد اسممو صدا بزنه اون بود. با یه صدای باکلاس که تهش یه خش کوچولو داشت و برعکسِ خودم لهجه ای نداشت. و همیشه هم پر از محبت بود.
اومد پشتم وایساد و گردنمو تو دستاش گرفت که همون قسمتو گرم کرد و باعث شد یه لحظه احساس راحتی بکنم.
چونه شو هم گذاشت رو سرم و بازم با کنجکاوی و نگرانی گفت: جانِ دلم؟ چیزی شده؟ سرما نخوری؟!
اصلا بهش نگفته بودم که چه اتفاقی افتاد چون قطعا روز اونو هم تا حدودی خراب میکردم.
فقط گفتم: چیزی نیست.
یه نفس عمیق رو تو موهام ول کرد و گفت:
-دروغگو… میدونی شاعر چی میگه؟
+چی میگه؟
-وقتی که دلت میگیره من، به بودنم شک میکنم!
با اخم سرمو به حالت معناداری که نیمرخمو ببینه چرخوندم. در واقع اینطوری بهش فهموندم از حرفش خوشم نیومده چون منطقی نبود. مگه میشد به وجودش شک کرد؟
فقط من میدونستم چقد برام وجود داره.
با این حرکتم آروم خندید و گفت: خب عزیزم تلفنو روم قطع میکنی هر چی زنگ میزنم جوابمو نمیدی با ناراحتی برمیگردی خونه میپرسم چی شده حرف نمیزنی… بهم حق بده دیگه…
حق داشت اما نه اونطوری که فکر میکرد.
یه دستشو گرفتم و گفتم بیا اینجا…
صندلیو دور زد و اومد نشست روی پاهام و مثل من به بیرون نگا کرد.
یه تاپ ضخیم و یه شلوار راحتی نرم و گرم تنش بود و پوست تمیزش مثل همیشه برق میزد. وقتی دستم که رو شکمش بودو محکم به خودش فشار داد اینجوری بهم فهموند محکم بغلش کنم، در واقع داشت به زبون بی زبونی بهم میگفت اون روی فوق العاده احساساتیش که فقط اینجور مواقعی بالا میومد، بالا اومده و از این حالتم دلخوره و نیاز داره یه خورده آرومش کنم.
اصلا با جدی بودن و کم حرفی و سردیم مشکلی نداشت اما وقتی کم حرفیم اون حالتی که باید رو نداشت، مشکل پیدا میکرد. نگران میشد که چرا برخوردم اینجوریه و به یکی از اصطلاح های مسخره تر که گاهی استفاده میکرد، فکر میکرد ازش سیر شدم!
یه سری پسرا و مردای به قول خودشون شاخی هستن که تا از لحاظ رابطه ی عاطفی تقی به توقی میخوره یا خلاصه رابطه شون با یه زن تموم میشه، شبکه های اجتماعیشون پر میشه از دیسلاو و ننه من غریبم بازی! باید بالا باشی تا با ما باشی و من اینم و تو اون بودی و از اولم هیچ گُهی نبودی و کیر منم نیستی و غیره!
یه سری دخترا و زنایی هم هستن که ارزششون فقط بخاطر گوشت بودنشونه! یعنی طرف فقط از دید جنسی نگاهشون میکنه. گاهی یا خودشون اینو میدونن یا نمیدونن و بعدا اینو میفهمن. طرف تا جایی که سیر بشه ازشون استفاده میکنه و بعد هم خیلی شیک و محترمانه دورشون میندازه!
نه من از اون مردها بودم و نه اون از اون زن ها! این رابطه ی عاطفی از این مزخرفات هر روزه نبود. چیزی نبود که به این زشتی پیش بره و به همین راحتی هم تموم بشه.
با اینکه حالم جالب نبود اما نمیخواستم رفتارم ناخواسته روش تاثیری بذاره و تصمیم گرفتم بیشتر از این برج زهر مار نشم.
یه لبخند زدم و بهش گفتم: شاعر اونو گفته اما من میگم وجودت هر جایی بیشتر از خودم حس میشه! هر جایی بیشتر از خودم همراهمی…
خوب میدونست من اهل ابراز علاقه ی افراطی و رمانتیک ممانتیک شدن نیستم و هر حرفی که میزنم حقیقته و این بار هم حرفم انقدی واقعی و دندون شکن بود که با پریدن مژه هاش حس کردم دلش لرزید و سکوت کرد. بعد اما با حالتی مثل ” حرفت دروغ نیست ولی یه مشکلی هست” گفت: خب وضعتو نگا! مث آدمای خود خور شدی من میدونم وقتی میگی چیزی نیس حتما یه چیزی هست…
به نظر بیشتر داشت از این ناراحت میشد که نمیگم چه اتفاقی افتاده.
گفتم: درسته، وقتی بیرون بودم یه اتفاقی افتاد که اصلا نمیخوام تعریف کنم تو هم اصلا نپرس. اون اتفاق یه کم ناراحتم کرد اما زیاد مهم نیست الان بهترم…
تو چشمام نگا کرد و گفت: دیدی گفتم! چشم نمیپرسم ولی خوبی الان؟
سرمو بالا پایین کردم و با لبخند گفتم: بله.
طوری جوابشو دادم که هیچ شکی به واقعی بودنش نکنه.
دستمو بوسید و با ذوق و شوق گفت: خب یه خبر خوب… ناهار استانبولی پلو پختم الانه که دم بکشه، با سالاد انار همونطوری که دوس داری!
خوش آور بود این حواس جمعی و اهمیت دادنش…
چشمامو ریز کردم و با لحن خشنی گفتم: منم خودتو قیمه میکنم بانو…
مثل صدای خنده ی عروسک های دختر بچه ها که یه خنده ی خاصی دارن، خندید و مشتاقانه گفت ” بکن ” و بازم به بیرون نگا کرد.
حالا که دستش تو دیدم بود داشت تحریکم میکرد! در واقع با دیدنش یاد لحظاتی افتادم که به پشت دراز میکشیدم و با دستش کیرمو میگرفت و ساک میزد یا یاد اون سکسمون هم افتادم که به پشت افتاده و یه شورت پلنگی پاش بود و ترشحات کُسش از رو پارچه ی شورت مشخص بود، بعد شورتو کنار زد و دو دستی لبه های کُسشو از هم باز کرد تا من عالیجنابو بکنم توش… همه جوره داشت تحریکم میکرد با لاکش با بازوش با اون رگ های سبزی که رو دستش داشت…
اصلا همه جاش به جز چشمای پاک و معصومش که در عین حال جذبه ی خاصی داشتن واسه من تحریک کننده بودن.
دماغمو مالیدم به بازوی نرم و سفیدش که جای خیلی کهنه ی واکسنو هنوزم روی خودش داشت و بوش کردم و آروم اما آبدار شروع کردم به بوسیدنش.
بعد با گله و ناراحتی گفت: ولی لطفا دیگه گوشیو روم قطع نکن باشه؟
فقط یه کلمه گفتم: چشم.
که با تعجب نگام کرد و پرسیدم:
+چیه؟
-آخه از تو بعیده چشم گفتن!
+خب، بذار یه بار هم من به حرف تو گوش کنم.
-خیلی هم عالیه…
بعد این دفعه با اخمناز گفت: خب منم اگه جای تو باشم دلم میگیره دیگه! چسبیدی به این هوای سرد و گرفته و زانوی غم بغل کردی، سیگارم که میکشی!…
وقتی دید بی تفاوت دارم هنوز بوش میکنم و جوابی نمیدم گفت: داری گوش میدی یا دارم با خودم حرف میزنم؟!
داشتم از فرط بوس کردنش بی حال میشدم. دستمو از زیر لباسش گذاشتم رو شکم گرم و نرمش و گفتم:
+زیاد حرف میزنی…
که با تعجب گفت:
-واقعا؟! ای کاش یه کم یاد میگرفتی تو هم…
طوری وانمود میکرد که یعنی الان اصلا به این دقت نمیکنه من دارم چیکار میکنم اما خوب میدونستم که همه ی حواسش روی حرکاتمه، محجوبِ وحشی!
خیلی مطمئن و با تحکم گفتم: همه ی جواب اینه که باید همینجا بشینی…
دستشو انداخت دور گردنم و با حالت معنادار یا حتی میتونم بگم با یه جور ادای سکسی انگشتشو آروم زد به نوک دماغم و گفت:
-آخه اینجا بشینم که تو خطرناک میشی!
+چقد هم که تو بدت میاد من خطرناک بشم بی شرف!
بازم خندید که من بازم با طعنه گفتم: ای دلبرِ آب زیر کاه…
داشتم به لبای خوش شکلش نگا و واسشون خیالبافی میکردم! دلم واسه لطافت و حرارتشون تنگ شده بود.
دیدم طرز نگاهِ اونم عوض شد‌ انگار فهمید که میخوام چیکار کنم و اونم به لبای من نگا کرد. سرمو که جلو میبردم نفسا و چشماش داشتن بیقرار میشدن و توی بغلم شل میشد. شکمش هم همینطور با هر نفس داشت تو دستم سفت و شل میشد و داشت به زبون بی زبونی میگفت آماده ی همراهیه.
هر چند یه نگرانی هم تهِ چهره‌ش داشت که معلوم نبود چرا! فرصت هم نشد چیز زیادی بفهمم چون لبامون به هم رسیدن و از اون فاصله فقط ابروها و پیشونیشو میدیدم.
محکم و از تهِ دل مک زدیم و تو بغلم شلتر شد اصلا نمیخواستم این لبای دهن پر کن و نرمش از لبام جدا شن و میخواستم همینجوری توی دهنم باشن حتی میخواستم گازشون بگیرم بلکه حرصمو خالی کنم.
معلوم بود بعد از صبحونه دیگه چیز زیادی نخورده چون دهنش هنوزم یه کم بو و طعم خمیر دندون داشت. دوست داشتم تا میتونه با همین حرارت فلان فلان شده‌ش فقط توی دهنم نفس بکشه تا حواسمو سرِ جاش نذاره عزیزِ دل.
نه دهنش نه زیر بغلش وقتی باد بهش میخورد نه اصلا هیچ جای این زن اثری از بوی بد نبود و همین تمیز بودنش هم واسه آدم وسواسی ای مثل من بهترینش میکرد. همیشه باب میلم بود و بوی خوبی میداد.
خیلی ملایم اما در عین حال جوندار مشغول بودیم و انقد محکم و آب دار همدیگه رو میبوسیدیم که مثلشو فقط تو مستندهای جنگ جهانی دوم بین سربازها و معشوقه هاشون لحظه ی خداحافظی کردن دیده بودم.
یهو لباشو جدا کرد و با یه لبخند کمرنگ سرشو انداخت پایین! به نظر معذب میومد و نمیدونستم چرا و در عوض شروع کردم به بوسیدن گردنش دستمو هم رسوندم به سینه های بدون سوتینش! واسه من حرارت زیادی داشتن اما تا سینه ی چپشو گرفتم تو دست، به خاطر سردی دستم یا شایدم حساس بودنش آروم لرزید و یه آه کشید. انقد نرم و خاص بود که میخواستم تا میتونم محکم تو دستم فشارش بدم که کبود بشه. هر چقد بوسیدن گردنش و فشار دادن سینه ش طول کشید، واکنش اونم شروع شد و با چشمای بسته رو به سقف شد و با یه خنده ی خفیف و با لحنی که میخواست ادای محجوب ها رو در بیاره گفت: غذا رو اجاقه ها! میخوای بسوزه؟
همیشه اوایل محجوب بود و یه کم به اصطلاح خجالتی میشد و بهونه میاورد اما همین که سکسمون استارت میخورد اونی که در اصل بود و اونی که باید، میشد؛ مثل خودم یه دیوونه ی تمام عیار!
منم فقط کافی بود تحریک بشم دیگه باید تا تهش میرفتم و پارش میکردم. مثل الان! هیجانی شده بودم و داشتم یه تغییراتی توی کیرم و شعاع اون منطقه حس میکردم و چون به خاطر کون نرم اون روش فشار هم بود، راست شدنش آسونتر میشد.
همونطور که گردنشو مکلیس میزدم گفتم: ول کن غذا رو…
” عه؟”ی نانازی گفت و با همون دستش که دور گردنم بود، گردنمو چنگ زد و اون یکی دستشو هم گذاشت روی دستم که روی سینش بود. کلا هر چقد مک و لیسش زدم اونم هر چیزی که تو دستاش داشتو با آه کشیدنای خفیف فشار میداد، مثلا موهای پشت سرم یا دستم یا پشت گردنم!
تا جایی پیش رفتیم که دیگه داشت با لحن طناز و سکسی و بی حال برام بهونه میاورد مثلا بهونه ی غذا و کاری مثل این که میدونستم پدر سگ داره دروغ میگه و دوست داره ادامه بدیم!
خوب که گردنشو بوسیدم و مکیدم و تحریکش کردم سرمو از گردنش جدا کردم و یه نفس عمیق کشیدم. دستمو هم از سینه اش جدا کردم و دوباره گذاشتم رو شکمش…
تازه متوجه شدیم که انقد تو اون حالتِ نامناسبِ روی صندلی-که تقریبا به زور روی هم بند میشدیم-تکون خوردیم که از روی پاهام سُر خورده و نزدیکه بیوفته پایین! خودشو تو بغلم مرتب کرد و با چشمای درشت و بی حالش بهم نگا کرد و یه لبخند زد.
تهِ چهره اش یه سوال و یه اشتیاق داشت انگار منتظر ادامه ی جریان بود! همیشه از رو شدن دستش لذت میبردم مثلا تا یه کم پیش داشت بهونه میاورد اما الان مشتاق ادامه بود!
به لای روناش نگا کردم و خانوم کوچولوی بزرگشو با لبخندم نشون کردم.
دستمو بردم سمت کمر شلوارش که اونم با هیجان کتفمو تو دستش فشار میداد و یه اومِ سوالی و غلیظ رو کشیده تر و کشیده تر میگفت… که این اوم یعنی میخوای چیکار کنی؟ خب میخواستم کار نیک انجام بدم!
تا دستمو گذاشتم رو اون گوشتِ نرم و گرم و خاصش، رونای نرم و گرمشو هم سفت گرفت و بازم کتفمو چنگ زد و تو بغلم سفت و شل شد! آب دهنشو صدادار قورت داد و طوری که وادارم کنه جرش بدم آروم و با عشوه پرسید: چیکارش داری خوابه…
با این لحنش اون روی خطرناکم بالا اومد! میخواستم بگم نکن منو مریضم نکن تخم سگ کاری نکن باهات کاری بکنم کارت به استراحت مطلق بکشه. میدونست من رو کلمات و لحن و طنازی بیشتر از هر چیزی ضعف دارم و میتونم خیلی خطرناک بشم مثل همون لحظه که با شنیدن اون جمله‌ش کیرم به ماکسیمومش رسید و زیر باسنش بالا پایین شد اما همیشه دل و جیگر میخورد و واسم ناز میکرد.
با دندونای به هم فشار خورده و با نگا به چشماش گفتم: یه بار دیگه اینجوری حرف بزن تا جنازتو بندازم! اصلا مگه این آتیشپاره هم میتونه بخوابه؟
منتظر جواب بودم که با گاز گرفتن لب پایینیش پاهاشو از هم باز کرد و لبه های کُسش تو دستم بازتر شدن. سطحش خشک بود اما داخلش رطوبت داشت دلم میخواست انگشتام اون حرارت و خیسیِ داخلشو حس کنن!
پرسیدم: خبر داری که الان بیدارش میکنم؟
بازم با ناز و خجالت سرشو انداخت پایین و خواست سرشو ازم بدزده که انگشت وسط و اشاره رو یهویی تا ته کردم تو کُسش که بازم با فشار دادن کتفم خودشو سفت گرفت و رو به سقف شد و بلند آه کشید. حالا دیگه به خواستم رسیدم دیگه انگشتام توی اون حرارت و مایعاتِ شق درد کننده بودن! انگار کیرم داشت باهام حرف میزد و میگفت دیگه طاقت ندارم خواهش میکنم منو بکن توش! از لای رونام حرارت و تقلاشو حس میکردم که چجوری داره زیر کونش دل دل میزنه و میخواد اون تو باشه…
بازوشو آروم گاز گرفتم و مثل دیوونه هایی که حرصشون از یه چیزی در اومده گفتم: آخه تو چقد نرمی کثافت…
خنده ی کوچیک و مثلا خجالتی ای کرد و بدون نگا کردنم گفت:
-دوس داری؟
+مگه میشه دوست نداشته باشم!
-خب پس نوش جونت بشم…
+حتما میشی. فقط بگو ببینم این آتیشپاره رو با انگشت پارش کنم یا با کیر؟
بازم مثلا با خجالت خنده ی آرومی کرد و سرشو بیشتر ازم دزدید که انگشتامو محکم همون تو کُسش چرخوندم و پرسیدم: پارش کنم؟ لال نشو حرف بزن باهام!
با حالی که داشت خرابتر و خرابتر میشد همینطور با التماس اسممو صدا زد! تا وقتی که حرف نمیزد ول کنش نبودم…
این دفعه انگشتامو تا آخر بیرون کشیدم و محکمتر تا ته کردم توش و جدی تر از قبل پرسیدم چیکارش کنم؟
داشتم به خاطر اون گوشت موشتای نرم و داغی که با انگشتام اون تو حس میکردم نفس نفس میزدم و اگه حتی یه کلمه در جوابم حرف میزد و میگفت بکنمش نامرد بودم اگه بیهوشش نمیکردم انقد که کنترلم دستم نبود…
همونجا پایین تنه شو روی رونا و کیرم تا جایی که تونست چرخوند و کلمه ی ” نه ” رو نالید! همچنان هم کتفمو فشار میداد و رو به سقف با وضع خراب آه میکشید و وقتی دیدم باز جواب نمیده انگشتامو محکمتر و محکمتر اون تو فشار دادم و عقب جلو کردم و بازم سوالمو تکرار کردم که با جیغای آروم این بار بازم کتفمو محکم چنگ کشید و روناشو چسبوند به دستم!
دیگه داشت نفس نفس میزد و اومد لاله ی گوشمو مک زد و آروم و معنادار گفت: مگه تو خودت نمیدونی باید چیکارش کنی عشقِ من؟
کم کم داشت راه میومد محجوبِ پر رو!
با اخطار گفتم پاشو!
کنجکاوانه از روم پایین رفت و وایساد منم بلند شدم صندلیو پرت کردم اون ور و دو دستی کونشو چنگ زدم، چرخوندمش و رو به پنجره کردمش و با اخطار گفتم: پیشنهاد میکنم پنجره رو بگیری…
با بیخیالی خندید!
محکم گوشت کونشو تو دستام فشار دادم طوری که نزدیک بود از رو زمین بلندش کنم و خشن گفتم میخندی؟
خنده هاش بیشتر شدن روانی!
تا کمر خم و قمبلش کردم و بلافاصله یه ضربه روی کونش نشوندم که خودشو سفت گرفت و خنده هاش قطع شدن، فهمید اوضاع جدیه و دو تا از حفاظ های آهنی پنجره رو دو دستی گرفت!
با همون انگشتام که به خاطر چند لحظه پیش خیس بودن مشغول مالیدن گوشت نرم کُسش از رو شلوارش شدم که به آه کشیدنای چند ثانیه یه باری افتاد.
لحظه لحظه واسه گاییدنش تسلیم میشدم و میخواستم هر چه زودتر داغی اون تو رو با کیرم حس کنم. انقد از نرم بودنش حرص و لذتم میگرفت که دوباره رو کونش ضربه زدم که حفاظ پنجره رو محکم تو دستاش فشار داد و آه کشید! آه از سر لذت! چون عاشق این کار بود اینو بالاخره وقتی ضربه ی سومو روی کونش زدم بازم اعتراف کرد و با لذت گفت: بزن رو کُسم…
گفتم که، اون خجالت کشیدن واقعی نبود! من خوب میشناختمش…
این بار ضربه رو با حرص و دقیق و صدادار زدم بین لپای کونش و روی کُسش که با ناله بازم حفاظو فشار داد و کونشو سفت گرفت.
انقد زدمش که با ناله و مثل بیمارا سرشو میمالید به حفاظ پنجره و کونشو دایره ای میچرخوند.
دیگه داشتم اذیت میشم!
فقط شلوارش و تیشرت و شلوار خودمو هم کندم که سرما نوک سینه هامو سفت و موهای بدنمو سیخ کرد. اما اذیت کننده نبود.
از پشت داشتم به رونا و کُس و خط و خودِ کونش نگا میکردم و این نمای از پشتِ کُسش که از لای روناش میزد بیرون تب و تابِ درونمو بیشتر میکرد.
تا پشت و جلوی همدیگه تنظیم شدیم با یه دستم کونشو گرفتم و با دست دیگه کیرمو چسبوندم به سوراخ کُسش که به خیسی میزد و پرسیدم سردته؟
سرشو بالا پایین کرد و گفت: اوهوم یه کوچولو…
سرِ کیرمو مالیدم به همه جای کُسش و گفتم:
+داغت میکنم!
مشتاقانه و غلیظ جواب داد:
-جااانم…
رو دستم تف ریختم و مالیدمش به کیرم و گفتم:
+بکنمت؟ تا ته بزنم توش که دل و درونتو به هم بریزه؟
که ملتمسانه و بیقرار جواب داد:
-آره، لطفا…
تا ته فرستادم داخل کُسش که چشمام از سر لذت و حرارتش یه لحظه خمار شدن و اونم از سر لذت آه کشید و کونشو تا تونست عقب داد و چسبوند بهم که یه سانت از کیرمم بیرون نمونه و با لحنِ رضایتبخشی گفت: اوخ جونم…
وقتی سر کیرم کامل رسید به عمق حرارت کُسش منم آه کشیدم و بخار دهنم کم و بیش توی آسمون پخش شد. کشنده بود این حرارت…
تاپشو تا روی پشتش بردم بالا و پهلوهاشو دو دستی گرفتم که قمبلتر شد و کمرش قوس گرفت.
همینطوری که تا تخمام توش جا داده بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: امروز نه خوردن داریم نه مکیدن نه لیسیدن نه بوسیدن… امروز همه ی کارا فقط گردن کیر من و این داغ خانومِ توئه…
که با طعنه و لحنِ کشیده ای گفت: مطمئنی؟
عقب جلو رو شروع کردم که با آه کشیدنای پشت سر هم پاهاشو بازتر کرد و با لحن خرابی گفت: من از خدامه که…
اصلا اینجور مواقع صداش یه تُنِ سکسی ای داشت که وقتی حرف میزد میخواستم ناخواسته بریزم توش…
با ضربه های محکم و سریعم که یه موج قشنگشو رو کونش تا پهلوهاش درست میکرد موهای مشکیشو چنگ زدم و با حرص و اخم کشیدمشون که به دست من رو به سقف شد و طرز آه کردنش خش دار و کلفتتر شد. اصلا ممکن نبود وقتی تو حالتی مثل این میگاییدمش و این دو لپ کونش و خط ستون فقراتش جلو چشمام بودن، موهاشو چنگ نزنم و نکشمشون!
از ناله ها و کلمه های تحریک کننده ای مثل ” آره و بکن” که میگفت، معلوم بود دارم خوب پیش میرم و همینم اشتیاقمو بیشتر میکرد.
دیگه داشتم از فرط ضربات تند و و محکمم نفس نفس میزدم و صدام قطع و وصل یا بریده بریده میشد واسه همین واسه نفس گرفتن کیرمو توش نگه داشتم که اونم بلافاصله آخرین ناله شو کرد و کونشو چسبیده به بدنم، دایره ای چرخوند. عاشق این کارش بودم حتی این کارش و این چرخیدن کیرم توی کُسش از عقب جلو کردن هم خوشِ بیشتری میاورد. انگار لازم بوده اونم نفس تازه کنه چون داشت نفس عمیق میکشید و حرارت دهنش توی هوا پخش میشد.
یه لحظه به بیرون نگا کردم و دیدم نه پنجره ی نزدیکی هست که ما ازش دیده بشیم و نه کسی هم میتونه تو اون هوا بالای خونه‌ش کاری داشته باشه پس از این لحاظ خیالم بیشتر راحت شد.
یهو طوری که نفهمه از کجا و چطور خورده رو پهلوش سیلی زدم که در جا بلند آه کشید و رو پنجه های پاش وایساد و کونشو سفت گرفت و با لذت گفت: دیوانه…
با حرص و اشتیاق بیشتری پشت سر هم رو کون و پهلوهاش سیلی زدم که با آه و آی و با بیقراری سرشو میمالید به حفاظ پنجره و کونشو چسبیده به بدنم میچرخوند. شک نداشتم که الان حالش از منم بدتره! انقد زدمش که یه صفحه ی سرخ روی کونش نمایان شد و بعد دستامو محکم کشیدم رو پشتش و بردم سینه هاشو محکم چنگ زدم که این بار یه آهِ کلفت و وحشی کشید! همه ی حرکاتم محکم و با زور بود و نمیذاشتم حتی یه ذره از کیرمم از کُسش بیرون بیاد. خواستم با همین حالت که از پشت سینه هاشو فشار میدادم و کیرم تو کُسش بود به کردنش ادامه بدم که یهو لرزید و با اینکه هیچ مویی رو بدنش نبود اما دیدم پیازچه ی موهاش انگار پف شدن و از فرط سرما گفت: وووی…
قبل از اینگه راجع به رفتن روی تخت چیزی بگم خودش با حالت معذبی صدام کرد و گفت: میشه بریم روی تخت؟ سردم شد…
دستامو دور شکمش قفل کردم و بازم رو به موهای سیاهش پرسیدم هنوز داغ نشدی؟
که با شیطنت گفت: خیر!
یه پوزخند به این حجم از معنادار بودن حرفش زدم و گفتم پنجره رو ول کنه، تا ولش کرد همونطوری که کیرم تو کُسش بود محکم و پر قدرت از زمین بلندش کردم و به خاطر این حرکت یهوییم یه جیغ کوچولو کشید و تو همون حالت تاپشو از تنش کند. سنگینی بدنشو کامل رو کیرم حس میکردم و با همین حالت بردم گذاشتمش روی تختخواب و به پشت درازش کردم و بازم چشمم به بدنش افتاد و ماتم برد. این بار نه از پشت بلکه از جلو میدیدمش و مصبمو در میاورد این نمای عالی! اصلا دلم میخواست فقط بشینم و نگاش کنم اما از اون طرف هم مگه میشد نشست؟
اون جفت بودن انگشتا و خم بودن پاهاش، اون ساق های گوشتی و خوش تراشش، اون رونای تو پرش، کُسش، شکمش که بالا پایین میشد، سینه هاش… ای لعنت بهش…
چه زیر لب و چه تو دلم بهش فحش میدادم و خودشم داشت میدید که قفلم رو بدنش و واسه بدتر کردنم با لبخند و طنازی پاهاشو توی هوا تکون میداد و انگشت وسط دست راستشو آروم رو شیار کُسش بالا پایین میکرد که یعنی بفاکمش!
اصلا قرار نبود خوردن موردن در کار باشه اما نشد که بشه به حرفم عمل کنم…
با زانو رفتم روی تخت و با صورت روی شکمش دراز کشیدم که با گرفتن سرم تو دستاش خندید و پرسید نظرت عوض شد؟
جوابش قانونا این بود: بس که این بدن لعنتیت، لعنتیه…
اما جوابی ندادم.
همینطوری که شکم نرمشو مک میزدم و هر جاییش که ممکن بود رو گاز میگرفتم اونم با آه و اوم کردناش شکمش توی صورتم سفت و شل میشد. چه بوی خوشی میداد این بدن سگ پدرش… چه خوردنی داشت… به خوبی بلد بود منو زمین گیر کنه!
سرمو بردم طرف بالا و سینه هاشو دو دستی محکم چنگ زدم و با لبام به جون سرشون افتادم و تو این حالت یه قسمتایی از شکمم چسبید به کُسِ گرم و خیسش و حرارتشو با شکمم حس کردم.
هر چی من مشغول سینه هاش بودم اونم همش زیرم بیقراری میکرد و کمرشو از تخت جدا میکرد و با بی حالی و چشمای بسته آروم ناله میکرد و تختو چنگ میکشید.
هیچوقت برای هم تکراری و از هم سیر نمیشدیم و همیشه مثل دو تا ندید بدیدِ پرشور و منظم و حرفه ای(!)سکس داشتیم طوری که هر بار، من یکی از حرارت و هیجان و شهوت میخواستم از وسط نصف بشم…
سرِ کیرم که به تشکِ تخت خورد بلافاصله کیرم سفتتر شد و واسه ادامه ی کردنش تحریک شدم. اصلا شل شدن تو کار کیرم نبود فقط سفت و خود به خود بالا پایین میشد.
سینه هاش که از آب دهنم خیس بودن رو ول کردم و خودمو کشیدم بالاتر طوری که فیس تو فیس شدیم، بعد امونش ندادم و تا سرِ کیرم راهِ سوراخشو پیدا کرد تا ته فرستادمش تو…
انقد چسبیدم بهش که بدنم سینه هاشو پرس کرد و کلفت و محکم آه کشیدم و اونم باز غافلگیر شد و مثل من آه کشید. بازم داشتم حس میکردم که چجوری کیرم داره توی اون حرارتِ عمیق پیش میره…
تک و توک موهاشو از تو صورتش کنار زدم و محکم بغلش کردم که اونم محکم منو بغل کرد و گردنمو با نفسای داغش بوسید و تو گوشم به آه و ناله هاش رسید. همین همراهی و اشتیاق و تب و تاب همیشگیش بود که بهم آرامش روحی میداد. بخوام کلی بگم، وقتی میکردمش اونم کاملا بهم میداد!
خسته نبودم و خسته بشو هم نبودم اما نفس کم میاوردم واسه همین فعلا توش نگه داشتم و سرمو آوردم بالا و به چشمای خمار و پر از شهوتش نگا کردم. یه لبخند زد و دو دستشو آورد بالا و ابروهامو صاف کرد و با لذتِ تو صداش گفت: چه داغه…
منم لبخند زدم و پرسیدم داغ شدی؟
آب دهنشو قورت داد و اول مثل همون دفعات قبل با حالت معذبی نفسشو حبس کرد و سرشو چرخوند و بعد سرشو به نشونه مثبت بالا پایین کرد و پشتمو دو دستی گرفت و به خودش فشارم داد که یعنی به گاییدنش ادامه بدم.
چونه شو بوسیدم و تا عقب جلو کردن رو از سر گرفتم اونم پاهاشو از هم باز کرد که حس کردم سوراخش بازتر شد و کیرم احساس راحتتری بهش رسید. بعد دید که نمیتونه پاهاشو تو هوا نگه داره واسه همین پشتمو ول کرد و با دستاش پاهاشو نگه داشت.
سخت بود اما اگه شانس میاوردم و یکی دو تا پوزیشن دیگه هم ارضا نمیشدم کاری میکردم نتونه از جاش بلند شه! اصلا نمیشد و نمیتونستم باهاش آروم رفتار کنم و همیشه به محکمترین حالت میگاییدمش چون دست خودم نبود، اصلا پای هیکل عالیش که وسط میومد من واسه از حال بردن آماده میشدم.
ضرباتم انقد محکم بود و انقد تا تهِ ته جا میدادم که دو تایی روی تخت بالا پایین میشدیم و انگار داشت خفه میشد بس که امونش نمیدادم نفس بکشه! نمیدونست نفس بکشه نمیدونست آه بکشه نمیدونست ناله کنه… اصلا نمیرسید کاری بکنه. مخصوصا حالا که تو این حالت بودیم و کامل تو چنگم بود دیگه دست و بالم بازتر بود.
آرنج هامو ستون بدنم کردم و دو دستی صورتشو گرفتم و با نگا به همه ی اعضاش مخصوصا لباش پرسیدم: مگه نمیگم جنازتو میندازم؟ بازم هوای ناز و نوز کردن میکنی؟
باز مثل قبل یه اخمِ معذب کرد اما یه لبخند زد و با رضایت سرشو بالا پایین کرد و گفت: تا دلت بخواد…
کم بیار هم نبود بی شرف…
حالت عقب جلو کردنمو آروم اما محکمتر کردم و با هر ضربه میپرسیدم: بازم ناز میکنی؟
که تازه بیشتر حال میکرد و با هر سوالی که میکردم با ناله میگفت: آره میکنم…
این دفعه شروع کردم به مک زدن چونه‌ش و با این کارم سوالمو تکرار کردم که تاثیر این کارم انگار بیشتر بود و داشت با اخم و بیقراری سرشو آروم اینور اونور میکرد و بین آه کشیدناش میگفت بسه!
اما اصلا گوشم بدهکار نبود و هر بسه ای که میگفت منم رو بهش سوالمو تکرار و ضرباتمو پاره کننده تر میکردم تا جایی که با التماس گفت: بسه دارم خفه میشم…
اما بازم گوشم بدهکار نبود و به حرف زدن و کردنش ادامه دادم چون اصلا به نظر نمیرسید از این وضع ناراضی باشه.
تا بالاخره…
همونطور که با اخم و ناراحتی سرشو ازم میدزدید با لحن تندی گفت: بسه لطفا بوی دهنت میاد!!…

 

سر تا پام بی حرکت شد و تو کمتر از یه ثانیه شدم یه آدم دیگه!
این جمله کلیشه ای شده اما انگار یه سطل آب یخ روم ریخته شد و همه ی اون حس و حال و شور و شوقو از درونم ریخت و با خودش برد!
شل شدم اما در عین حال خشکم زد و انقد حالم بد شد که نفهمیدم چجوری از زیرم بیرون رفت.
همون حالتی که روش بودم با عرقی که روی پیشونیم مینشست به تشک خیره بودم و هی تو دلم میگفتم: نه!
نه… نه… نه…
چشمامو محکم و دندونامم تا حد شکستن به هم فشار دادم اصلا نمیتونستم تکون بخورم نفس کشیدن هم اجباری بود وگرنه نفس هم نمیکشیدم.
جوری حالم عوض شد که کیرم شل و کوچیک و کوچیکتر شد. باورم نمیشد که الان چه اتفاقی افتاد و چه حرف سنگینی شنیدم. از خجالت خفه خون گرفته بودم و سوالات با بی رحمی به احساساتم هجوم میاوردن و میگفتن حالا چیکار میخوای بکنی؟ چجوری میخوای از این تخت پایین بری؟
چجوری میخوای اون اقتدارتو برگردونی؟ لعنت به من…
بدجوری ضایع شدم اصلا همه ی غرورم جمع شد تو همون عرق پیشونیم! منی که سر پایین انداختن بلد نبودم حالا دچارش شدم…
با بی حسی و چشما و سرِ رو به پایین آروم چرخیدم و چهار زانو نشستم روی تخت اصلا نمیخواستم و نمیتونستم نگاش کنم اما از گوشه ی چشمام فهمیدم اون پایین داره شلوارشو میپوشه.
حس میکردم دارم از گرما خفه میشم، گرمای خجالت…
همینطوری توی افکار و احساسات مزخرفم غرق بودم که باز از گوشه ی چشم دیدم رو سرم حاضر شد و با بغض و ناراحتی و عصبانیتِ آتشین و سرزنش و گله و خلاصه همه چی با هم گفت:
-صد باااار بهت گفتم این سیگار کوفتیتو ترک کن صد بار گفتم فکر سلامتیت نیستی لااقل به فکر من باش ببین من چی میکشم از دست این سیگار تو… هی شده باعث و بانی عذابم! تو میدونی من چقد عاشق دستاتم؟ چقد دوس دارم دستاتو بوس کنم؟ چقد دوس دارم لباتو ببوسم؟ گوش میکنی؟ میدونی چقد دوس دارم بوت کنم؟ هر دفه که بوسیدمت با این بوی گند سیگارت خورد تو ذوقم هر دفه که بوت کردم این بوی گند سیگارت حالمو به هم زد گُه زد به اعصابم گند زد به حالم هی گفتم ترک کن ترک کن ترک کن این لعنتیو ترک کن ولی تو عییین خیالت نبود هی نفهمیدی هی حرف حرفِ خودته هی هر جور خودت بخوای هی هر جور…
و با یه گریه ی کم صدا، دلخور و دلشکسته از اتاق بیرون رفت.
اون سوز و ناله ی تو حرفا و اون ناراحتی عمیقش بدترم کرد.
این چه اتفاق تلخی بود که افتاد؟ اون لحظات دلپذیرِ چند دقیقه قبل کجا رفتن؟ چی به سر من اومد؟ اون مرد چند دقیقه پیش کجا رفت؟
با سرِ رو به پایین و با سکوتی که پشتش یه هوار حس و سوال داشتن با هم جیغ و داد میکردن، آروم رفتم لباسامو پوشیدم و دوباره نشستم روی صندلی، جلوی پنجره…
الان فهمیدم که چرا هی نگاشو ازم میدزید و چرا هی معذب میشد و اخم میکرد. دلیلش بوی سیگار بود!
اون جمله ی نابودگرشو هی تو سرم تکرار میکردم: بوی دهنت میاد…
و من هی آتیش درونم بیشتر میشد…
من آدم لوس و دلنازکی نبودم و این حالتم فقط خجالت بود نه ناراحتی یا هر چیز دیگه ای از اون! که مثلا بگم چرا این حرفو زد و نباید میگفت…
حتی اگه اون حرفو تو شرایط دیگه ای میگفت اصلا و ابدا اینطوری خجل نمیشدم اما چون توی اون شرایط خاص عنوانش کرد روح و روانمو به هم ریخت. قطره قطره آب شدم…
فرض کنیم به یه پسر ده دوازده ساله که عقلش و شخصیتش بزرگتر از سنشه و درونش جذابترینه و غرورش بزرگترینه اما صورت و ظاهرش بد و چاقه، جلوی چند تا دختر همسنش بگیم چاقالو یا گامبو یا کلمات خورد و ضایع کننده ای مثل این!
اون لحظه من حس و خجالتِ اون پسر بچه رو داشتم!
همش دستامو مشت و دندونامو چفت میکردم و با چشمای بسته رو به سقف میشدم، با تکرارِ هر کدوم از اون کلماتی که بهم گفته بود، از خجالت سرمو محکم به اینور اونور پرت میکردم و میگفتم: لعنت به من…
چطور یادم رفت که رعایت کنم؟ منی که حتی وقتی یه نقطه از لباسم خاکی بود و یه تار موم کج بود باید تمیز و صافش میکردم چطور این مورد یادم رفت؟
هی با خودم میگفتم چرا حواست جمع نبود؟ چرا همون لحظه ی اول که بوسیدیش و سرشو ازت دزدید نفهمیدی که بیخیال بشی؟ چرا گند زدی به همه چیز لعنتی؟
یه نفس عمیق کشیدم و با همین خودخوری به بیرون و آسمون ابری خیره شدم. سرما داشت بدن داغمو کم کم خاموش میکرد.
چه روز و ظهر عجیبی بود! بد شروع شد خوب ترمیم شد اما بدتر ادامه پیدا کرد…
بازم صدای ضربات پاش اومد و وقتی اومد تو اتاق بازم سرمو پایین انداختم. قطعا الان داشت با خنده تو دلش میگفت به جز چَشم گفتن این حالت معصوم هم اصلا بهم نمیاد! ولی خبر نداشت که گاهی ممکنه خیلی خوب هم بهم بیاد…
وقتی بازم با دستاش گردنمو گرفت و سرمو بوسید، چشمامم بستم.
با ناراحتی و پشیمونی گفت:
-معذرت میخوام… زیاده روی کردم نفهمیدم چی دارم میگم ازت خواهش میکنم ببخش منو گلم باشه؟
کاملا داشت اشتباه میکرد. میخواستم بگم داری چی رو از دلم در میاری آخه؟ اصلا من نه ازش ناراحت بودم نه اهل قهر کردن بودم. من مشکلم چیز دیگه ای بود. اصلا ذاتم اینه که وقتی تو روم زده میشه خودخور و از خودم عصبی میشم که چرا اشتباه رفتار کردم. وگرنه خیلی هم از این ناراحت بودم که باعث ناراحتیش شدم.
دستشو گرفتم و بالاخره بعد از سکوت طولانیم، بابت همه ی عذابی که از لحاظ سیگار بهش تحمیل کرده بودم، مخصوصا این مورد آخر گفتم: من از تو بابت هر چی که گفتی معذرت میخوام!
من باعث شدم اینطوری بشه پس من باید معذرت خواهی میکردم!
سرمو بوسید و مثل کسایی که اوکی رو گرفته باشن با لحن مهربون و پر از محبتی گفت: شانس آوردیم نسوخت… میخوام غذا رو بکشم تو هم زودتر بیا باشه؟ زیاد اینجا نشین سرما میخوری…
سرمو به حالت جواب مثبت بالا پایین کردم و همین که رفت یه لبخند تلخ به پاکت سیگار زدم و یه نخ روشن کردم! بازم سیگار!
اگه میدید قطعا با خودش میگفت بی عارترین و پرروترینم اما بحث پررویی نبود من هر وقت ناراحت بودم باید میکشیدم. زیاد هم میکشیدم.
دود تند و تلخشو واسه گیج کردنم قورت میدادم و با یه کجخندِ تلخ به فیلتر و تنه و آتیش نارنجی و خاکستر و دود شدنش نگا میکردم. لعنتیِ آرامبخش اما درد سر ساز…
من اون لحظه نمیدونستم میتونم اینو کنار بذارم؟ همه ی دنیا رو بخاطرش کنار میذاشتم اما این چند گرم و چند سانت تنباکو و کاغذ رو چی؟ اون لحظه سخت بود تصمیم گرفتن…
هنوزم از لحاظ روحی اون آدم سابق نبودم و هنوزم از درون آشوب بودم. این اخلاق مزخرفم که خیلی به اینجور موارد گیر میدادم و فکر میکردم گل کرده بود و حالا حالا هم ولم نمیکرد.
حالم مردونه بد بود! یه مرد وقتی جلوی یه زن-هر چند عشق و شریکش-شرمنده میشه چجوریه؟ مردونه یعنی همون، یعنی واقعی…
آخرین کامو که ازش گرفتم با همون کجخندِ تلخ، سرشو محکم چسبوندم به مچ دستم و من موندم و پوستی که داشت میسوخت و دود میشد و درد و

Date: November 25, 2018

One thought on “مرده با کیر کلفت کرد پسره کون چاقالو

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *