مشاعره با دختر خوارزمشاه (طنز)

0 views
0%

در نسخ آمده كه دختر خوارزم شاه ذوق و طبعِ کس و شعر و شاعري داشته و هميشه آرزوش بوده كه با يك شاعر مشهور به مشاعره بشينه و هرچي جناب خوارزم شاه (كه آدم با غيرتي بوده و اگه باور نميكنيد يك نگاه به قيافش تو كتاب تاريخ بندازيد تا خوب باور كنيد) براش روضه مي‌خونده كه اصلاً‌ اين بي ناموسيا چه معني ميده كه دختر بنده بره با يك مرتيكه قلچماق سبيل كلفت کس و شعر بخونه و معلوم نيست چه پدرسوخته بازياي ديگه‌اي دربيارن()، به گوش دختر خانم نرفت كه نرفت و ازونجايي كه دخترِ ته تقاري بالاخره بدبخت اببي رو خر مي‌كنه، حالا مي‌خواد باباش شاه باشه، مي‌خواد عمله()، آخر بدبخت خوارزم شاه رضايت داد كه دخترش با يكي از شعراي مشهور زمان (كه از شانس مزخرف خوارزم شاه و از ديد ديگه از شانس خوب دخترش) همون زمونا تو پايتخت ميپلكيد مشاعره كنه.از طرف ديگه اينطور نقل شده كه وزير دست چپ شاه آدم مادر قحبه اي بوده (گويا برخلاف زير دست راست شاه كه جز خود جبرئيل كسي ننشو نديده بوده)‌ و گويا با بدبخت شاعر از بچگي يك خورده حسابي داشته (البته مورخين ديگه خيلي نرفتن تو نخ اينكه اين دو نفر دقيقاً‌ چه نوع خورده حسابي داشتن و فقط به ذكر همين صفت مادرقحبه براي جناب وزير كفايت كردند) به هرحال، اين وزير دست چپ يك چند ساعت قبل از مشاعره ميره پيش جناب شاعر و چند قدح عرق كشمش ناب هم مي‌بره و دوتايي ميشينن به عرق خوري. وقتي بدبخت شاعر خوب مست و پاتيل ميشه، جناب وزير يجورايي حاليش ميكنه كه دختر خوارزم شاه كل اين قضاياي کس و شعر و شاعري به تخمش هم نيست و حشريت بيش از حد و آرزوي تو اتاق رفتن با يك مرد غريبه باني اين بساط شاعري شده و اگه تو بتوني قضايا رو يجورايي به جاهاي باريك بكشوني و بعد خوب خانم رو ارضا كني نونت تو روغنه و صد در صد ميشي داماد شاه شاعر بدبخت (كه مثل همة شاعراي ديگه) همين جوري مادرزاد كس‌خل بوده(‌) و حالا هم كه اوضاش شده بوده قوز بالا قوز، چون علاوه بر كس‌خلي هم مست بوده و هم كيرش راست كرده بوده() درجا حرف وزير مادرقحبه رو قبول مي‌كنه و تصميم مي‌گيره بزنه وسط خالساعت مشاعره فراميرسه و جناب شاعرو دختر خانم رو تو يك اتاق تنها مي‌گذارن (البته خدمت عزيزاني كه دغدغة ارزشهاي انقلابي رو دارن عرض شود كه اون زمان هم به رسم دانشگاه آزاد خودمون،‌ كل اتاق با يك عدد پردة كلفت به دو قسمت تقسيم شده بود و نتيجتاً هچ تريپ ممكن نبود كه خداي نكرده چشم جناب شاعر يك تار موي دختر خوارزم شاه رو زيارت كنه و همين جور كشكي كشكي ارزشهاي انقلابي به گه كشيده شه) خلاصه جناب شاعر به رسم مرسوم زمان ميگه‌ اول بزرگ زنان‌ بندة خدا دختره كه از رسمِ مرسوم مشاعره چيزي بارش نبوده و نمي‌دونسته اونم بايد بگه اول بزرگ مردان و از دردسر گفتن بيت اول راحت شه، و از طرف ديگه (بر خلاف آنچه مورخين مغرض نقل كردن) دخترِ پاك و ساده‌اي بوده و تا اون سن هنوز با يك مرتيكة قلچماق غريبه تو يك اتاق تنها نشسته بوده، پاك هول مي‌كنه و هرچي ابيات بلند بالا آماده كرده بوده از بيخ يادش ميره. آخر از پنجره يك نگاهي به بيرون مي‌كنه، وسط باغ چشمش ميخوره به يك ستون بلند كه همين جور بيخودكي اون وسط هوا شده بوده و بديهتاً اين بيت رو صادر مي‌كنهيكه ستوني است در اين راسته گو مرا تو از چه رو بر خاستهشاعر بدبخت كه همينجوري با مقدمات وزير مادرقحبه پاك از صراط مستقيم منحرف شده بود و دلش هواي ”آن كار ديگر“ كرده بود() و حالا هم كه ديد اولين بيت دختر خانم راجع به ستون برخواستة اين راسته‌است()‌ فهميد كه امشب روزگار به كامه و بقول مرحوم ايرج ميرزاچو ديدم خـيـر، بند ليفه سست استبه دل گفتم كه كار ما درست استو خلاصه نه گذاشت و نه برداشت و اين بيت رو درجواب گفتبـهــر كــس دخـتـر خـوارزم شــاهكير ارض است و تورا مي‌خواستهدختر بدبخت (كه تا اون روز كسي كمتر از بانوي من و قبلة عالم و ازين تريپ كس‌شعريات بهش نگفته بوده) رنگش ميپره، جيغ مي‌كشه و گريه كنان ميره خدمت جناب ابوي كه اين پدرسوخته همچين چيزي به من گفته جناب خوارزم شاه كه از اول هم با اين بي‌ناموسيا موافق نبود، وقتي جريان بيت بدبخت شاعر رو ميشنوه، درجا سبيلش از 15 درجه به سمت جنوب تغيير حالت ميده به 30 درجه به سمت شمال و چشماشو خون ميگيره و داد ميزنه جــلــــاد بيا اين مردك پدرسوختة ‌هيچي‌ندار رو به درك واصل كن بدبخت شاعر كه اينو مي‌شنوه، پاك مستي از كلش ميپره و خايه‌هاش ميرسن بيخ گلوش. اما از بخت بلند،‌ يهو يادش ميفته كهبه هر دردي دواسـت، خايه ماليبه هر زخمي شفاست، خايه مالياگر ريشت‌گروگشت‌و تهي‌جيببـدان دفـع بلاسـت، خـايـه مـاليو خلاصه جلوي شاه ميافته رو زانو و حالا نمال و كي بمال‌ جناب خوارزم شاه هم كه بالاخره قلبش از فولاد و دلش سنگ‌تر از اساتيد دانشگاه سراسري و آزاد نبود() عاقبت خايه‌مالي اسيدي جناب شاعر دلش رو به رحم آورد و قرار شد يك فرصت ديگه به شاعر بدن و اون اينكه هركدوم از حاضرين يك كلمه بگن، اگه شاعر تونست با اين كلمات يك کس و شعر پر معني و عرفاني بگه، كه فبها، مي‌تونه جونشو برداره و از مملكت بزنه به چاك، لكن اگه نتونست، همون ستون توي باغ رو به ماتحتش مي‌كنند خود خوارزم شاه (كه هنوز اثر مالش قبلي از دلش نرفته بوده و بدش نميومده شاعر بيچاره ازين مخمصه جون سالم به در ببره) ميگه‌ گل. همسر شاه ميگه‌گلدسته. وزير سمت راست(يا به عبارتي وزير مادر صلواتي) ميبينه اينا همه با گاف شروع ميشه، اونم ميگه گرگ. وزير سمت چپ (يا به عبارتي همون وزير مادرقحبه) با خودش ميگه بگذار يك چيزي بگم،‌ عمراً نتونه کس و شعر بگه. يكم فكر مي‌كنه، ميگه كلنگبدبخت شاعر يه مدت فكر مي‌‌كنه، ميگهشاها تو گلي و حرمت گل دستهمارا برهان ز دست گرگ خستههر لحظه رود فرو كلنگ تادستهدر كون ِزنِ وزير مادركس‌دهفرستنده كرم خاكي

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *