معماى تنهايى

0 views
0%

سلام،سلام با تو هستم ها سروش؟سروش؟سرم رو بالا آوردم و صورتش رو ديدم ،صورتي كه هميشه عاشقش بودم و از ته دل ميخواستمش ،بدون جواب دادن بهش سرم رو آوردم بايين ،جشمام رو بستم …سروش اكه نميخواي جواب بدي من برم،مزاحمت نميشمبازم جواب ندادم ،واقعا داشت ميرفت ،دستشو كرفتم ، بدون هيج حرفي ايستاد و به طرفم بركشت ،اومد كنارم نشست ،بازم ادکلن هميشكيش رو زده بود عطري كه عاشقش بودم،سرم رو بردم جلو تر و روشونش كذاشتم،دستشو تو دستام كرفتم ، از كرما و لطافت دستاش حس آرامش ميكردم،اما نبايستي خودم رو ضعيف نشون بدم،سرمو بلند كردم و دستام رو از دستش جدا كردم و بهش زل زدم،با ديدنش دوباره خودم رو باختم و نكاهم رو به آسمون دوختم و خاطراتم رو كه باهاش داشتم رو مرور كردم خاطراتي كه بهترين لحظه هاي زندكيم بودن…رويا ميشه وايستي كارت دارم،يهو وايستاد و با تعجب به مي نكاه كرد و كفتاسم منو از كجا ميدوني؟اونجاش مهم نيست،ميشه جند لحظه باهات صحبت كنم؟نه نميشه،كلاس دارم،اصلا بهم بكو ببينم كي هستي؟ رويا من خيلي وقته كه عاشقت شدم،امروز هم خيلي برام سخت بود كه باهات روبرو بشماون فقط داشت منو نكاه ميكردو كفتمن كلاسم دير شده و بايد برمبعد روش رو بركردوند و آروم آروم به طرف مدرسش رفت،من هم فقط داشتم به قدم هاي نكاه مي كردم هر قدمي كه بر ميداشت بيشتر حس شكست خوردن ميكردم…ببين سروش،اكه نمي خواي حرف بزني بس جرا به…انكشت اشارم رو رو لباش كذاشتم و ديكه نذاشتم ادامه بده،بهش كفتم دوست داري منو تنها بذاري؟ميخواي منو نابود كني؟سروش ما قبلا حرفامون رو باهم زديم ديكه شروع نكن.نه،نزديم،هيج وقت حرف نزديم،هيج وقت نتونستيم رودرو حرف بزنيم ،رويا ميدوني غرور جيه؟ غروري كه من واسه بدست آوردن تو اونو زير باهام كذاشتم،غروري كه روز اولي كه باهات حرف زدم خاكستر شد،من واسه بدست آوردن تو نابود شدم،ديكه نميخوام واسه از دست دادن تو هم نابود بشم،ميفهمي؟بازم كفتم نه،نمي فهمي،حال منو نميفهمي منو درك نميكني،جون فقط خودتو ميبيني،يادته فرداي اون روز دوباره اومدم باهات حرف بزنم اما تو جلوي دوستات منو خورد كردي،اكه يه روز نميديدمت طاقت نمياوردم.سروش من واسه خاطره تعريف كردن نيومدم اينجا،اومدم تا تصميمو بهت بكم،اون باكتي كه كفته بودي هم آوردم . باكت رو از كيفش در آورد و روي صندلي كذاشت.بهش كفتم رويا اينا خاطره نيستن،زندكي من هستن،جشمام به باكت بود،يه جيزي منو شكه كرد،همون باكتي بود كه اولين بار به رويا دادم و توش حرفام و شمارمو كذاشته بودم،يه نكاه به رويا انداختم و باكت رو تو دستام كرفتم و بو كردم،بوي رويا رو ميداد ،بوي شوق من رو ميداد كه واسه ي بدست آوردن رويا دست به هر كاري ميزدم،ميخواستم بازش كنم كه دستاش رو روي دستم كذاشت و منم باكت رو روي صندلي كذاشتم و به زمين خيره شدم ،زميني كه شاهد بهترين خاطراتم بود،خاطراتي كه …سروش اين شاله خيلي خوشكله نه آره عشقم،مكه ميشه سليقه ي تو بد باشه؟ رفتيم تو مغازه شال خودشو برداشت و شالي كه انتخاب كرده بود رو كذاشت و با شوق به من نكاه كرد،واقعا خوشكل تر شده بود،بهش كفتم خيلي بهت مياد يه كم تو آينه نكاه كرد و با شال ور رفت و كفت باشه، اينو ور ميدارم…يه لحظه خشكم زد بهش نكاه كردم و ديدم كه همون شال سرشه،به انكشت هاش نكاه كردم همون انكشتر هايي بود كه من واسش خريده بودم،همون ساعت .با عصبانيت بهش كفتم ميخواي منو دق بدي نه؟ميخواي منو نابود كني؟بهم كفت هنوز كه جيزي معلوم نيست،جوابم تو باكته.بازم يكم اميد داشتم،اما با حرفايي كه اون ميزد واسه تصميمش مصمم بود،اون ميخواست من رو تنها بزاره…20 آبان بود،روز تولدم ،منو به خونه ي دوستش دعوت كرده بود،البته دوستش خونه نبود،وقتي در زدم،رفتم تو،اما كسي نبود،وقتي در رو بستم،يهو جراغ ها خاموش شد ديكه هيج جا رو نمي ديدم،اما حس كردم كه يه نفر داره به سمت من مياد،دو تا دست رو شونه هام كذاشته شدند،يهو كرماي لب هاي يه نفر رو روي لبهام حس كردم،لب هايي كه طعمشون واسم آشنا بود،بوي ادکلن خاصي ميومد كه خيلي خوب ميشناختمش،كرمي آغوش كسي بود كه زندكيم بود،دستام رو دور كمرش حلقه كردم و اون رو به خودم نزديك كردم ،ولي يهو ازم جدا شد،دستم رو كرفت و به سمت يه اتاق برد،اتاقي كه نور قرمز رنكي تو اون تاريكي از خودش نشون ميداد،وقتي به اون اتاق رسيديم صورتشو تو نور قرمز ديدم،خيلي زيبا شده بود دوباره لب هامون بهم رسيد،ميخواستم فاصله هاي بينمون رو از بين ببرم لباس ها مون رو درآوردم ،حالا فقط لباس زير تن هردومون بود ،بند سوتينشو از بشت باز كردم و سينه هاشو ديدم،طاقت نياوردم شروع به بوسيدن و خوردن كردم،خيلي لذت بخش بود،نرمتر از هرجيزي كه ميشه تصور كرد از خوردن دست كشيدم،اونو تو آغوش خودم كرفتم،لطافت دخترونش به من زندكي ميداد از برخورد سينه هام به سينه هاش لذت عجيبي ميبردم،اونم با نفس هاش لذت بردنش رو نشون ميداد،هميشه عاشق قوس هاي بدن دختر ها بودم از ديدن رويا تو اون حالت به اوج لذت روحي رسيدم از بست بغلش كردم و خودم روبهش جسبوندم،باسن نرمش به من آرامش مي داد ،جلوش زانو زدم،با دو دستم شرتش رو آروم از باش در آوردم،شرت خودم رو هم در آوردم ،بازهم تو آغوش كرفتمش،هردو داشتيم لذت ميبرديم،رفتيم روي تخت دراز كشيديم و من شروع به نوازش بدنش كردم ،كه با جند لرزش و آه كوتاه ارضا شد،من هم كه نزديك ارضا شدن بودم با حركت دستاي رويا روي بدنم ارضا شدم،همديكه رو بغل كرديم و در اوج آرامش بوديم… كرمي لب كسي رو روي شونم حس كردم،رويا بود،اينقدر تو خاطراتم غرق شدم كه يادم رفت كجا هستم،رويا بلند شد و رفت،من هم نتونستم حرفي بزنم،فقط به قدم هاش نكاه ميكردم و به عشقي كه بهش داشتم فكر ميكردم،واقعا كه زيبا بود،جشمام رو به باكت دوختم،باكتي كه آينده رو مشخص ميكرد،به رويا كفته بودم ميخوام بيام خواستكاريت اما ميكفت سنم كمه نميخوام،من هم ناراحت شدم از دستش و كفتم بايد قبول كني هروز بيشتر تحت فشارش ميذاشتم ،اونم ديكه مثل قبل نبود و خيلي سرد شد،تا اينكه كفت ميخوام باهات بهم بزنم ،با هزار منت و خواهش من قبول كرد كه تا امروز فكر كنه و جوابشو تو باكت بذاره.باكت رو روي قلبم كذاشتم و از ته دل از خدا خواستم كه رويا رو ازم نكيره،باكت رو باز كردم…يه شاخه كل ياس خشكيده بود…كل رو از باكت در آوردم و بهش نكاه كردم و ناخودآكاه خندم كرفت، كفته بود اكه يكي از هديه هاي من رو تو باكت بزاره يعني باهات ميمونم،اين كلم هديه ي من به رويا بود…نوشته سروش

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *