ممد و خانم همسایه تو حموم

0 views
0%

نمیدونم فازشون چیه و چرا اول داستان سكسی سلام میكننممد هستم و بیس سالمهسه سال بود پدرم سوپرماركت داشت بعضی وقتا ك پدر كار داشت میرفتم مغازه ب جای باباتوی همسایگی مغازمون یه خونواده زندگی میكردن ك یه زنو شوهر جوون بودن با پسربچشون ك سه سالش بودآقای همسایه توی بهداشته یه روستا كار میكردصبحا ساعت حدود هفت میرفت و تا حدود ساعت 3 ظهر برنمیگشتاكثر وقتا خانومش خونه تنها بود و چون شوهرش خونه نبود،خیلی با لباسای راحتی بیرون میومد و واس خودش حال میكرد و با سرو وضعش به همسایه ها حال میدادی روز رفته بودم سنگك بخرم ك صاحب سنگكی بهم گفت ی گوشی پیداكردم بده به بابات ك بزاره مغازه اگ كسی دنبال گوشیش میگشت شما بهش بدینشب گوشیو دادم ب پدر گفت بازش كن ببین شماره ی كسوكاره صاحبش اگ توش هست زنگش بزن ب صاحبش خبر بدنگوشی قفل داشت و ب ناچار مموریش رو دراووردم گذاشتم رو گوشی خودم ك شاید از مخاطباش كپی داشته باشهوارد ك شدم اولین فایل عكس ی بچه بود بنظرم اشنا بود بازش كردم دیدم پسر همسایمونهب پدر نشونش دادم گفت فردا ك اومدی مغازه خودت براشون بیارفرداش حدودای یازده صبح بود رفتم درخونشون آیفونو زدم گفتم لطفا تا پایین بیاین كارتون دارمچند دقیقه بعدش در بازشد و خانوم سلام كرد گفت اتفاقی افتاده؟ گفتم نه شنیدم گوشیتون گم شده پیداش كردم آووردم براتون(وقتی درو باز كرد سر لخت اومده بود فقط سرش معلوم بود و خودشو كشیده بود پشت در)گوشیو از جیبم دراووردم بردم سمتش خوشحال شد درو باز كرد كامل جلوم وایساد و گوشیو ازدستم گرفت و شرو كرد ب تشكر كردناون حواسش ب گوشیش بود و من حواسم ب بدنه محشرش ك داشت دیوونم میكرد شلوار راحتی گشاد پاش بود با بلوز یقه باز كه سینه هاش تو بلوزش داشتن خودنمایی میكردنمخم داشت سوت میكشید ك گفت آقامحمد ببخشین خونه مرتب نیس وگرنه تعارفتون میكردم تشریف بیارین بالا…خلاصه بدجور شق درد گرفته بودمو زبونم بند اومده بود نمیدونم چجوری ولی ازش خدافظی كردمو رفتم مغازه بعد ازین قضیه بیشتر حواسم بهش بود اصلا از فكرم بیرون نمیرفتی سال گذشت با كلی اتفاقای دیگه ك باعث شد با این خونواده خیلی صمیمی بشمی روز صب مغازه بودم ك ی خانوم اومد مغازه و ازم پرسیدآقامحمد شمایی؟-بله چطور؟خواهرزن آقای خسروی هستم-خوشبختم خانوم عرضی باشه درخدمتماینجا پیچگوشتی دارین؟-بله چرا؟خواهرم تو حموم گیر كرده دستگیره ی درشون خراب شده باز نمیشه گفت بیام ب شما بگم بیاین درو یجوری بازكنیندوتا پیچگوشتی برداشتمو پشت سرش راه افتادم وقتی از پله ها بالا میرفت داشتم روانی میشدم انقد كونش باحال بود انگار دستگاه ویبره ب كمرش وصل كرده بود همش داشت میلرزید منم ك تو كفه كون بودمو حشری شق كرده بودمرسیدیم جلوی حموم ك توی راهرو بود و بغلش دره ورودی هالخواهره رفت كنار دره هال وایساد و داشت ب خواهرش میگفت صب كن الان درو بازمیكنیمدستگیره ی درو یذره تكون دادم دیدم مشكلی ندارهالكی ترسیدم گفتم نكنه بخوان تو عمل انجام شده قرارم بدن و…الكی پیچای دستگیره رو باز كردمو درو هول دادم باز شد یكی از پیچا افتاد تو حموم. خانوم وسط حموم دوزانو چمباتمه زده بود(ساپورت سفید پوشیده بود با تاب كوتاه ك از بالا سینه هاش معلوم بودن و از پایین نافش پیدابود.روی كوسش كامل خیس بود قشنگ خط كوسش و گردی كوسش معلوم بود انگار یه هلوی رسیده ی آبدار تو ساپورتش بود ) قلبم داشت خیلی تند میتپید زمان خیلی كند میگذشت…باید تصمیم میگرفتم ك چیكاركنمانتخاب واسم توی ون شرایط سخت بود ترس از آبروم به شهوتم غلبه كرد قبل ازینكه حتی هیچكدومشون چیزی بگنخدافظی كردم نمیدونم چجوری پله هارو تموم كردم درو باز كردمو اومدم بیرون فقط میتونم بگم ضربان قلبم خیلی تند بودشما بودین تو شرایط من چیكارمیكردین؟نوشته mamad ebliiis

Date: March 16, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *