مسافر

0 views
0%

این داستان میتونه واسه همه اونایی که بی هوا هر شخصی رو سوار ماشینشون میکنن یه تجربه باشه تا از اشتباهات دیگران سر مشق بگیرن داستان از اونجایی شروع میشه که نصف شب بود ساعت دوازده مسیر بین سسندج تا بانه را داشتم با ماشینم میرفتم تا برادرم رو که پیش ما بود برسونم خلا صه نزدیکا ساعت یک بود که برادرمو رسومندم و چند دقیقه موندم پیشش اون به من اسرار کرده که شب بمونم و صبح راه بیفتم ولی من چون باید اول صبح میرفتم دنبال کارهای اداریم نمیتونستم بمونم بخاطر همین بعد از نیم ساعت راه که برگردم سنندج هنوز از بانه بیرون نزده بودم که پیش خروجی بانه دو تا خانم نسبتا جوان زیر یه تیر چراغ برق توی بلوار واستاده بودن معلوم که قصد بانه رو دارن من هم از خدا خواسته و خسته بودم و گفتم هم تو راه یه هم صحبتی داشته باشم و هم شاید بتونم با آنها بیشتر آشنا بشم ولی از این خبر نداشتم که چه چیز وحشتناکی منتظر منه خلاصه اونا دستشون رو گرفتن بالا به نشانه اینکه وایسا منم وایسادم یکی از اونها اومد کنار ماشین و با احترام پایان بهم گفت آقا شما سنندج میرید من هم گفتم بله منم هم منتظر شدم که اونا سوار شن و راه بیفتم یکی از اونا اومد و صندلی جلو نشست حدودا معلوم بود که سنش از اونی که عقب نشسته بزرگتره یه خانم با مانتوی کوتاه سفید و شلوار سیاه و آرایش غلیظ که میتونست هر مردی رو اقوا کنه یه کوله پشتی نسبتا کوچیک هم داشت که اونو روی زانوهاش گذاشته بود منم فکر میکردم چون مانتوش کوتاه بود اینکارو کرد حدودا 10 دقیقه ایی گذشته بود که حرفی رد و بدل نشده بود تا یکدفعه اونی جلو نشسته بود حرف رو باز کرد و گفت شما کجا بودید منم در جواب گفتم رفته بودم برادرمو برسونم و گرم صحبت بودیم که من از حرفاش فهمیدم اون دو تا دانشجو هستن و نصف شب از خوابگاه زدن بیرون و میخوان پیش خانوادهشون برن من گرم صحبت بودم که یک دفعه یه چیز سردی رو روی گردنم حس کردم دست چپمو از فرمون برداشتم ببینم چیه که یه دفعه دختری که پشت بود گفت اگه برگردی یه گلوله خالی میکنم تو سرت اون لحظه بود که فهمیدم چه خبره بله خانوما دزد تشریف دارن ترس کل وجودمو و گرفته بود و بدنم بدجور شروع کرده بود به عرق کردن دیگه نمیدوستم باید چه کار کنم تا که یدفعه گفتم هر چی میخوایید ببرید ولی تو رو خدا منو نکشید ماشین مال شما اصلا همه چیزم مال شما فقط بزارید زنده بمونم تا که یه دفعه اونی که جلو نشسته بود گفت تو برای ما مهمی نه ماشینت ما تو رو میخوایم در همین لحظه بود که هم ترسم بیشتر شد هم تو فکر رفتم که یعنی با من چیکار دارن بعد گفت ماشینو بزن کنا ر وایسادم کنار منو از ماشین پیاده کردن و اونی که جلو بود از کوله پشتیش یه تناب و چشم بند سیاه درآورد که دست و پامو بست و چشمامو بست و منو انداختن صندلی عقب و دیگه من چیزی متوجه نشدم فقط صداهاشونو میشنیدم که میگفتن ببین امشب واسه رییس چی جور کردیم بعد از حدود یک ساعت که از ظرز رانندگیش متوجه شدم از جاده اصلی اومدیم کنار و داریم تو جاده خاکی راه میریم که وایساد بله رسیدیم چون صدای در باز شدن و بعدش خاموش شدن ماشینم رو شنیدم منو از ماشین آورن پایین چشامو باز کردم که دیدم توی یه خونه بزرگ شبیه به ویلا بودم هستم که کلی دختر اونجا بود و من مات و مبهوت مونده بودم که اینجا کجاست یا اینکه چه خبره هیچ فکری به ذهنم خطور نمیکرد که باید چیکار کنم تا اینکه وارد سالن اصلی خونه شدیم چیزی دیدم که واقعا وحشت کردم یه عالمه ویترین روی دیوار بود که پر از سر بود بله سر آدم که هر کس اونو میدید همونجا وحشت میکرد همش هم سر مرد بود از راه پله های اون سالن یک خانم که معلوم بود از همه مسن تره اومد پایین تا منو دید گفت که اونو بیارید تو اتاق من همونطور که گفت منو بردن تو اتاق که شبیه اتاق خواب بود منو لخت کردن و پایان لباسهام رو از تنم در آوردن من مونده بودم که اینا امشب میخوان چی به سر من بیارن تو همین فکر بودم که یک آن اون زنی که بعدا فهمیدم رییس اونها بود آمد داخل با تعجب به اون نگاه میکردم که یه دفعه بهم گفت چیه تا حالا یه خانم رو بی لباس ندیدی منم شروع کردم گریه زاری که اینجا کجاست و شما قراره با من چیکار کنید بعد از کلی خواهش اون خانم به حرف دراومد گفت من اینجا کل خانم های خیابان رو جمع میکنم و بهشون غذا و جا میدم و کارایی که ازشون رو میخوام واسم انجام میدن من پرسیدم چه کاری اونم گفت واسه خوش گذرونی که من بهشون میگم مردا رو واسم گول بزنن و بیارن اونجا من یا یکی از زنا باش سکس میکنه شروع کرد با من سکس کردن که منو از نفس در آورد و بعدش منو داد چندتا خانم دیگه که من سکس کردن حدودا ساعت ۳.۵ یا ۴ شده بود که پایان اون زنایی اونجا رو بودن رو جمع کرد و گفت آماده شید اونها هم شروع کردم به جیغ زدن به من گفت ۱۰ دقیقه وقت داری فرار کنی اگه بگیریمت سرتو میبرم میزارم تو ویترین بعدش سویچ ماشینمو بهم دادن و گفتن ۱۰ دقیقت شروع شد من هم مستقیم رفتم سراغ ماشین ولی دیدم که حدردا نزدیکیه 20 الی 25 تا موتور تریل که دو ترک بودن و خانم ها سوارشون بودن آماده بودن تا دنبال من بیان منم ماشینو روشن کردم و مستقیم رفتم بیرون در بسته بود ولی از شانس من اون در از از جنس تور آهنی بود طوری نبود که اگه با ماشین برم داخلش ماشینمو خراب کنه من هم با سرعت رفتم توی در و تونستم عبور کنم که شانس من بود شب تاریک بود چراغ های ماشینمو روشن نکردم و با سرعت میرفتم و دعا میکردم منو نگیرن ولی چیکار میتونسم بکنم ۲۵ تا موتور پشت سر من بودن و دو ترک و بعضب هاشون مصلح بودن (کلت) داشتن با هر دردسری بود به جاده اصلی خودمو رسوندم حدودا نیم ساعتی گذشته بود که منو گم کردن منم شروع کردم حرکت به سمت شهرم به اولین پاسگاه که رسیدیم قضیه و براشون تعریف کردم و مستقیم هم زنگ زدم داییم و با حالت خواب آلود جاوبمو داد میام که (معاون اصلاعات نیروی انتظامی شهر بانه بود ) منم گفتم دایی یه جا گیر کردم اوب هل کرد ولی من تا قضیه رو براش تعریف کردم گفت همونجا وایسا من دارم میام بعد از نیم ساعت خودشو رسوند منم قضیه رو تعریف کردم حدودا ساعت 6 شده بود اونم به مامورهای اگاهی دستور داد تحقیق کنن دیگه قضیه اطلاعاتی شده بود و من تا جایی رو که یادم بود به آنها گفتم ولی مابقیش دیگه با اونا بود خلاصه بعد از ۱ روز که گذشت نیرو های اطلاعاتی تونسن اونجا رو پیدا کنن و براش برنامه ریزی کنن بعد چند ماه گذشتن از اون ماجرا داییم اومد خانمان و برام تعریف کرد که قضیه اونا به کجا رسید از اینجاشوو داییم برام تعریف کرداون گفت که نیرو ها اونها اونجا رو پیدا کردن و با یک عملیات همه رو بازداشت کردن و توی بازجویی هاشون ار رییس اونا معلوم شد که رییسشون یک خانم خوب بوده که با بازی گرفته شدن اون توسط مردها از مردها تنفری خواصی پیدا کرده بود ودست به این کار زده بود و تا اون روز که منو برده بود توی ویترین اون 689 نفر رو کشته بود و من اولین نفری بودم که تونسته بودم فرار کنم و به خاطر همین تونستن اونا رو بگیرن اون و با بقیه زنها رو همشون رو اعدام کردن وهیچ خبری ار اونا رو اعلام نکردننوشته علی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *