سلام من هادی هستم و میخواهم داستان سکس سارا رو براتون بنویسم.سارا هستم بابای من افغانستانی و مادرم ایرانی هستند. سالها پیش وقتی پدرم اومده بود ایران برای کار کردن، با مادرم آشنا شده بود و بعدا با هم عروسی کردند و من تولد شدم، بعد از چند سال پدرم به جرم قتل (سوءتفاهم شده بود چون پدرم کسی رو نکشته بود) به مدت پانزده سال زندانی شد. بعد ازینکه پدرم آزاد شد رفت سراغ آدمای خلافکاری که پدرم رو انداخته بودن زندان. اما اونا پدرم رو کشتند و میخاستن وارد خانه ما شوند و چون من و مادرم تنها بودیم میخواستند روی ما تجاوز کنن. روزها و شبها همش بیدار بودیم و زندگی ما از یک طرف با گرسنگی و از طرف دیگه با ترس میگذشت. تا اینکه من و مادرم تصمیم گرفتیم بریم افغانستان و از فامیل پدرم کمک بخاییم. با هزار مشکلات یک قاچاقبر رو پیدا کردیم که مارو به افغانستان برسونه و راضیش کردیم که وقتی اونجا رسیدیم پولشو میدیم.خلاصه به افغانستان رسیدیم و روز اول یکی دو آدرس رفتیم و از فامیل و آشناهای پدرم کمک خاستیم اما ما رو قبول نکردن و به ما کمک ندادن. نزدیکای غروب بود و مجبور شدیم دوباره به جایی بریم که قاچاقبر زندگی میکرد، تا افغانستان که اومده بودیم قاچاقبر فکر میکرد ما اینجا آشنا و فامیل داریم و به ما کاری نداشت و مزاحمت نمیکرد. اما اون شب وقتی از همه جا نا امید شدیم و رفتیم خانه قاچاقبر اونوقت فهمید و شاید از همون شب برای سکس با من و مادرم نقشه کشیده بود. خب هرطور بود شب خابم نبرد جون میترسیدم اما مادرم از بس خسته بود خابش برد. فردا صبح دوباره همه جا رو گشتیم اما کسی کمک نمیکرد وقتی تو خیابونا میگشتیم دوباره با قاچاقبر روبرو شدیم، میدونستم چه نقشه ای داره شاید پایان مدت دنبال ما بوده و تعقیب میکرده، از ما دعوت کرد که امشب هم بریم با اونا باشیم. تازه وقتی میرفتیم بطرف خانه، خودش رو معرفی کرد و بهم گفت اسمم حامد است و دیگه بهم نگو (قاچاقبر)، چون هیکل خیلی گنده ی داشت ازش میترسیدم و با صدای لرزان گفتم چشم آقا حامد.شب وقتی شام خوردیم به مادرم گفت همین الآن ازتون پول میخام، من و مادرم بطرف همدیگه دیدیم و مادرم بهش گفت آقا حامد خودتون از حال و روز ما خبر دارین چند روزه دنبال پول شما میگردیم اما خودتون شاهدین که نتونستیم پول جور کنیم، یکم دیگه هم فرصت بدین خدابزرگه واستون میارم.من سرمو انداخته بودم پایین و به پاهام که از راه رفتن و زخم هایی که داشت بدجور میسوخت،میدیدم که ناگهان حامد به من حمله کرد و از پشت محکم بهم چسپید. میتونستم به خوبی کیرشو حس کنم خیلی ترسیده بودم. حامد به مادرم گفت فرصت تموم شد یا الآن پول بیار و یاهم تورو و هم دخترتو تا صبح میکنم.مامانم رنگش پریده بود و داشت گریه زاری میکرد، من از ترس زیاد اشکام خشک شده بودن و حتی یک کلمه هم نگفتم، مادرم گفت حامد جان لطفا تو جای پسر منی لطفا این کارو نکن از خدا بترس. حامد سیلی محکمی زد زیر گوش مادرم و گفت به من نگو از کی بترسم و از کی نترسم. مادرم افتاد روی زمین و با دیدن این حالت شروع کردم به چیغ زدن و گریه زاری کردن. داد میزدم کمک،،،،،،،،،،کمک،،،،،،،که حامد اومد و دهنمو گرفت و گفت کسی صداتو نمیشنوه اینجا ایران نیست افغانستانه…… هیچ کس نمیاد کمکت… فامیل بابات هم شمارو جواب دادن………. فقط من میتونم کمکت کنم و امشب تا صبح کمکت میکنم……..مامانم روی زمین بیهوش افتاده بود و من تو چنگ اون وحشی بودم از ناچاری خودمو میزدم به در و دیوار و میخاستم فرار کنم اما همه راه های خروج بسته بود.حامد اومد طرفم و منو پرت کرد روی رخت خابش و خودش اومد پهلویم خابید…………..زیاد کوشش میکردم خودمو از دستش نجات بدم و بلند بشم اما فایده ای نداشت چون من با این اندام دخترانه نمیتونستم حریف یک مرد چاق و قوی بشم،،،،،،،،،بهم گفت از سکس حوشت میاد…. من جون تا هنوز نه سکس داشته بودم و نه هم به سکس فکر کرده بودم هیچ حرفی نزدم و همش چیغ میزدم تا یکی کمکم کنه.حامدبا یه دستش محکم منو گرفت و با دست دیگرش شلوارمو از پام در آورد فقط شورت پام بود و مثل گرگ وحشی داشت به شورتم نگاه میکرد. شورتمو کشید پایین و کسم رو داشت با دست کلفتش لمس میکرد……. من که نا امید شده بودم و فهمیده بودم کسی نیست کمکم کنه دیگه چیغ نمیزدم فقط کوشش میکردم از دست این وحشی خودمو آزاد کنم و با چاقویی که سر سفره که تا هنوز پهن بود یا خودمو بکشم و یا هم این وحشی رو.کسمو یه لیس زد و گفت تو خیلی با ارزشی چرا مامانت بجای پول یه شب تورو بهم نمیده خیلیم خوب میشه……منم میتونم حساب این کس خوشکلو برسم و شما هم میتونین از دادن پول آزاد بشین.داشت با ولع و حرس کسمو میخورد اما حالا کمی ترس از بین رفته بود و کم کم داشتم لذت میبردم. اما جالب بود برام که چرا فقط داره لیس میزنه………….نمیدونستم چیکار کنم. که یهو دیدم شورت و شلوارمو داد و گفت هله زود بپوش ببینم.زودباشمن خیلی خوشحال شده بودم فکر میکردم دلش به حال ما سوخته و میخاد هم از پول و هم از ما بگذره. داشتم شلوارمو میپوشیدم که چاقو رو گرفت و بطرف مادرم رفت…………………..ناگهان چیغ زدم و گفتم تورو خدا به مادرم کاری نداشته باش…………………… تورو خودا بزار ما بریم قول میدم به کسی چیزی نگیم و هرطور شده پولتو جور کنیم فقط فردا رو فرصت بده. برگشت و گفت دیگه نمیخاد پول بدین………… اون پول رو فراموش کنین……………….. خیلی خوشحال شدم از شنیدنش و باور کردم……….راست میگی؟؟؟؟؟ یعنی ما آزادیم؟؟؟؟؟؟؟ نه دختر غلط فکر کردی، شما دیگه برای من کار میکنین…….چه کاری؟؟؟؟ اونشو به زودی میفهمی.با چاقو بطرفم اشاره کرد که ساکت بشینم و دوباره بطرف مادرم رفت و……ادامه دارد…نوشته سارا
0 views
Date: November 25, 2018