سه ماه بود كه معلم خصوصی شده بودم. چاره نداشتم تازه از سربازی اومده بودم و هنوز دنبال كار میگشتم واسه رفع بیكاری بد نبود. حداقل اینطوری می تونستم دم دهن پدر ننمو ببندیم. یه اموزشگاه بود كه بهم كار داده بود. درامدش زیاد نبود ولی از هیچی بهتر بود. چون تازه كار بودم شاگردهایی كه فاصلشون دور بود رو به من می دادند. شاگرد زیاد داشتم. دختر و پسر همه جور ادم بودند. چادری بلوز شلوار مینی ژوپی، خلاصه ادم تازه پی به اختلاف موجود در بین افراد جامعه میبره. شاگردی بود كه سر غروب كه میشد ازم خواهش میكرد میگفت نظر كردم نماز اول وقت بخونم. نمی دونم شاید همون كارو كرد كه دانشگاه قبول شد. شاگردی هم داشتم كه روز عید جلوی باباش با هام روبوسی كرد. خلاصه ادم گیج میشه نمی دونه تو این شهر با ادماش چطوری برخورد كنه.دو ماه بود كه خونه عاطفه میرفتم. عاطفه یه خانوده ای داشت نه ازاد و نه مذهبی. یه خانواده معمولی . مادر پدرش اهل نماز بودند ولی مامانش اصلا جلوی من روسری سرش نمی كرد حتی خود عاطفه هم همینطور. البته همیشه عاطفه لباسهای بلند می پوشید. هیچ وقت ندیدم كه دامن بپوشه یا ارایش بكنه. شاگردهای خصوصی اكثر شاگردهای خنگ نیستند بلكه بیشتر احتیاج به تشویق دارند اعتماد به نفس خودشونو از دست دادند اگه معلم زرنگ باشه باید بیشتر روی روحیه و اعتماد اونها كار كنه. كار سختیه ولی چاره ای نیست. درس و بلدند ولی موقع امتحان به علت نداشتن اعتماد به نفس كافی خراب میكنند. عاطفه هم از این جور شاگردها بود. توی امتحان میان ترم یه درس ریاضی افتاده بود ولی با كمك من تونسته بود در اخر ترم نمره خوب بگیره. واسه همین اعتماد خانواده و خودش هم به من بیشترشده بود. موقعی كه بین تدریس استراحت میكردیم از خانوادش برام میگفت. از اون فامیلشون كه میخواست بیاد خواستگاری و عاطفه اصلا اونو دوست نداشت تا اون دوست باباش كه سر باباشو كلاه گذاشته بود و فرار كرده بود رفته بود كانادایه روز در بین همین صحبتها بود كه عاطفه ازم سئوال كرد- شما دوست دختر دارید؟ – این چه سئوالی میكنی؟ – همینطوری پرسدیم. فضولی نباشه. زیاد خوشم نیومد. از خودم بدم اومد كه زیادی به شاگردم رو دادم. اونم اینقدر پرو شده كه از معلمش همچین سئوالی میكنه. – نع تا اخر كلاس سر سنگین برخورد كردم. چیزی نگفتم. موقع خداحافظی تا دم در اومد بدرقم. – از دست من كه ناراحت نیستید؟ – برای چی؟ – به خاطر اون سئوالم. ببخشید. نباید میپرسیدم. – نه خواهش میكنم. – انگار داغ دلتونو تازه كردم. دختر پر رو. به توچه. مگه فضول منی؟ جلسه بعد دو روز دیگه بود. یادمه روز پنج شنبه بود و عاطفه هم شنبه یه امتحان داشت. واسه همین هم بود كه مجبور شده بودم زود كلاس بذارم. وقتی زنگ زدم باباش اومد دم در. از دیدن من تعجب كرد. انگار خبر نداشت كه امروز كلاس دارم – ببخشید امروز كلاس دارید؟ – بله قرار گذاشتیم. چون عاطفه خانم شنبه امتحان دارند واسه همین خودشون خواستند كه امروز هم بیام خدمتشون. باباش یه دست كت و پلوار شیك پوشیده بود و كراوات زده بود. یه عطری هم به خودش زده بود كه بوی ادکلن من توی بوش گم شده بود. – ببخشید من مزاحمتون نشم مثل اینكه می خواستید برید مهمونی – نه خواهش میكنم. جایی كه نمیریم ولی سرمون شلوغه و مراسم داریم. من تعجب میكنم چطور این دختر یادش نبوده؟ – حالا مسئله ای نیست من می تونم فردا صبح بیام. – نه بفرمایید تو.تا اینجا تشریف اوردید دیگه كس كش سر ادم منت هم میزاره. انگار من التماس كردم كه امروز بیام. می دونم كه اینقدر گداست واسه اینكه جریمه لغو كلاس رو به من نده به زور دعوتم كرد توی خونه. وارد كه شدم بوی خیار پوست كنده و ادكلن با هم قاطی شده بود. تا رفتم دیدم به به چه خبره. دو تا خانم و دو تا مرد مهمون بودند. همه شق و رق و عصا قورت داده. مشخص بود كه خانواده هستند. پدر و مادر ،دختر و پسر. سلام كردم. همه از جاشون بلند شدند. با مردها دست دادم. پسر خانواده خیلی جوون بود. یه كراوات زده بود مثل كراوات عین الله باقر زاده. اصلا بهش نمیود. از دور داد میزد كه بار اولشه.بابای عاطفه منو بهشون معرفی كرد. ازم خواست كه بشینم روی مبل. خودش هم رفت تو اتاق پیش عاطفه. دو دقیقه نشد كه اومد بیرون. – بفرمایید خواهش می كنم. از جام بلند شدم و رفتم به طرف اتاق. باباش جلومو گرفت – امروز خواهش میكنم یه ساعته كلاسو تموم كنید. ما مهمون داریم. با عرض معذرت رفتم تو. عاطفه نشسته بود رو تختش و سلام كرد. اصلا بهم نگاه نمیكرد. یه دستمال كاغذی دستش بود . تا منو دید تو مشتش قائم كرد. معلوم بود كه گریه زاری میكرده. چیزی نگفتم. خودمو زدم به اون راه. كاپشنمو از تنم در اوردم. – خوب اماده ای برای امتحان؟ چیزی نمیگفت. دماغشو بالا كشید. هنوز سرش پایین بود. به نظرم حالا كه گریه زاری كرده بود خوشگل تر شده بود. – مشكلی هست؟ میخوای من برم؟ من گفتم به پدر من فردا هم میتونم بیام ها – نه اشكالی نداره. خودم بهتون گفتم بیایید. از شنیدن صداش تعجب كردم.بدجوری گرفته بود. اصلا نمی تونست حرف بزنه. – اینا اومدند خواستگاری. اصلا ازشون خوشم نمیاد. پدر اومده میگه از قصد گفتم كه شما بیایید برای تدریس. – ااا پس من برم. خیلی زشته كه. چه عجله ایه؟ فردا میام. – نه اصلا. هیچ ایراد نداره من خودم از قصد گفتم بیایید. اینام از شمال اومدند شب هم اینجاند و شام هستند و بعدشم میخوابند. این دیگه چه جور مراسم خواستگاری بود؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده. یاد قزوینیه افتادم كه با زیر شلواری میره خواستگاری و …. – پس اگه فردا بیام بازم اینا اینجاند؟ – آره دیگه.منم شنبه امتحان دارم. – تو كه زودته ازدواج كنی – اینو به پدرم بگید. – حالا بیا زود اشكالاتو حل كنیم كه من یه ساعته باید برم. – كجا؟ تروخدا نرید. بذار اینا از حسودی بتركند. بهش نگفتم كه باباش گفته. چون حتما اوضاع خراب تر میشد. منم میشدم آتیش بیار معركه. – اخه درس نمی خواییم بخونیم فقط رفع اشكاله. زیاد طول نمیكشه. شروع كردیم درس خوندن. هنوز یه ربع نگذشته بود كه یهو در باز شد. یكی از همون زنها اومد تو. یه سینی میوه و چایی هم دستش بود. منو عاطفه دوتایی روی یه كاناپه دو نفره نشسته بودیم. تقریبا میشد گفت كه بهم چسبیده بودیم.هردوتامون روی میزی كه جلومون بود خم شده بودیم. – به به عروس گلم. خسته نباشی. یه خرده استراحت كن. نیومدی پیش ماها؟ یادت باشه. عجب فضول. اخه ادم مهمون باشه بعد ….. . عاطفه هم با دیدن خانومه یه لبخند مصنوعی زد و حس كردم كه خودشو بیشتر به من چسبوند. بعد یه نگاهی با همون لبخند به من كرد – اخه من شنبه امتحان دارم و ایشون هم قرار بود بیاند برای تدریس. من خیس عرق شده بودم. آاخه اگه تو نمی خوای با این خانواده وصلت كنی به من چه؟ منو چرا این وسط خراب میكنی؟ بیچاره دلم برای مهمونشون سوخت. تو دلم میگفتم خدا به داد شوهر این دختر برسه. وقتی از اتاق رفت بیرون دوباره مثل قبل نشست. – كثافت آشغال. اومده ببینه من و تو توی این اتاق چیكار میكنیم. اینقدر فضوله. بذار از حسودی بتركه. – اینكه درست نیست. به بابات بگو نمیخوای باهاش ازدواج كنی. – اینا فامیلای بابان. پدر به خیالش از آسمون افتادند پایین. اگه اینا برند دیگه هیشكی نیست. كلاسو به زور تموم كردم و رفتم خونه. هفته بعد جلسه بعدی بود. وقتی رفتم دوباره باباش اومد دم در. اینبار با زیر شلواری و زیر پیرهن بود. اینطوری بیشتر بهش میمود تا كت شلوار و كراوات. یعنی من اینطوری بیشتر دوسش داشتم. اصلا بهش نیومد كلاس بذاره. عاطفه هم اومد استقبالم. – سلام بفرمایید. رفتیم تو اتاق. – امتحانمو خیلی خوب دادم. اون جلسه رفع اشكال خیلی خوب بود. هم تو نمرم تاثیر داشت هم تو زندگیم. فهمیدم كه اون خواستگارای بدبخت دست از پا دراز تر برگشتند شهرشون. ازش نپرسیدم چی شد. زود رفتیم سر درس. عاطفه اصلا دلش نمی خواست درس بخونه. همش میخواست حرف بزنه. منم چیزی نمی گفتم. گفتم بلكه تموم بشه و درس و شروع كنیم. نمی دوم فكر میكرد براش كار مهمی انجام دادم. فكر میكرد وجود من در اون روز باعث شده كه اون خواستگار ها برند. – فردای همون روز گورشونو گم كردند و رفتند. من چیزی نگفتم. نه آره گفتم نه نع. بلكه بفهمه كه باید بس كنه. – البته مادر هم مخالف بودها ولی خوب چیزی نمی گفت می گفت شاید من خوشم بیاد. ول نمیكرد. – مادر میدونه كه من از پسر خالم بیشتر خوشم میاد. پسر خاله دیگه كی بود؟ به من چه. – با هم خیلی عیاقیم. هم دیگه رو خوب درك میكنیم. حتی سكس هم با هم داشتیم… اینو كه گفت دیگه حرفشو قطع كردم – بهتر نیست درس و شروع كنیم؟ جنده لاشی خانم هیچی نگم میخواد تا اخر زمون حرف بزنه. به این دادم. واسه اون ساك زدم اون كسمو دیده این كونمو انگشت كرده و …. اون روز اصلا نه درس درست حسابی خوندیم نه درست و حسابی حرف زدیم. نمی دونم چش شده بود. همش یه ریز حرف میزد. هی وسط حرفشم ازم نظرمو میخواست. كلاس از دستم در رفته بود. منم دیگه چیزی نمی گفتم. كون لقش خودش كه نمی خواد بخونه منم چیزی براش نمی گم. موقع رفتن ازم خواست بشینم. از اتاق رفت بیرون و برگشت. دیدم با مامانش اومده توی اتاق. – اگه میشه غذا رو با ما بخورید – نه متشكرم باید برم. دیر میشه بدم نمیومد باهاشون غذا بخورم. اینقدر بوهای خوب خوب میومد كه گرسنم شده بود. – حالا اینبارو به ما افتخار بدید. قول می دم اگه دیرتون شده باشه بابای عاطفه شما رو تا یه جایی برسونه. دیگه چیزی نگفتم. عجب غذایی. سر میز همه با هم شوخی میكردند. اصلا انگار نه انگار من اینجام . منو از خوشون می دونستند. خوشحال بودم. حس میكردم كارم با موفقیت پیش رفته . هم شاگردم و هم خانوادشون از من راضی بودند. كلاس بعدی 7 – 8 روز دیگه بود. قرار بود 4 بعد از ظهر برم خونشون. درست شب قبل از كلاس عاطفه بهم زنگ زد. – سلام حالتون خوبه؟ – مرسی. بفرمایید. – می خواستم اگه میشه ازتون بخوام فردا صبح بیایید خونمون. – الان میگید چرا؟ من فردا صبح كلاس دارم. – حالا اگه میشه یه كاریش بكنید. اگه نه كه همون ساعت بیایید. ولی سعی خودتونو بكنید. – تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و جوابشو بهت میگم. چه می دونم لابد بعدازظهر می خواست بره پاساژ گلستان یا میدون كاج یا بازار صفویه یا …. . اینقدر قمپز اینجاها رو برام دركرده كه دیگه گوشم از این حرفا بود. هرچی هم خرید میكرد میاورد بهم نشون میداد. البته اگه لباس زیر خریده بود جور دیگه رفتار میكرد. – اینو دیگه نمی تونم بهتون نشون بدم منم چیزی نمی گفتم – میخوایید ببینید؟ نمی خواستم حرمت شاگرد و معلمی از بین بره. دوست داشتم یه حدی بین خودمون باشه. – نه. بیا بشین درسو ادامه بدیم. به یكی از شاگردهای صبحم زنگ زدم و قرار كلاس و برای یه روز دیگه گذاشتم. اونم قبول كرد. به عاطفه زنگ زدم. – سلام فردا صبح ساعت 3010 اونجام. – دستتون درد نكنه صبح ساعت 1510 در خونشون بودم. زنگ زدم. از پشت آیفون خود عاطفه جوابمو داد. درو باز كرد و منم رفتم تو. در ساختمون كه رسیدم دیدم بازم خوشه اومده استقبالم. – سلام بفرمایید تو – سلام خوبی؟ وارد كه شدم پشت سرم در و بست و قفل كرد. تعجب كردم ولی چیزی نگفتم. – مادر نیست؟ – نه كار داشت رفت بیرون. فقط منم خونه. یه بوی عطری میومد كه نگو. نفسم داشت بند میومد. ضربان قلبم یك میلیون بار در دقیقه شده بود. اصلا نمی تونستم نفس بكشم. عاطفه دامن پوشیده بود و پاهای بدون جوراب. تا حالا ندیده بودم. عجب سفید و توپولی بود. یه دونه مو هم نداشت. پشت پاش عضله ای بود. دلم می خواست یه گاز به پاهاش بگیرم. یه تی شرت تنش بود بدون كرست. راحت میشد از پشت تی شرتش نوك سینه هاشو تشخیص داد. عجب حال و هوایی داشت خونشون. ساكت و آروم. هیچ وقت صبح خونشون نیومده بودم. انگار یه خونه دیگه بود. نور افتاب تا وسط اتاق میومد. – خوب تا كجا خونده بودیم؟ – صبر كنید من الان میام. از اتاق رفت بیرون و دوباره برگشت. داشتم از تعجب شاخ در میوردم. یه سیگار روشن كرده بود و لای انگشتاش بود و با همون دستش هم یه جا سیگاری رو گرفته بود. – سیگار چرا میكشی؟ – من سیگاریم اصلا باورم نمیشد. یه دختر به این سن و سال اینطوری استادانه سیگار میكشید. با ولع خاصی به سیگار پك میزد. انگار داره از سینه ننش شیر میخوره. ول كن نبود. اومد نشست رو كاناپه كنارم. – الان كه بوش همه جا میپیچه .مامان بیاد كه می فهمه سیگار كشیدی. – پدر سیگار میكشه. از سیگارهای پدر كش میرم. – واسه چی اصلا میكشی؟ – اعصابم خرد میشه سیگار میكشم. – مگه الان اعصابت خرده؟ – نه زیاد ولی عادت كردم تا تنها میشم زود یاد سیگار می افتم و میرم یكی میكشم. نمی دونستم چی بگم. اون همه صحبت و درس و نصیحت باد فنا بود. – آخه مشكلت چیه؟ – همش با پدر جرو بحث دارم. سر همون فامیل عوضیش. – خوب بشین باهاش صحبت كن. براش حرف بزن و دلیل بیار. فكر نمی كنم بابات آدم غیر منطقی باشه. – میگه ایراد نداره باهاش نامزد میكنی درست كه تموم شد میری خونه شوهر. هر چی بگم یه چیز دیگه جوابمو میده. من حریفش نمیشم. چی بگم . نمی دونستم. تو بد مخمصه ای گیر كرده بودم نه راه پس داشتم و نه پیش. – من با پسر خالم دوستم. با هم خوابیدیم.همدیگرو دوست داریم. – خوب بهش بگو – می دونه واسه همینه می خواد زود مردم بده. وقتی صحبت میكرد همش بهم نیگا میكرد. زل زده تو صورتم. خودمو زدم به نفهمی – می دونه باهاش خوابیدی؟ خندش گرفت. – اگه می دونست كه منو تا حالا كشته بود. می دونه من از اون خوشم میاد. سیگارش تموم شد. اونو تو جا سیگاری خاموش كرد. لهش كرد. – درسو شروع كنیم. – نه اصلا حالشو ندارم جنده لاشی منو كیر كردی؟ حالشو نداری واسه چی گفتی من بیام؟ یه بدبخت دیگه روهم برنامشو بهم زدی. از اینكه زود خودمونی میشند و فكر میكنند آدم مثل نوكرشونه حرصم میگیره. ساعتی دو تومن بهم میدند فكر میكنند دیگه بردشونم. – پس چیكار كنیم؟ مگه نمی خواستی درس بخونیم؟ این همه هول داشتی كه تروخدا فردا صبح بیا. – نه گفتم كه وقتی تنهام اصلا نمی تونم درس بخونم. یه پاشو چرخوند و انداخت رو پای دیگش. – ولش كن امروزو ترو خدا. بیا حرف بزنیم. – من نیومدم اینجا حرف بزنم. كلاس شاگردمم كنسل كردم به خاطر تو. حالا بیام باهات لاس بزنم. بدجوری بهش توپیدم. – نمی خوای نخواه. تازه پولشو بهت میدم. فكر كن داری بهم درس میدی. منو بگو كه می خواستم به شما چیزی رو نشون بدم. دلم میخواست برات درد دل كنم. همینطوری زل زده بودم بهش. چیزی نمی گفتم. سعی میكردم با چشمام باهاش حرف بزنم. بلكه چیزی حالیش بشه. سرشو انداخته بود پایین چیزی نمی گفت. به پاهاش نگاه میكرد. اون پاش كه بالا بود هی تكون تكون میداد. ناخنای پاشو لاك زده بود. آدم دلش میخواست بخوردش. – چی میخواستی نشونم بدی؟ – هیچی. اگه بخوایید می تونید برید. – اون كه حتما اما قبلش اون چیزی رو كه می خواستی نشونم بدی بیار ببینم. چیزی نمی گفت. حالا نوبت اون بود كه ناز كنه. – پاشو برو بیار ببینم. یالا دیگه. دسشو گرفتم كشیدم تا از جاش پاشه. یه لبخند مرموزی زیر لب زد و رفت سراغ كمدش. – چشماتونو ببندید. این جوریشو دیگه نداشتیم. ولی خوب واسه اینكه دوباره ناراحت نشه چشمامو بستم.اومد طرفم و روبروم وایساد. هنوز بوی عطرشو حس میكردم. عجب بویی. ادم دلش میخواست صاحب عطرو بخوره. – حالا باز كنید. بازم باورم نمیشد. یه شورت زنونه توری به رنگ سبز فسفری تو دستش بود . دو تا دستشو كرده بود توش و اونو كشیده بود تا كشش از هم باز بشه. دیگه داشتم دیوونه میشدم. مونده بودم چی بگم. گفتم لابد مانتویی، دامنی، گردنبندی، .. خریده میخواد به من نشون بده. منم الكی بگم خیلی قشنگه و اونم بپرسه راست میگید؟ – این دیگه چیه؟ خیلی راحت شروع كرد به توضیح دادن. – با دوستم رفته بودم فروشگاه … اون میخواست لباس زیر بخره. منم اینو خریدم. قشنگه؟ – والا چی بگم؟ – میگند مردها خوششون میاد – مردا كلا از شورت زنا خوششون میاد – نه منظورم اینه كه میگند از این جور لباسها با این رنگ خیلی خوششون میاد. – حالا واسه كی میخوایی بپوشی؟ – شما اول بگید خوشتون میاد؟ مونده بودم چی بگم. آخه اینم شد سئوال؟ اگه هم سن و سالم بود یه چیزی. همش می ترسیدم یه وقت مامانش بیاد. حس میكردم به كسی نگفته تو این ساعت با من كلاس داره. – آخه اینا رو زنای شوهر دار می پوشند واسه شوهرشون تو كه دختری. واسه كی میخوای بپوشی؟ – دوست داشتم خریدم. می خوام بدونم شما خوشتون میاد؟ چیزی نگفتم. شونه هامو انداختم بالا. – این عطرم خریدم. همینی كه الان زدم به خودم. خوبه؟ چه احساسی دارید؟ یه شیشه ادكلن خاكستری رنگ نشونم داد. از آرم خرگوشی كه روش بود فهمیدم مال پلی بوی باید باشه. آره روشم نوشته بود مخصوص خانمها . – اینو خریدم 3600 . میارزه؟ – آخه اینا به درد تو نمی خوره. مگه تو شوهر داری؟ – نه می خوام بدونم واقعا تاثیر داره؟ الان چه احساسی دارید؟ من همش داشتم سر ادكلن رو بو میكردم. خوشم میومد. – تحریك كنندس – یعنی چی؟ – یعنی آدم تحریك میشه دیگه. – یه لحظه صبر كنید از اتاق رفت بیرون. دلم مثل سیرو سركه می جوشید. باخودم عهد كردم اگه از این خونه رفتم بیرون دیگه تدریس و ببوسم بذارم كنار. اگه الان مامانش میمود تو خونه من چی داشتم بگم؟ با خودم فكر می كردم كه اگه باباش بیاد خونه و این وضعو ببینه. دخترشو كه نمی كنه منو میكنه. با این ادكلن سكسی اسمل كه هم بوش همه جا پخش شده دیگه رد خور نداره. تو همین حین در اتاق باز شد و عاطفه دوباره اومد تو. بدون هیچ حرفی رفت و نشست رو كاناپه . پاهاش انداخت روهم و بدون معطلی دامنشو زد بالا. دیگه داشتم می مردم. وای قلبم داشت وایمیستاد. عجب رونهایی داشت. یه لحظه چشم از پاهاش بر نمی داشتم. شورت سبز فسفری رو پاش كرده بود. عجب خوشگل بود. – حالا چی؟ چی بگم دیگه نمی دونستم چی جواب بدم. عجب گهی خورده بودم اگه سئوال قبلی را مثل آدم جوابش می دادم دیگه كار به اینجا نمیكشید. – این چه كاریه كردی؟ – می خوام ببینم تحریك میشید یا نه؟ پدر بگو بیا منو بكن و خلاصم كن. این دیگه چیه؟ نیم ساعته منو كاشتی الكی وقتمو بگا دادی تا اینو ازم بپرسی؟اصلا نمی تونستم چشم از شورتش بر دارم. كس كش چه جذبه ای اشت. از لای سوراخای ریز و درشت شورت توریش چند تا تار مو زده بیرون. پاشو از همی دیگه باز كرد. انگار نه انگار من اونجام. خیلی راحت به شورتش نگا میكرد. چندتا تار مو یا همون پشم كسش روی شورتش بودند اونا رو یكی یكی برداشت و ریخت رو فرش دوباره به شورتش نیگا كرد و مطمئن شد كه دیگه چیزی نیست بعد با دستش دو سه تا ضربه زد رو كسشو مثلا پشماشو جارو كرد. من كه دیگه داشتم می تركیدم. اگه می دونستم امروز جریان چیه لاقل شلوار جین نمی پوشیدم. كیرم داشت تو شلوارم می تركید. زبونم بند اومده بود. میشد تشخیص داد كه عجب كس پشمالوی تپلی داره. نمی دونسنم شاید هم پشماش زیاد بود و الكی شورتش پف كرده بود. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. از جام پاشدم. كیرم داشت شلوارمو پاره می كرد تازه وقتی از جام بلند می شدم میشد اینو فهمید. اونم با بلند شدن من زل زد تو چشام. می دونست دیگه دست خودم نیست. رفتم كنارش و شروع كردم بوسیدنش. هیچ كاری بلد نبود. – نه من دوست ندارم لب بدم. بدم میاد ببخشید. خاك بر سرت. اگه یه بار لب داده بودی این حرفو نمیزدی. همونطور كه سر و صورتشو می خوردم دستمو گذاشتم رو سینش و شروع كردم به مالوندش. چشماش همش به دنبال كیرم بود. بهش دست نمی زد ولی با یه ولع خاصی به زیپ شلوارم نگا میكرد. پیرنشو زدم بالا و شروع كردم به خوردن سینه هاش. سفت سفت شده بودند هاله قهوه ای رنگ سر سینه اش خیلی بزرگ بود شاید قطرش پنج سانت میشد. نفسش داشت بند میومد. اصلا نمی تونست حرف بزنه. – یواش …. یواش. همونطوری كه نوك سینشو گاز میگرفتم دستمو روی شكمش كشیدم و بردم پایین. یهو پاهاشو بست. انگار برق گرفته باشدش. – من پرده دارم – مواظبم. می دونم – توش انگشت نكنیدها. كس كش پس چطوری با پسر خالش حال كرده بود، لب كه نمیده، كس كه نمیده، كون كه مطمئنا نمیده . ما كه سر درنیوردیم. دستمو كردم تو شورتش. خودش پاهاشو از هم باز كرد. سینشو از دهنم ول كردم. دستمو تو شورتش فرو كردم. همش پشم بود. یه گوله پشم. حالم داشت بهم میخورد. احمق به جای اینكه پشماشو بزنه رفته واسه من ادكلن و شورت فسفری خریده. چیزی بهش نگفتم. خودش پاهاشو جابه جا میكرد. به دیوار مقابل زل زده بود. اصلا حرفی نمی زد. یعنی اگر هم میخواست نمی تونست چیزی بگه. دستمو تو شورتش چرخوندم و چرخوندم تا بالاخره انگشت وسطی دستم تو مسیر درستش قرار گرفت. شروع كردم یواش یواش دستمو پایین و بالا بردن. عاطفه اینبار به دستم زل زده بود. دستشو گذاشت رو دستم و راهنماییم میكرد. پایین بالا كردن دستمو كنترل میكرد. نمی ذاشت زیاد پایین بریم دوست هم نداشت دستمو از روش بردارم. دستم خیس خیس شده بود. داشتم تو ذهنم تصورشو میكردم كه اگه الان دستمو بیرون بیارم بهش یه مشت پشم چسبیده باشه. هراز چندگاهی یه میك به سینه اش میزدم. نوك سینه هاش سیخ سیخ شده بود. به اندازه یه بند انگشت. اصلا توچهی به من نداشت همش دستمو نیگا میكرد. تقریبا ده دقیقه طول كشید یهو دیدم نفس زدنش فرق كرد. بریده بریده نفس می كشید. انگار داره خفه میشه. سرشو چسبوند به دیوار پشت سرش و دستشو گذاشت رو چشماش از زیر دستش میشد لب و صورتشو دید. لباشو گاز گرفته بود. وقتی نفسشو داد بیرون نالة ای هم همراش كرد. حس كردم عضله های روناش سفت شدند و برای مدت 30 ثانیه همونطوری موندند بعد یواش یواش عضلاتش شل شد. – مرسی بسه دیگه دستمو از تو شورتش كشیدم بیرون. حدسم درست بود. كف دستم 10 -15 تا پشم چسبیده بود. دستم خیلی خیس شده بود. وقتی انگشتامو بهم می چسبیدم موقع باز كردن می تونستم چسبناك بودن و لزج بون اونارو حس كنم. پاشدم از اتاق رفتم بیرون. می دونستم دستشویی كجاست رفتم و زود دستمو شستم. حالم داشت بهم می خورد. وقتی اومدم بیرون رو مبل یه شورت زنونه افتاده بود كه موقع اومدن تو خونه اونو ندیده بودم. وسط خشتكش هم یه خط زرد بود. برش داشتم و اوردمش تو اتاق. دیدم عاطفه رفته رو تختش دمرو دراز كشیده. دیگه جرات پیدا كرده بودم و رفتم طرفش. كون خوش فرمی داشت بدون معطلی دست گذاشتم روش شروع كردم مالوندنش. – عاطفه پاشو. الان یكی میاد ها. بیا این شورتتو عوض كن و اونو در بیار. اصلا حرفی نمیزد. حس كردم از اینكه كونشو می مالم خوشش میاد و واسه همینه كه نمی خواد حرف بزنه. دستمو از رو كونش برداشتم. – پاشو دیگه یالا . مادر می دونه من الان اومدم؟ چشماشو باز كرد و خندید. – نع – پس بجنب من باید برم تا كسی نیومده هم دلم كس می خواست هم اینكه دلم می خواست زود از اونجا بزنم بیرون. می ترسیدم كار دست خودم بدم. آبروم می رفت. از جاش بلند شد. مثل یه شاگرد خوب حرف گوش كن از تخت اومد پایین و شورتشو در آورد. بــــه تازه میشد فهمید كسش چقدر پشم داره. فكر كنم از اولی كه كره زمین درست شده تا حالا پشماشو نزده بود. دو سه تا دستمال كاغذی برداشت و پاهاشو از هم باز كرد و لاشو خشك كرد. اینقدر با حوصله اینكارو انجام میداد كه من داشتم دیوونه می شدم. – چرا اینقدر ترشحاتت زیاده؟ – وقتی یكی دیگه برام میماله اینطوری میشه. خیلی حال میده. دستتون درد نكنه. پس پسر خاله شم براش فقط می ماله. – من باید برم الان یكی بیاد خیلی بد میشه. نگاهی به ساعت كرد – مادر كه یه ساعت دیگه میاد. مطمئنم. – باشه من برم – میشه خواهش كنم قبل از رفتن به منم نشون بدید؟ خودمو زدم به اون راه – چیو؟ – آلت تونو از اینكار خجالت می كشیدم. دختری كه هفت هشت سال از من كوچیكتر بود و شاگردمم بود. حالا می خواست كیرمو ببینه. – دیر میشه الان میان r- فقط یه لحظه. – خیلی خوب فقط یه دقیقه ها چون زود باید برم. كیرم خوابیده بود. هنوز دلم كس میخواست. قبل از اینكه درش بیارم یه خرده روش دست كشیدم تا گنده تر بشه. فقط می خندید. زل زده بود بهش چیزی نمی گفت. شده بودم برده این دختر بچه هم كسشو بمالم هم كیرمو بهش نشون بدم. دلم نمی خواست باهاش كاری بكنم. دلم آشوب بود. اصلا نمی خواستم دیگه اونجا وایسام. – بگیرش تو دستت. – بدم میاد – باید بهش عادت كنی جنده لاشی خانم. كیر به این خوشگلی و شق و رقی و تمیزی رو بهش دست نمیزد اون وقت من دستمو تا مچ تو كس پشمالوش میكردم. زود زیپمو كشیدم بالا . كیفمو برداشتم كه برم – شما كاری نكردید كه – تو ارضا شدی كافیه دیگه یه ثانیه هم معطل نكردم. از خونه زدم بیرون و یه تاكسی دربستی گرفتم. شبش بهم زنگ زد. از تو اتاقش صحبت میكرد. یواشكی و پچ پچ. – سلام خوب رسیدید؟ – آره. تو چی كسی نفهمید كه؟ – نه صداش بدجوری میومد. نفساش بریده بریده بود. – چیكار داری میكنی؟ – دارم میمالم. – مگه ارضات نكردم؟ – چرا ولی كیرتو لاپام نذاشتی. از پشت تلفن خیلی راحت تر و بی پروا حرف میزد. – عجب كیری داشتی. از كیر پسر خالم هم بزرگتر بود. اون شب تا نصفه های شب باهاش حرف زدم. ول كن نبود. چند بار پشت تلفن جلق زد. همش می گفت چرا كیرتو نذاشتی لای پام. چند ماه بعد دیگه تدریسو واسه همیشه گذاشتم كنار و رفتم سراغ یه كار دیگه. دیگه هیچ وقت برنامه ای با عاطفه نداشتم. ولی خاطره اون روز هیچ وقت یادم نمیره.
0 views
Date: November 25, 2018