اگر برای خودارضایی داستان میخوانید یا از تمِ همجنسگرایی بدتان می آید، صفحه را ببندید تا وقت گرانبهایتان بیشتر از این هدر نشود…بخش اول – کرجظهر شده بود. آسمان خاکستری رنگ و مه آلود بود و شهر از باران خیس شده بود. امین دستانش را ضربدری زیر بغلش گذاشته بود و فشار میداد. لباسش کفاف سرمای پاییزی کرج را نمیداد. خیس خالی شده بود. قطرات آب از کلاه پارچه ای پولیور آبی رنگش بر روی شلوار کتان مشکی اش میچکید. البته بهتر از این بود که باران مستقیماً به موهایش بخورد. از بچگی از خیس شدن موهای لخت خرماییش زیر باران بدش می آمد. همیشه وقتی میخواست باران بیاید، دوان دوان زیر ساختمانی یا درختی یا سایه بانی پناه میگرفت. حال مدتها روی میله های سرد زنگ زده ی ایستگاه اتوبوس نشسته بود. ایستگاهی که تنها چند میله ی جوش داده شده بود و سایه بان نداشت. خیلی وقت بود که آنجا نشسته بود. نمیدانست دقیقاً از کی. نگاهی سرد به رهگذرها انداخت. مردان و زنان خوش پوش و خوش خیال در حال تردد در خیابان شیبدار گوهردشت بودند. آن طرف خیابان، چند جوان دبیرستانی بلند بلند میخندیدند و شوخی میکردند و صحبت میکردند.کسکش کیرم تو ذاتت خوب یه دونه میرسوندی چیزیت نمیشد کهگوه نخور نمیدیدی که مرتیکه دیوث زوم کرده روم؟ حتی نتونستم تقلبای خودمو از پشت ماشین حساب ببینم…آره خانم قحبه انگار ننشو گاییدیم اونجوری سخت گرفته بودارمان رو دیدی قبل امتحان میگفت نخونده. دیدی چطوری داشت مینوشت تو امتحان. تا اخرشم نشسته بود کونده خان…کلمه ی کونده خان مثل یه تیر زهرالود به جانِ امین نشست. چشمانش را بست و قطره اشکی روی چشمان خیسش نشست. صدای فریاد پدر و درد کتک هایی که ازش خورده بود به او هجوم آوردند.انگار نه انگار که چند سال پیش بود که مچش را در انباری کوچک مجتمع گرفته بودند. پدرش برای برداشتن کیسه برنج به انباری آمده بود. ایکاش هیچوقت آن اتفاق نمی افتاد. امین و دوست راهنمایی اش پژمان، از دیدن مهمان ناخوانده که جلوی در انباری خشکش زده بود از جا پریدند. هر دو به سرعت به لباسهایشان که به کنار انداخته بودند چنگ زدند و سعی کردند بدنهای برهنه ی برافروخته خودشان را از تیررس دید او خارج کنند. چهره پدر به تیرگی رفت و چشمانش قرمز و خیس شد. امین نفهمید که به چه دلیلی گوشهایش گرفت. از شدت شوکه شدن یا فریادی که پدر زد. پژمان گریه زاری اش گرفت و با سرعتی چندین برابر بیشتر از دراوردن لباسش که نیم ساعت پیش با شور و حرارت انجام شده بود، لباسهایش را پوشید. حتی دقت نکرد که کفشهایش را جابجا پوشیده و هنگامی که به سمت در دوید، سکندری خورد. کشیده پدر امین هم باعث شد که با صورت روی زمین بیفتد. پدر فریادهای بلندی کشید و با لگد به جان پژمان افتاد. امین همچنان مثل کسی که روح از بدنشان جدا شده، لباسش را جلوی خودش گرفته بود و با چشمانی گشاد ناظر بود. التش به سرعت جمع شده بود. قطره ای منی که از سرش بیرون زده بود، تی شرت قرمزش را که جلویش نگهداشته بود را کمی خیس کرد. پژمان با هر توانی که داشت از زیر دستان و لگدهای محکم پدر امین فرار کرد. امین پدرش را دید که به داخل انباری یورش برد. دیگر از اینجا به بعدش را درست بخاطر نمیاورد. حس کرد مثل گوسفندی پوست کنده شده است که پدر قصابش او را ضبح میکند. کشیده ها و لگدها از یک جا به بعد دیگر دردی برایش نداشتند. حس میکرد دیگه آنجا نیست. انگار به جایی خیلی دور رفته بود. حتی دیگر صدایی نمیشنید. حس خستگی میکرد. میخواست بخوابد. اما این کابوس پایان نشد.همه چی خیلی زود اتفاق افتاد. مامانش را از دست داد. همان شب با قرص خودکشی کرده بود و وقتی متوجه شدند که دیگر دیر شده بود. زندگی امین تنها در چند ثانیه برای همیشه تغییر کرد. به همه اقوام گفتند که مرجان، مادر امین بخاطر افسردگی اوردوز کرده. روز تشییع جنازه تمامی صورت امین از کتکهایی که خورده بود کبود بود و نمیتوانست درست راه برود. محسن، پدرش، به همه گفته بود که از یکی از دوستانش کتک خورده بود. امین همچنان شوکه بود. کمترین صحبتی بین او و پدرش رد و بدل نشد. محسن سیگار کشیدنش را دوباره شروع کرد و بی محابا سیگارش را با سیگار قبلی روشن میکرد. امین هم گوشه اتاقش کز کرده بود.محسن شب چهارم فوت مرجان بالاخره تصمیم گرفت با امین صحبت کند. این رو بگیر و گورتو گم کن… دیگه نمیخوام ریخت نحستو ببینم… تو مایه ننگ منی… تو از سگ هم پست تری… تو از کمر من نیستی بچه کونی… از این خونه و ارث و میراث هم هیچ خبری نیس. برو هر جهنم دره ای که میخوای کونتو بده بسته ی پول رو جلوی امین پرت کرد. اسکناس های نسبتاً نو دو هزار تومنی. امین نگاهی به دسته پول کرد. تازه از بانک گرفته شده بود. میتوانست حدس بزند که چندان زیاد نیست. حداکثر صد تومن. با دستان لرزانش پول را برداشت و اشکی از چشمانش سرازیر شد. انگار همه ی فشارها و دردها یکباره به او هجوم اوردند. انگار تازه از خواب بیدار شده بود و در انباری بود. به اتاقش رفت و کوله مدرسه اش را برداشت و با عجله و نامنظم چند دست از لباسهایش را داخلش چپاند…داداش فندک داری؟ صدای رهگذر افکار امین را از هم گسست. سرش را آرام تکان داد و با صدای گرفته ای گفت نه. دندانهایش از سرما برای لحظه ای لرزیدند. باران شدید تر شده بود و خیابانها خلوت تر. دستانش را بین بغلهایش فشار داد و آه بلندی کشید. بخار دهنش مثل دود سیگار بود. هنوز به سرمای کرج عادت نکرده بود. هفته دومی بود که به کرج آمده بود. مسافرخانه ای در نزدیکی میدان کرج پیدا کرده بود و آنجا ساکن شده بود. از فردای آن روز هر روز به فروشگاهی یا مغازه ای میرفت و دنبال کار میگشت. اما هیچکس او را قبول نمیکرد. یکبار یکی از آنها که یک مرد نسبتاً مسنی بود؛ امین را نگه داشت تا مغازه اش خلوت شود. وقتی خلوت شد بهش گفت که چرا پسری به خوشگلی و نازی او دنبال کار توی عطاری هست. و لپهای امین را با گرفت و ناز کرد. امین چند قدمی عقب رفت و عذرخواهی کرد و از مغازه خارج شد و مستقیم به مسافرخانه برگشت. به اتاقش رفت و خودش را روی تخت انداخت و با صدای بلند شروع کرد به گریه زاری کردن. چرا با او اینطور رفتار میکردند. چرا با بقیه فرق داشت. حالش از خودش بهم میخورد. مشتهای محکمی نثار تخت نه چندان راحت اتاقش کرد و انقدر گریه زاری کرد که با همان حالت خوابش برد. فردای آن روز توانست کاری پیدا کند تراکت پخش کن. دسته ی کلفتی از کاغذهای سفید تبلیغاتی یک کافه ی تازه تاسیس شده نزدیک دانشگاه آزاد را به او دادند که نزدیک در اصلی دانشگاه بین دانشجوها پخش کند. کار سخت و اذیت کننده ای بود. تقریباً هیچکس انگار او را نمیدید. همه مسیرشان را کچ میکردند. بدون اینکه حتی نگاهی به او یا تبلیغی که در دستش بود بیندازند. افراد کمی کاغذ را از او میگرفتند و افراد خیلی خیلی کمتری بودند که کمی جلوتر کاغذ را روی زمین نمی انداختند. در سه ساعت تنها نود کاغذ از دسته اش کم شد. تصمیم گرفت جایش را عوض کند و در راه کاغذها را به رهگذرها بدهد. میدانست که کارش اشتباه بود اما بهتر از ایستادن بود. تا اینکه یکی از رهگذرها که سر و وضع مرتبی هم داشت و خوشچهره بود تیکه کاغذ مچاله شده ای را همزمان با گرفتن کاغذ تبلیغاتی به امین داد. امین با تعجب نگاهی به او کرد. چند سالی از او بزرگتر نشان میداد و لبخند زیبایی روی لبش نشسته بود. همانطور که داشت از امین دور میشد، با چشمانش اشاره ای کرد که کاغذ مچاله شده را نگاه کند. با تعجب کاغذ را باز کرد. شماره ی موبایلی روی آن نوشته شده بود و زیرش نوشته شده بود البرز. حس عجیبی داشت. تا بحال کسی به او شماره نداده بود. هم خوشش آمده بود هم حس انزجارش برگشته بود. هر کاری کرد نتوانست کاغذ را دور بیندازد. بعد از کمی مکث، با بی حوصلگی کاغذ را داخل جیبش گذاشت…ماشین شاسی بلندی با سرعت از روی چاله ی پر آب نزدیک امین رد شد و آب داخل چاله روی وی پاچید. امین فحشی داد و خودش را جمع کرد اما تاثیر چندانی نداشت. حالا کثیف و گلی هم شده بود. اما درست بعد از چند ثانیه، اتوبوس به ایستگاه رسید. امین با بی حوصلگی بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد و به زور خودش را داخل اتوبوس شلوغ و بخار گرفته چپاند. مردهای داخل اتوبوس کمی از او فاصله گرفتند که خیس و گلی نشوند و زیر لب تیکه هایی انداختند که امین تصمیم گرفت خودش را به نشنیدن بزند. اتوبوس به حرکت افتاد. از ایستگاه دور شده بودند که تصمیم گرفت گوشی اش را روشن کند. کوهی از اسمسِ تماس از دست رفته برایش آمد. البرز بود. قرار بود ۳ ساعت پیش او را ملاقات کند اما آخرین لحظه پشیمان شده بود. صفحه ی پیام جدید را باز کرد و تایپ کرد سلام. ببخشید البرز. مشکلی برام پیش اومد نتونستم بیام. شب بهت زنگ میزنم و توضیح میدم… هنوز کلمه آخر را تایپ نکرده بود که گوشی اش زنگ خورد. البرز بود…ادامه…نوشته Gaymosafer
0 views
Date: March 12, 2020