*سلام، من یه دخترم، 21 سالمه، تاحالا رابطه نداشتم و این صرفا زاده ی تخیلاتمه، تخیلاتم راجب یه مردی که وجود خارجی داره و خیالی نیست اما اصلا در دسترس من نیست و یه روز که حساابی تو کف اش بودم اینو نوشتم راجبش…او مرا میسوزاند…از درون آتشم میزد…او را لای پاهای گرمم میخواستم، آن چیز، آن چیز سفت، داغ و تر که از آن او بود را میخواستم…با آن چشمان شرورش…میخواستم شعله های درونم را از توی آن چشمها ببینمبا آن نگاهی که تا مغز استخوان را میدرید…نمیخواهم کلیشه وار بگویم از آن بدن زیبا و برنزه اشاز بازوان قوی و لب ها و موهایش و آن دستها…فقط میگویم دلم میخواهد وقتی دارد با آن بازوان و پیراهن گشاد سفید کارش با یقه ی باز و آستینهای بالا زده و سینه های فراخ و پوست تیره ش هیزم ها را برای شومینه میشکند، نیمه برهنه به سمتش بروم، تبر را از دستش جدا کنم، دستانم را از روی شکم و سینه اش بالا بیاورم و او بدون حرفی با نگاه پرسشگری نگاهم کند همانجا بوسه ای جانانه از لبانش بگیرم و پوزخند سکسی و آن نگاه شرارت بارش را بروی خودم ببینم اااه ان نگاه مرا دیوانه میکند، لبانم را بچسبانم به سینه های فراخش، همینطور لبانم را بالا بیاورم تا روی گردن تیره و فک و گونه های برجسته اش…چنگ های ریزی به سینه اش بزنم و ل بانم را بین گردن و لبانش بگردانم…نگاه های او را میشناسم، مرا ضعیف میکنند، بی اختیار میکنند، آاااه آن نگاه لعنتی خیره با آن اخم کوچک ظریفش میتواند به راحتی مرا خیس کند وقتی آن نگاه و پوزخند را دارد خوب میدانم در ذهن کثیفش چه میگذرد آن نگاه است که باعث میشود دلم بخواهد لبهایش را آنقدر بمکم تا خون از آنها بیرون بزند هم عشقبازی کرده ام هم انتقام از آن چشمان کثیف فلج کننده اش گرفته ام، او اما آرام است هم چنان پوزخند به لبش است خوب میداند من دیوانه ی هم خوابگی با او شده ام، معتاد سکس با او، خوب میداند نمیتوانم مقاومت کنم، گاهی حتی بعد از ارضا شدن میخواهم ب ازهم محکمتر و سریعتر تازیانه اش را نثار واژنم کند تا شهوت سیری ناپذیرم از اون خالی شود اما…..بدون حرفی با همان نگاه مرا میگیرد و با خود میبرد…من، ناگهان این کس و شعر فروغ در ذهنم تداعی میشودمعشوق من با آن تن برهنه ی بیشرمبر ساق های نیرومندش چون مرگ ایستاد…او وسوسه ای غیر قابل اجتناب بود، او دلیل تمامناله های من بود، چه در اوقات با او و چه در تنهایی ام…دستانم را روی عضلات محکمش میکشیدم و میبوسیدمش…بوی ادکلن گرد چوب میداد…او خوب بلد بود با آن دستان هرزه اش با آدم چه کار کند، وقتی لبهایش روی گردن و گوشم بود و انگشتانش لای لبهای گرم و خیس واژنم…وقتی موهای سرش را که بین پاهایم بود چنگ میزدم و آآآه میکشیدم، سرش را فشار میدادم و فریاد میکشیدماو جری تر میشد و دیگر حتی نمیگذاشت نفسم بالا بیاید، صدای ناله هایم به هوا میرفت و به خودم میپیچیدم…کمی بعد بوسه ای محکم از لب هایش گرفتم زبانم را لای لبهایش میچرخاندم و روی لب بالاییش میکشیدم، خودم را پایین کشیدم، دست هایم را محکم روی وسط پاهایش کشیدم، شلوارش را در آوردم، از روی لباس زیرش مالشش میدادم، دلم میخواست تشنه و هلاکش کنم…من پایین پایش بودم و او از بالا نگاهم میکرد آن لحظه با آن نگاه خاص و خیره اش جاذبه ی جنسی شدیدی داشت….درش آوردم…تازیانه ی سفت و بزرگ من…زبانم را از بیضه ها تا نوک آلتش میکشیدم، زبانم را روی نوک آلتش چندبار کشیدم، بوسیدمش، با آرامی و ملایمت بهش رسیدگی میکردم ،انگار که میخواهم لوسش کنم، رگ هایش بیرون زده و سفت تر میشد، چند بار در دهانم بالا و پایینش کردم…دستش روی سرم بود و نمیخواست ک متوقف شوم، تا جایی که نفس داشتم تکرارش کردم…نوکش را می مکیدم و تند تند به آن زبان میزدم، همچنان که دستم رویش بالا و پایین میرفت…صدای نفس های تندش دیوانه ام میکرد…بلند شد مرا زمین زد و رویم دراز کشید…لبهایش را روی لبهای داغم گذاشت، لب پایینش را بین دندانهایم گرفتم و گاز کوچکی زدم،پوزخندی زد و دیوانه ترم کرد…دلم میخواست باتمام وجود از او لذت بگیرم و باتمام وجودم به او لذت بدهم…همینطور که لبهایش را بین گردن و سینه هایم میگرداند، میبوسید، گوشم را میمکید…تازیانه ی محبوبم را روی خط واژنم میکشید، نفس هایم سنگین شده بودند، آرام آرام آن را وارد واژنم کرد،ناله ی کوچکی کردم، واژنم داغ ترو ملتهب تر از همیشهبود، لبهایم را روی شانه و گردنش میکشیدم و گاز میگرفتم، بو میکشیدم تا ادکلن گس تنش را وارد تک تک سلول هایم کنم ، همانطور که آرام آرام رویم بالا و پایین میرفت سینه هایم را با دستانش گرفته بود و آرام فشار میداد، سرش را خم کرد و زبانش را روی سینه هایم میکشید، نوکش را میمکید و من دوباره ناله هایم بلند شده بود، کم کم رویم خم شد و سرعتش را تند تر کردناخن هایم را روی کمرش میکشیدم و نفس هایم تند تر شده بود، گاهی به لبهایم بوسه میزد و من با پایان وجودپرشدن های جای خالیش را وسط پاهایم حس میکردم…تنه اش را بالا آورد و عمیق تر و سریع تر تلمبه میزدمن به او چنگ میزدم و آه و ناله ام بلندتر شده بودنفس هایش تند و سنگین بود و تلمبه میزد…یک پایم را روی شانه اش گذاشت تا کنترل بهتری داشته باشد، روی زانو هایش بود و یک دستش پایم را روی شانه اش نگه داشته بود و کمرش را جلو و عقب میداد، سرش را کمی بالا گرفته بود و گاهی چشمانش را میبست، با حرکاتش انگار که بر من حکمرانی میکرد…اخم هایش بیشتر شده بود، صدای نفس هایش، بدن جذابش در سکسی ترین حالت بود،من درحال و هوای خودم نبودم، تا آن موقع ساکت بودیم، فقط صدای جیرجیر تخت، آه و ناله های من و نفس های تند او میامد، اما هرچه به ارگاسم نزدیک میشدم به حرف می آمدم بر خلاف میل و انتظارم هربار… ))آآآه بیبی، منو بکن…بیشتر…دیوونتم…سریعتر بکن…واینسا…آرههه…بکن منو…آرههه…واینسااو هم گاهی با جوون…آره میکنمت…آرههه…جووونم… جوابم را میداد…آه های منقطع بلندی کشیدم و او همصدای آه های محکمش کم کم بلند شد….سرعتش را کم کرد…کمی بعد خودش را نفس زنان کنار من انداخت…نیم خیز شد و لب های شیرینش را روی لبهایم گذاشت…سرش را روی سینه ام گذاشت ،موهایش را نوازش میکردم و هردو آرام گرفته بودیم و من…در فکر دفعه ی بعدی بودمنوشته Xo
0 views
Date: April 16, 2019