مشتری خاص (۱)

0 views
0%

بهم گفته بود میخواد منو بعنوان هدیه به همسرش پیشکش کنه. اولین بار بود مشتری خانم اینجوری داشتم. نباید مخالفت میکردم وگرنه پولی که لازم داشتم رو بهم نمیداد. قبول کردم و برای شروع نقشه اش آماده شدم.گفته بود لباس سکسی و تنگ با خودم ببرم با ست لباس زیر قرمز.رفتم پیشش و باهم رفتیم آرایشگاه. خودش گفت چیکار کنن و موهامو بلوند کردن چون شوهرش دوست داشت. بعد از رنگ موهام بهم گفت لباسانو بپوشم، منم طبق دستورش انجام دادم.پول همه چیو حساب کرد و بعد به سمت شرکت شوهرش راه افتادیم. تو راه گفت- ببین کندی اگه امروز بتونی راضیش کنی برید خونه دوبرابر قرارمون بهت پول میدم اما اگه بمونه واسه روز دیگه همون توافقمون…من که بوی پول خوب به مشامم خورده بود، با خنده گفتم- پس تلاشمو میکنم خانم راندی.لبخند مغرورانه ای زد و بعد دستشو برد تو سوتینم و سینه ام رو فشار داد. جا خوردم اما چیزی نگفتم.- خوبه سینه های خوش فرم و بزرگی داری…تشکر کردم و تازه متوجه شدم چقدر دستاش قویهکمی بعد جلوی برج بلندی توقف کرد و گفت- همینجاست. طبقه بیست و شش. به مردم گفتم تو دختر یکی از آشناهامی که واسه کار معرفی کردن. ببینم چیکار میکنی…چشمکی زدم و گفتم- چشم خانم.قبل از اینکه دستگیره در رو بکشم، گفت- امیدوارم امروز به مراد دلم برسم…سری تکون دادم و پیاده شدم. با طنازی خاص خودم که چندین ساله باهاش مشتری پیدا میکنم وارد برج شدم و با آسانسور بالا رفتم.طبقه بیست و ششم…شرکت تجاری دارو. مدیریت ویلیام راندی.خودشه…داخل رفتم و با لبخند به منشی گفتم برای مصاحبه کار اومدم از طرف خانم راندی. منشی نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت چند لحظه صبر کنم. تا اون هماهنگ کنه به محیط نگاه انداختم که سبک شیک و تمیزی داشت. چند نفر درحال رفت و آمد بودن و کسی به من توجه نداشت.- بفرمایید داخل خانم جونیس.تشکر کردم و بعد از ضربه ای به در وارد اتاق رییس شدم. رییسی که قرار بود اغواش کنم و امروز جنده لاشی اش بشم…با دیدنش واقعا خوشحال شدم. هیکلی و چهره جدی. کمی خسته و عصبی بنظر میرسید ولی حس میکردم میشه گولش زد…جلو رفتم و دست دادیم. دستشو کمی فشار دادم و با لبخند جذابی ازش جدا شدم. یه کم مکث کرد و بعد تعارف کرد بشینم.با حفظ لبخندم روی مبل روبروش نشستم. پامو روی اون پا انداختم و اجازه دادم دامن کوتاهم بره بالاتر و رون های خوش تراشم تا نزدیکی شورتم پیدا بشه. نگاهش روی پاهام حس کردم و همین برای موفقیتم کافی بود.از سابقه ام پرسید و من از شنیدن صدای جذابش واقعا لذت میبردم. چرت و پرتی درباره سابقه ام گفتم ولی انگار واسه پیش بردن جلسه خوب بود، چون خوشحال شد و یادداشت کرد. در هنمون حین نوشتنش بلند شدم و جلو رفتم. روی میزش کمی خم شدم و گفتم- ببخشید جناب رییس میتونم یه چیز خصوصی بهتون بگم؟هول شدن و سرخ شدنش از نزدیکی زیادم جالب بود. مطمئنم بوی ادکلن شیرین و تحریک کننده ام روش تاثیر گذاشته بود.- ب…بله بفرمایید خانم جونیس…اخم طنازی کردم- منو کندی صدا کنید رییس…لبخندی زد و گفت- بگو کندیصورتمو جلوتر بردم و تو گوشش آروم گفتم- من باید برم دستشویی ولی بیرون خجالت کشیدم. میشه از دستشویی اتاق شما استفاده کنم؟بلند شد و با دستش اشاره کرد به در اون طرف. – بله اینجاست. بفرمایید.تشکر کردم و رفتم داخل. در رو عمدا کامل نبستم و سریع دامن کوتاهم رو درآوردم. چند لحظه صبر کردم و بعد سیفون رو زدم. همزمان از آب روشویی کمی روی شورتم و خودم ریختم و یهو جیغ الکی زدم…- وایی….صدای قدم های رییس که اومد سریع پشت به در خم شدم و شورتمو کشیدم پایین. کون خوش فرم و گنده ام رو به در بود و منتظر بودم ببینه…- چی شد خانم کن……یهو صداش قطع شد و من مطمئن شدم درو باز کرده و کونمو دیده. سریع برگشتم و با حالت مظلومیت گفتم- آب ریخت رو لباسم جناب رییس…او که خیره به پرسینگ نافم و کس تپل و سفیدم بود، سرشو بالا آورد و با مکث گفت- عیبی نداره… الان براتون لباس سفارش میدم بیارن…با خنده گفتم نه درستش میکنم فقط چند دقیقه بزارم جلوی پنجره اتاقتون خشک میشه…سری تکون داد و من نزدیکش شدم و آرومتر گفتم- فقط شما تضمین کنید کسی تو اتاق نیاد…آب دهنشو قورت داد و گفت- مطمئن باش…رفت درو قفل کنه و من هم بیرون رفتم. شورت و دامنم رو جلوی پنجره گذاشتم و برگشتم. یواشکی داشت نگاهم میکرد و تا نگاهمو دید سرشو مشغول پرونده ها کرد. خواستم سمتش برم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد. با لبخند اجباری گفت- همسرمه ببخشید…سری تکون دادم و او پاسخ داد- جانم عزیزم… کجا؟… حتما… من هنوز شرکتم… شاید واسه ناهار بیام خونه… چرا اخراجش کردی؟…من آروم آروم رفتم کنارش و لبه میز لم دادم… خیره به پاهام بود و حس کردم گرمش شده… آفرین…- باشه… پس من خودم ناهار میخورم… میبینمت عشقم…قطع کرد و من با طنازی گفتم- برای ناهار با خانم رییس قرار دارین؟لبخند دستپاچه ای زد- نه با دوستاش بیرون بود گویا آشپزمون رو اخراج کرده و حالا ناهار من باید از بیرون خرید بشه…جرقه ای تو ذهنم زده شد. خم شدم و گفتم- دوست دارین امروز من براتون ناهار بپزم؟مبهوت نگاهم کرد- چی؟خندیدم و گفتم- شرکت قبلی که بودم گاهی برای مهمونای خارجی غذا سرو میکردم. آشپزیم عالیه… دوست دارین تست کنین؟نگاهم کرد و جوابی نداد. تیر آخر رو زدم- ببینید جناب رییس من واقعا به کار تو شرکت شما علاقمندم و میخوام رضایتتون رو جلب کنم… این فرصت رو بهم بدید لطفا…سری تکون داد و گفت- باشه.خندیدم و با شوق گونه اش رو بوسیدم. متعجب و مات نگاهم کرد و من با خنده گفتم- رییس محبت های من اینجوریه تعجب نکن…قشنگ کیرش رو دیدم که کمی تکون خورد. به هدفم رسیدم. با خنده رفتم سراغ دامنم و گفتم- دامنم خشک شده…باز کونمو رو به رییس کردم و خم شدم تا دامنم رو بپوشم. نگاه سنگینش رو کاملا حس میکردم و منم از عمد آروم حرکت میکردم تا حسابی تحریکش کنم… وقتی برگشتم دیدم با یه دست داره کراواتش رو شل میکنه.- بریم رییس؟- کجا؟خندیدم و فهمیدم خوب گیجش کردم…- خونتون دیگه… باید ناهار بپزم برای رییسم…- آها آره… بریم.بلند شد و وسایلش رو جمع کرد. من حواسمو دادم به کیف خودم ولی زیرچشمی دیدم که سعی کرد کیرشو تو شلوارش جابجا کنه و طبیعی باشه. شورتم رو گذاشتم بمونه تا بعدا یادش باشه…از اتاق بیرون زدیم و رییس به منشیش گفت قرارهای بعد از ظهر رو کنسل کنه… عالی شدبیرون رفتیم و سوار ماشین آخرین مدلش شدیم. واقعا باید بچسبم به این خانم و شوهر پولدار که حسابی بهم برسن…- خب کندی جان از خودت بگو…این یعنی جذبم شده… خوبه…- تنها زندگی میکنم. ورزش میکنم و شاد هستم.- دوست پسر داری؟خندیدم و پامو کمی بالا آوردم تا توجهشو جلب کنه…- کات کردم چند وقت پیش چون اذیتم میکرد.سری تکون داد. اینبار من پرسیدم- شما چی؟- منم کار و کار و کار… همسرم هم بیشتر با دوستاش میرن سفر. باهم خوبیم. پسرمون هم تو یه شهر دیگه درس میخونه.با ناباوری ساختگی گفتم- شما پسر بزرگ دارید؟ خیلی جوونید که…خندید و گفت من چهل و پنج سالمه.- باز هم جوونید و جذاب…وقتی اینو گفتم دستمو به دستش مالیدم و او نگاهم کرد. لبخند اغواگری زدم…تا خونه ساکت بود و وقتی رسیدیم، گفت- کندی جان همه چی تو آشپزخونه ست. من دوش میگیرم تا تو راحت باشی.با لحن شهوت آلودی گفتم- کمک نمیخواید رییس؟مکثی کرد و با حرارت گفت- نه ممنون…سریع از پله ها بالا رفت. من هم سریع تو آشپزخونه مشغول شدم. سیب زمینی و مرغ و سبزیجات حاضر کردم و با ادویه های مختلف طعم دارشون کردم. تو سینی فر چیدم و داخل فر گذاشتم با حرارت کم بپزن.خب حالا نوبت جنده لاشی گری منه…سریع بالا رفتم و همزمان لخت شدم… از یکی اتاق ها صدای آب میومد… پس همینجاست… داخل رفتم و سایه رییس رو پشت شیشه دیدم…جلو رفتم و آروم درب شیشه ای رو کمی باز کردم. رییس لخت پشت به من بود. یهو برگشت و من با دیدن کیرش زبونم بند اومد… بزرگ و کلفت بود… اونم منو دیده بود…- اینجا چیکار میکنی کندی؟درو کامل باز کردم و داخل رفتم… با شهوت نگاهش کردم و دستمو روی کیرش گذاشتم. قشنگ زیر دستم تکون خورد… با شهوت و لذت گفتم- میشه منو بکنی رییس؟ کیر شما رو میخوام…این حرفم روانیش کرد چون یهو منو کوبید به دیوار و شروع کرد لبامو خوردن… منم همراهیش کردم ولی خیلی خشن بود. دستامو محکم گرفت و وقتی ازم جدا شد؛ با لحن ترسناکی گفت- حالا که خودت شیطونی میکنی پس عواقبش هم باید بپذیری…گیج و منگ حرفاش بودم که یهو آب رو بست و حوله دور خودش کشید. دستای منو از مشت گرفت و موهامم کشید و منو بیرون برد. قبلا چندتا مشتری خشن داشتم اما به چهره رییس نمیخورد وحشی باشه اما گویا اشتباه کردم…منو پرت کرد روی تخت و خودش به سمت یه کمد رفت. درشو با کلید باز کرد و دستبند و پابند فلزی از توش درآورد… ترسیدم… خانم راندی نگفته بود شوهرش علایق خاص داره…از ترس عقب رفتم که رییس خندید و با لحن ترسناکی گفت- دیگه واسه پشیمونی دیر شده جنده لاشی کوچولو…تا اومدم فرار کنم، پامو گرفت و کشید. جیغ زدم و روی تخت افتادم. پاشو روی کمرم گذاشت و سریع پابندهای فلزی رو به مچ پاهام بست. با زنجیری هردوتاشونو بهم وصل کرد و قشنگ حس میکردم نمیتونم پامو زیاد باز کنم… دست و پا میزدم و او فقط میخندید… خنده هاش منو یاد آدم های ترسناک فیلم ها مینداخت… واقعا ترسیده بودم و هرکاری میکردم حریفش نمیشدم. منو برگردوند و روی شکمم نشست. دستامو گرفت و با دستبند بست، زنجیرهایی به اونها هم زد و من که دیگه گریه زاری ام گرفته بود، جیغ زدم- ولم کن دیوونه…قهقهه ای زد و همزمان که زنجیر پاهامو به زنجیر دستهام وصل میکرد، گفت- دیوونه تویی جنده لاشی کوجولو… و البته احمق هم هستی که راحت اومدی تو دام من…چی؟ متعجب نگاهش کردم که خندید و با صدای بلند گفت- عشقم بیا تو…و بعد با خنده منو نگاه کرد- توله سگمون حاضره…در باز شد و من با حیرت به خانم راندی نگاه کردم که با لباس سکسی وارد شد مات مونده بودم… خندید و اومد جلو… سوتین و دامن چرم مشکی پوشیده بود و آرایش غلیظی داشت…خم شد، نوک سینه ام رو گرفت و محکم فشار داد… جیغ زدم از درد و هردو خندیدن- چطوری توله سگ احمق؟- تو… چطور…- آره عزیزم من و همسرم سادیست هستیم و دنبال جنده لاشی های خوشگل مثل تو میگردیم که بیان توی دام ما… اگه سگ خوبی باشی مسلما جایزه داری اما اگه بخوای لجاجت کنی بد میبینیترسیدم… واقعا احمقم که وارد این برنامه شدم… گریه زاری ام گرفت- توروخدا بزارید برم… خواهش میکنم… خانم راندی… لطفا…خانم راندی اخمی کرد و گفت- از این به بعد یاد میگیری منو میسترس خطاب کنی و همسرم رو جناب مستر…بعد از این حرف مستر سیلی محکمی بهم زد که برق از چشمام پرید. اشکهام فرو ریختند… میسترس از همون کمد قلاده فلزی درآورد و به دست مستر داد. اونو به گردنم بستند و زنجیر بلندی هم داشت که تو دستشون گرفتن. مستر از روم بلند شد و منو روی زمین پرت کرد… یه کم بیحال بودم… میسترس لگدی به کونم زد- پاشو توله سگ… وقت بازیه…به سختی روی زانوهام بلند شدم ولی تا خواستم بلند شم، میسترس دوباره با کفشش لگدی بهم زد و گفت- روی چهار دست و پات احمق…با خجالت و تحقیر روی چهار دست و پا افتادم. مستر زنجیرها رو تنگ تر کرد و گفت- اینطوری دیگه بخواد هم نمیتونه بایستههردو خندیدند و مستر گفت- تو برو با توله ات بازی کن عشقم تا من بیام…همو بوسیدند و من نمیدونم چرا حس کردم خیس شدم از دیدن لب گرفتن اونا… میسترس زنجیر قلاده منو کشید و من بدنبالش رفتم. از اتاق خارج شدیم و پایین رفتیم.اونجا میسترس روی مبلی نشست و گفت- بیا اینجا توله سگ…من که چاره ای جز اطاعت نداشتم جلو رفتم. موهامو یا دستش گرفت و کشید. صورتمو زیر صورتش گرفت و گفت- خب از حالا اسم تو جنده لاشی بچه کونی هست فهمیدی؟ دیگه جز این اسم، اسمی نداری تو این خونه و فقط و فقط برده من و همسرم هستی تا وقتی ما تشخیص بدیم میتونی بری… تنها چیزی هم که ازت میخوایم بشنویم چشم هست… فهمیدی کونی؟حرفاش خوردم میکرد و با ترس و بغض گفتم- چشم…خندید و گفت- من کیم؟با ترس گفتم- میسترس…- و همسرم؟- جناب مستر…خندید و گفت- آفرین بچه کونی معلومه عاقلی و میخوای رضایت اربابات رو بدست بیاری… تا وقتی اینجوری حرف گوش کن باشی جات امنه ولی یه سرپیچی کافیه تا بیچاره بشی…ناخوداگاه با ترس گفتم- بله میسترس چشم…لبخند رضایت بخشی زد و تف کرد توی صورتم… چندشم شد ولی از ترس جرات نداشتم چیزی بگم. منو انداخت زیر پاش و داد زد- پاهاتو باز کن جنده…سریع پاهامو باز کردم و کوسمو جلوش به نمایش گذاشتم. با دقت همه جای کوسمو نگاه کرد و انگار که بخواد جنس بخره، ارزیابی کرد و من از خجالت خیس شده بودم. سری تکون داد و گفت- خوبه… ولی از این به بعد یاد میگیری بدون اجازه ما خیس نشی…همزمان با تموم شدن جمله اش، کف چکمه اش رو روی کوسم گذاشت و فشار داد. از درد جیغ زدم و خواستم تکون بخورم که زنجیرمو کشید و داد زد- سر جات بمون حیوون کثیف…اشکهام ریختند و او با خنده پاشو روی کوسم میمالید. پاشنه کفشش رو توی کوسم کرد و همزمان خیره شد تو چشمای گریان و دردناکم… نمیدونستم چیکار کنم با گریه زاری گفتم- غلط کردم میسترس توروخدا درد داره آییییی…خندید و با لذت گفت- آفرین توله التماس کن…فهمیدم باید بیشتر التماس کنم. با ترس و گریه زاری ادامه دادم- من توله سگ شمام میسترس خواهش میکنم منو ببخشید غلط کردم توروخدا منو ببخشید دیگه تکرار نمیشه…همونطور که او کوسمو میمالید من گریه زاری و التماس میکردم. تو چشماش لذت و قدرت موج میزد و من نمیدونستم باید چیکار کنم و هرچی جمله التماسی به ذهنم میرسید، میگفتم…او درحال خندیدن بود که صدای پای مستر اومد…بیشتر حس ترس کردم ولی باید تحمل میکردم تا ولم کنن……ادامه دارد……نوشته مادی

Date: November 30, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *