ملاقات

0 views
0%

ملاقات…دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن ولی ندیدن بهتر از نبودنشه ….. سیگار داری ؟….-اگه یه روز نباشم ، نه اینکه دست خودم باشه ها ، اینکه مجبور باشم نخوام که ببینمت ، اگه مجبور بشم دیگه حتی اسمت رو نیارم ، تو بازم منو دوست داری؟ -آخه این چه حرفیه میزنی ؟ مگه تو بچه ای که یکی بخواد تو رو مجبور کنه؟-نه حالا تو بگو ، یک در هزار که احتمال بدیم ، خودت میگفتی هیچی تو این دنیا غیر ممکن نیست.-هنوزم میگم ، هنوزم میگم هیچی تو این دنیا غیر ممکن نیست ، فقط کافیه با پایان وجود بخوایش ، با پایان وجود به اون چیزی که میخوای اعتقاد داشته باشی ، ایمان داشته باشی.یاد این حرفش که افتادم ، قلبم سوخت ، اشتباه میکرد ، هنوزم اشتباه میکنه ، تو جیب لباس بلند آبی رنگم دنیال پاکت سیگار Essi گشتم.آه احتمالا زیر بالشت یا پتو توی اتاقم جا مونده بود ، یه نگاه به دور و برم انداختم ، غیر از منو ویلچری که با چرم سورمه ای نشیمنگاهش دوخته شده و یه شماره که با رنگ سفید پشتش نوشته شده بود ، تو فضای غم آلود اون آسایشگاه کسی دیده نمیشد ، آخه این موقع تایم خواب بود ، غروب شده بود و پرستارها درحال تعویض شیفت بودند . من بخاطر رفتار خوب اون روزم ، تو اون ساعت بیرون بودم، اخه غذام رو سر وقت خورده بودم ، موهام رو شونه کرده بودم و قرص هام رو بدون بهونه گرفتن یکی یکی خورده بودم ، اما احتمالا تا چند دقیقه دیگه بخاطر سوزی که راه افتاده بود ، دنبال من هم میومدن.از بین مسیر پر از دار و درختی که به اتاق نگهبانی میرسید خودم رو به اتاقک درب ورودی آسایشگاه رسوندم، مش رجب اونجا نشسته بود و بجای دیدن مانیتور و تصویر راهروهای سیاه و سفید ، چای غلیظ سیاه رنگش رو نگاه میکرد ، میدونستم دخترش با دامادش مشکل دارند ، اینو خانم حاجیلو وقتی داشت ماجرای دعوای چند شب پیششون رو برای خانم رضایی تعریف میکرد و من خودم رو به خواب زده بودم ، شنیدم.و حالا شاید مش رجب هم به سیاهی چای و همرنگیش با بخت خودش و دخترش و دامادش زل زده بود. اهل روستاهای شمال بود ، اطراف رودبار و بعد از زلزله وحشتناک سالهای قبل ، خونه و زمین رو ول کرده بود و دست تنها دختر بازمونده اش رو گرفته بود و به تهران اومده بود . شده بود تاجر درجه یک خرده برنج های گیلان برای مراسم های عزاداری مختلف گاهی هم چای و زیتون از خطه سرسبز شمال برای پرستارها و دکترها میاورد.اما مرد خوش قلبی بود ، ساده و بی ریا برعکس چای و بخت غلیظشمیبینی ، اینجامن به زیر و بمش آشنا شدم ، رفتارم مناسبه ، رفتارم عاقلانه است ، اینو دکتر به مادرم گفته بود ، اما بعضی وقتها حس میکنم گم شدم ، گم شدم تو هوا و فضایی که تو توش جریان داشتی ، اما وقتی به خانم رضایی اینو میگم ، میگه تو اینجایی ، گم هم نشدی اما من گم شدم ، تو همون شب برفی گم شدم ، همون شبی که پیاده راه افتادیم تا قدم بزنیم ، همون شبی که سراشیبی های سعادت اباد رو با هم دویدیم ، همون شبی که وسط برف تو بوستان سئول بغلت کردم و بوسیدمت ، همون شبی که تو ماشین لرزیدیم و از لبهات کلمه عاشقتم رو شنیدم.گم شدم ، اما هیچکس باور نداره هیچکس باور نداره که منو تو ، تو یوسف آباد ، تو اون خونه غریبه چطور با هم یکی شدیم آخه من اینا رو به هیچکی نگفتم ، میدونم تو هم نگفتی ، اصلا چه کاریه که بذاریم قند تو دل بقیه آب بشه و حسرت دیوونه بازیهای ما به دل بقیه بمونه ، نباید جلوی چشم کسی باشی ، نباید جلوی چشم کسی باهم باشیم ، یادته اون خانمی که تو پارک دیدمون و چطور دلش برای ما ضعف رفت ، یادته چه دعایی کرد، اما نه اون لعنتی دعا نکرد ، جادوکرد ، جادو کرد تا گم بشی ، مجبور بشی ، دور بشیو حالا من …. حالا من ، باید اینجا با مش رجب تنها باشم و با هم به غلظت چای سیاهش خیره بمونیم-مش رجب …. عهههه مش رجب ، چرا لال شدی اینجایی عموبا صدای بیموقع من بند افکار مشوش مش رجب پاره شد و از دنیایی که توش گم شده بود به دنیای گند زمان خودش برگشت و با غرولند گفت -چی شده پسر ؟ چی میخوای ؟-مشتی سیگار داری؟-بله دارم ، اما به تو نمیدم -چرا دایی ؟ اذیت نکن تورو خدا، پاکت سیگار خودم رو لای پشتی و پتو تو اتاق جا گذاشتم ، پولش رو میدم بهت ، بذار مادر بیاد برای ملاقاتی ، باور کن یه پاکت اضافی هم خودم بهت میدم.-بیا بگیر پدر ، اینقدر پولای مامانت رو بذل و بخشش نکن ، تو جرات داری به مامانت بگی پول بده برای سیگار فقط مواظب باش خانم رضایی نبینه که راپورت جفتمون رو میده-مسخره میکنی دایی خانم رضایی راپورت تو رو میده ، اما منو نه-مسخره چیه ؟ حقیقت رو گفتم ،بعدم ببینم چرا نباید راپورت تو رو بده؟-چون من ازش آتو دارم-برو پدر دلت خوشه چه اتویی داری؟-عهههه زرنگی دایی ، اگه بگم که دیگه نمیشه ازش استفاده کرد .-برو پسر جون ، برو مارم مثل خودت دیوونه نکنلبخند زدم و با کبریتی که به سمتم دراز شده بود ، سیگارم رو آتیش زدم.من پرونده پزشکی خودم رو خونده بودم ، کاملا از همه نظرات دکترهایی که باهاشون ملاقات داشتم مطلع بودم ، اونا معتقد بودند که من مبتلا به اسکیزوفرنی هستم ، میدونی چرا ؟ چون همیشه یا از تو حرف میزنم یا میگم که گم شدم اونا فکر میکنند که بحث کردن با من منطقی نیست ، چون حرفها و نشونه هایی که میدم ، هیچوقت واقعیت نداشته اونا فکر میکنند که من گم نشدم .اما گاهی وقتا بنظرم باید بیایی و بهشون نشون بدی که تو وجود داشتی و داری ، اون روزای اول که سراغت رو میگرفتم و بیتابی میکردم ، بهم گفتن رفتی یه جای دور ، خارج از کشور ، اما من حرفشون رو باور نمیکردم ، چون همیشه نشونه های تو رو اشتباه میدادن ، مثلا رنگ موهات رو میگفتن شرابیه ، یا چشمهات ابیه و من تو دلم کلی میخندیدم به حماقت عاقلانه اشونچند روز پیش داشتم نقاشی صورتت رو میکشیدم ، اون روزی که آرایشت فوق العاده شده بود ، پشت پلکهات رو سایه سیاه زده بودی و من به شوخی بهت گفتم شبیه اسپایدرمن شدی و تو با کیفت زدی تو سرم کاش دوباره اینجا بودی و دوباره با کیفت میزدی منو شاید ضربه آخرت منو میکشت ، یا عاقلم میکرد اما منکه دیوونه نیستم شاید…آره ….داشتم نقاشیت میکردم ، اول یه دایره کشیدم ، دایره که نمیشد بهش گفت ، ترکیبی از بیضی و دایره بود ، بعد موهای بلندت رو کشیدم ، مثل همون روزی که تو باغ بودیم و روسری آبی و سرمه ایت از سرت افتاده بود دور شونه هات و باد تو موهات پیچیدبعد رفتم سراغ چشمهات ، همون چشمهای عجیب ، همونایی که قهر و خنده اش منو دیوونه میکرد، نکنه بخاطر چشمهات دیوونه شدم؟ نکنه اینا راست میگن من دیوونه ام ، نکنه چشمهات خاصیت جادویی داشت و عقل منو پروندهبعد بینی قشنگت رو کشیدم ، خوشتراش و سربالا ، از همونایی که آدم دلش نمیومد بهش دست بزنه که یه وقت ظرافتش بهم نخوره آخه تو خیلی ظریف بودی و شکننده یادته روزای اول وقتی گفتی من هیچ عمل زیبایی نکردم با تعجب بهت گفتم ، یعنی این بینی خودته؟و تو غش غش خندیدی و گفتی ؛ دیوونه دوستت دارمنکنه راست گفته بودی نکنه من واقعا ً دیوونه بودم ، نکنه بینی ات عملی بود و من دیوونه نفهمیده بودم نکنه واقعاً دوستم داشتی؟بعد دوتا ابروی کشیده برات کشیدم ، مثل خودت که وقتی قلم آرایش رو به دست میگرفتی، با ظرافت خط ابروهات رو پر رنگ میکردی منم برات دوتا ابروی دلبر کشیدم ، از اون دلبرهایی که کمر به قتل عشاقشون میبستن تا از شرش راحت شن اما من برای تو شر نداشتم ، من فقط عاشقت بودم و به بودنت نیاز داشتم ، شاید درگیر فلسفه عشق بودم ، اینکه باید برای اینکه بهت ثابت کنم عاشقت هستم ، باید چی رو بهت ثابت کنمآخر سر اومدم سراغ لبهات ، لبهای خوش حالت و خوش رنگت که پرپر میزدم برای بوسیدنشون وقتی بهم میگفت دوستم داری برات دوتا دست باز کشیدم ، میدونی چرا؟ میگم برات من رفتارم عقلانیه کاری رو بی دلیل نمیکنم ، اینو همه پرستارها هم میدونن.مثلا وقتی گلی رو میچینم ، تو یه جعبه مقوایی کرم رنگ میگذارم ، بعد با ماژیک روش حروف L O V E رو درهم و ضربدری مینویسم ، بعد میگذارم گلها خشک بشه من گل خشک رو دوست دارم ، من از گل خشکها مثل گلهایی که تو بهم دادی مراقبت میکنم ، من گل عشقمون رو تا ابد تو دل خودم نگه داشتم…. من عاشق گلهایی هستم که از تو برام به یادگار مونده ، من عاشق گل عشقت هستم ، حتی اگه خشک شده باشهتو رو نمیدونم ، اما دل من برات تنگ شده ، برای صدات تنگ شده ، برای خنده هات تنگ شده ، برای دعوا کردن هات تنگ شده ، دلم برای لمس صورتت تنگ شده ، دلم برای همه وجودت تنگ شدهاما تو رو نمیدونم دیروز خانم رضایی داشت گریه زاری میکرد ، میگفت شوهرش با یکی رابطه داره ، میگفت حرفهایی رو به اون میزده که تو این پونزده سال به خودش نگفته بوده ، میگفت زنه خوشگل نیست ، اما قشنگ نامه مینویسه ، میگفت خوب بلده دلبری کنهبهش گفتم من یادت میدم چطورنامه بنویسی ، من یادت میدم چطور دلبری کنی اما اون وسط هق هق هاش بهم گفت ، تو اگه بیل خانم بودی ، درخونه خودت رو بیل میزدیاولش نفهمیدم ، که بیل زدن و نوشتن و دلبری کردن ، چه ربطی به هم دارن ، ولی وقتی رفت و تو اتاق پشت پنجره تنها شدم ، فهمیدم شاید اون حرفهای منو باور کردهراستی نمیخوای بیایی و منو ببینی ، مادرم میگه لباس آبی خیلی بهم میاد ف اونقدر که ذوق زده میشه و گریه زاری اش میگیره ، میگه وقتی ته ریش میگذارم صورتم مردونه تر میشه ، اینو تو هم میگفتی ، با اینکه صورتت رو اذیت میکرد ، بازم میگفتی با ته ریش منو ببوس ، یادته چقدر بهت میگفتم دیوونه اذیت میشی؟نکنه تو هم دیوونه بودی؟ راستی الان اذیت نیستی ؟ سفرت طولانی نشده؟ هنوزم قصد نداری بیایی؟من طاقت دیدن گریه زاری هیچکس رو ندارم اما خودم شبها مدام در حال اشک ریختنمتو آیینه خودم رو که میبینم ، موهای سفیدم رو میشمارم ، باهاشون رفیق شدم ، آخه از وقتی تو رفتی سفر ، موهای من از ترس برنگشتنت رنگ باختن ، من باهشون حرف میزنم ، دلداریشون میدم که تو برمیگردی و با هم اون زندگی که گفتی رو میسازیم ، آخه رویاهای من و تو رویاهای دور از دسترسی نبود ، ما چیزی از دنیا نمیخواستیم ، فقط لمس بود و آغوش و آرامش….وقتی نقاشیت تموم شد ، دکتر که پشت سرم ایستاده بود گفت -چرا لباس تنش نیست؟ چرا دستهاش رو اینطور از هم باز کرده؟چون گرماییه ، چون تو خونه پیش من که باشه لباس تنش نمیکنه ؛ چون میخوام باهاش بخوابم ، میخوام برم تو بغلش و آرامش بگیرم -خوب چرا نمیری میرم ، هر شب و هر لحظه میرم پیشش ، میرم و التماسش میکنم برگرده ، اما هی گم میشم ، هی تو راه و بیراهه هاگم میشم ، هی مسیر رفت و برگشت رو گم میکنم ؛ یه بار سر از خورشید درآوردم و سوختم ، یه بار رفتم مریخ و آهن شدم ، یه بار رفتم مشتری و یخ زدم ، اما بازم دست نمیکشم ، بازم میرم پیشش ، بازم میرم که التماسش کنم برگردهدکتر سرش رو تکون داد و به یکی از پرستارها گفت – از همون همیشگی، فقط دوزش رو دوبرابر کنید.سیگارم تموم شد ، نفهمیدم چرا صورتم خیس شده ، انگار بارون اومده ، خوبی بهار همینه ، نمیفهمی کی سرده وکی گرمه ، کی بارون میاد و کی ادکلن بهارنارنج سرت رو پر میکنه ، بهار خوبه ؛ بهار دختر قشنگیه ، من بهار رو هم دوست دارم…. از دور صدای خانم مدیر میاد ، خانم خوبیه ، هرچند کمی بدخلقه ، شاید منم اگر جاش بودم همین طور بد خلق بودم ، منو که بیرون میبینه صدای جیغش بلند میشه -خانم رضایی ، اینو بیرون همینطور ول کردی به امون خدا رفتی نشستی آبغوره میگیری؟ مگه ملاقاتی نداره فردا؟ مگه قرار نشد ، کمی به سر و وضعش برسی ، چرا حمام نبردیش؟ اگه دکتر کامکار بفهمه مطمئن باش اخراجت میکنه بدبخت این همه زحمت کشیده تا خانوداه اش رو راضی که که اون رو بیارنش ملاقاتی ، شاید این بنده خدا حالش بهتر بشه ، اونوقت اگه امشب سرما بخوره و مریض بشه میخوای چه خاکی به سرت بریزی؟خانم رضایی با عجله دوید تو حیاط ومنو که مبهوت حرفهای خانم مدیر بودم رو با خودش برد تو اتاقم پرسیدم -من ملاقاتی دارم و در همون حین یه عطسه پرملات کردمبنده خدا چنان محکم زد تو صورت خودش و گفت خاک به سرم سرما خوردی مرد که دلم براش ریش شد.راست میگفت ، سرما خورده بودم با کمکش سرم رو شستم وموهام رو سشوار کشیدم و ساکت و بی حرکت موندم تا برام شونه اشون کنه ، وعده قرصهای شبونه ام رو بعلاوه قرص سرما خوردگی بزرگسالان با ارامش خوردم و بدون اعتراض رفتم توی تخت خوابم . قبل از اینکه بره ، پرسیدم ، من فردا ملاقاتی دارم؟نگاهی کرد و در حالیکه داشت از در خارج میشد ، گفت خدایا فقط خودت کمکش کندلم شور میزد که چه اتفاقی قرار بود بیفته ، شب هزار بار تا هزار شمردم و خوابم نبرد ، حالم بد بود و بی قرار بودم ، حدود شش صبح بود که بهم ارامبخش دادن تا بخوابم ،اما وقتی داشتم با عجله توی خواب دنبال تو میگشتم ، کس و شعر عجیبی داشت تو سرم تکرار میشد ، انگار پر بود از گلایه های قلبم به تو ، انگار جرأکرده بودم که بهت گلایه کنم و این مضمون تکرار میشداومدی سربزنی بهم چی آوردی برام ؟ بگو خنده هاتو آوردی که از غصه درامرنگ موهاتو که عوض کردی غریبی میکنم گم شدم اما بهم میگن همین دوروبرامبعد عمری اومدی بازم ملاقاتی من تازه میشه زخمای قلب خیالاتی مناینا میگقتن رفتی سفر یه جای دور حالا اشکات رو اوردی واسه سوغاتی منحس کردم دارن تکونم میدن چشمهام رو که باز کردم دیدم خانم رضایی بالای سرم ایستاده و صدام میکنه ، سرم رو که چرخوندم ، تو رو دیدم موهات شرابی شده بود ، با یه دنیا غریبگی تو نگاهی که پر از اشک بود ، اما روسریت هنوز پاپیونهای آبی و سورمه ای داشت و روی شونه های ظریفت ول شده بود….پایاننوشته دکتر استرنجآهنگ ملاقاتی رستاک که در متن استفاده شده Your owser does not suort the audio element.

Date: February 5, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *