من،لیلا، یه دنیا عشق اردیبهشتی (2)

0 views
0%

(قسمت دوم اینجا بدون تو)لینک قسمت اولقسمت اول داستانwine merchantهمیشه روزای تولدم واسم یکی از غمگین ترین وقتای زندگیم بود؛ تنهایی که از بچگیم اورده بودم و حسرت یه جشن و خوشی واقعی…. این تولد هم نشده بود همون چیزی که آرزوشُ داشتم؛ نشد باشه پیشم اون کسی که باید میبود.روز تولدم لیلا پایان روز روی تخت اتاقش دراز کشیده بود گله ای نبود مجبور بود که نباشه؛ بدجوری سرما خورده بود و قراری که قرار بود تو همون پارک اولین قرار باشه رو به خاطرش کنسل کردم.اما نشد؛ نمیشد که تو اون غروب سرد جمعه ای که خیر سرم تولدم بود باز بشینم به ساعت نگاه کنم که کِی عقربه از 12 میگذره و امروز میره تا یه ساله دیگه کاپشنمُ تنم کردم، گوشیمُ گرفتم دستم و تو یه سرمای وحشتناک زدم بیرون؛ بهش اس ام اس دادم که شده 2دیقه به بهونه هرچی بیا، نمیشه که نبینمت.بعدِ یه ربعی که هنوز تو انتظار بودم یه جوونمردی که بیاد و ما رو از کنار خیابون سوار کنه و بذاره جلو در خونه یار() جواب اس ام اسش اومدامروز هیچ جوره نمیشه امیر.تقریبا قلبم شکست. من اما رفتم و تا آخر شب مشغول متر کردن خیابون اونا بودمیه هفته ای گذشت؛ خوب یادمه 15 دی بود و امتحانات ترم، صبح زنگ زد و شروع کرد-امشب چیکاره ای؟-لات شدیا-از خودت یاد گرفتم ببین بهت گفته بودم که روز تولدتُ انداخته بودم به امشب؟-هان؟ مسئله رو یکم باز میکنی؟-تو فقط بگو امشب میتونی تا صبح خونه نباشی؟-نه، یعنی چی آخه خب شاید-خوبه خدافظلجم میگرفت وقتی منو میذاشت تو اعماق خماری اما خب امتحانش رو داد و همه چی رو برام روشن کرد، اول از سفر مادر و داییش به ارمنستان گفت که قبلا هم میدونستم و موضوع جالبی واسم نبود اما موضوع بعدیش شدیدا جالب بودمادرش رفته بود؛ داییش هم که با اون هیچ مزاحمی نبود که بخواد جلوی یه شب بودن کنار اونو بگیره البته یه سری مشکلات بود اما با تلاش مضاعف میشد از پَسِش بر اومدازم خواست که بتونم امشبُ پیشش باشم؛ کیه که ندونه من از خدام بود دی ضربان قلبم به طرز فجیعی رفته بود بالا و با فکرِ این قضیه کلّم داغ کرده بود؛ بعدا از ظهر کوله پشتیمُ برداشتم و با تاکید به همه خونواده فهموندم که دارم میرم خونه خالم تا با علیرضا پسرخالم درس بخونم چون قبلا هم سابقه داشت تو امتحان ها زیاد پاپیچ نشدن…راه افتادم موبایلم هم تو دستم؛ تو تموم راه به ترسی که از دیوونگی امشب داشتم فکر میکردم امّا همین یه شب ما میتونستیم دیوونگی رو هم قسمت کنیم تو رابطمون… رسیدم سر کوچه؛ یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که گوشیم زنگ خورد آره خودش بود-سلام، رسیدی؟-نزدیکم-ببین یادت نره خوراکی اینا بگیریا هیچی خونمون نداریم میای اینجا ضایع میشی-باشه خدافظ-وااا-والادست کردم تو جیبم اندازه 30تومن همرام بود، رفتم تو یه سوپری بزرگ با کلی خرت و پرت اومدم بیرون دوباره رفتم سمت خونشون ایندفعه کامل مطمئن بودم به کاری که میخوایم بکنیم. مثل اینکه طبق دستور مادر محترمه قرار بود دختر همسایه پایین و دامادشون امشب بیان پیششون اما لیلا گفته بود معذب میشه () واونو داداشش میتونن مراقب خودشون باشن.دستمُ گذاشتم رو زنگ و بعدِ اومدن صداش که در بازه رفتم بالا؛ تو راه پله حس کردم یکی داره نگام میکنه اونم از چشمی در که بعدها مشخص شد دختر همسایه پایین از جریان اون شب خبر دار شده و به یاد جوونی خودش نخواسته جشن ما رو به هم بزنه دیدر که باز شد لیلا با یه پیراهن بنفش یه سره پرید بیرون و دستمُ کشید و برد تو خونه؛ خونه بزرگ و خوشگلی که معلوم بود با نظر یه دختر خوش سلیقه تزیین شده، هوا تاریک بود و ساعت فکرکنم نزدیکای7-داداشت کو؟-تو اتاق الان صداش میکنمبه زور لیلا اومد بیرون و سلام کرد؛ سرخِ سرخ شده بود نمیتونستم درکش کنم که چه حسی داره وقتی آبجیت دوست پسرشو برمیداره میاره خونه و وجدانا هم اصلا دوست نداشتم درک کنممیخواستم باهاش صمیمی بشم و مجبور هم بودم؛ بعد از مزه پرونی های من و لیلا یکمی به حرف اومده بود ولی فایده نداشت که نگام افتاد به ایکس باکس کنار تلوزیون، یاد حرفای لیلا افتادم که میگفت هرروز مجبوره چندساعت بشینه با نیما God Of War بازی کنه-بابا داش نیما پاشو اون ایکس باکست رو وصل کن یکم بازی کنیم-چی بازی بیارم؟-God Of War داری؟چشماش برق زد و با یه صدای پر از ذوق ادامه داد-آره بلدی؟-هه آبجیت میدونه تو این بازی هیشکی رو دست من نیست*من تا اون موقع هیچی غیر Age of Emires و فیفا بازی نکرده بودم دیدیگه واقعا جشن 3نفره ما شروع شده بود و خونه رفته بود رو هوا من و لیلا کنترل یه دسته رو داشتیم و نیما هم اون یکی؛ تو کل بازی هیچی ازش نفهمیدم چون تموم حواسم پیش لیلایی بود که دقیقا چسبیده به من دراز کشیده بود نیما که غرق بازی بود و لیلا هر از گاهی خودشو به بدنم میمالید و وقتی نگاش میکردم با یه لبخند جوابمُ میداد جلوی شلوارم بدجوری بلند شده بود و تو چشم بودساعت ها داشت تند میرفت و به آخر شب نزدیک میشد و ما هم مشغول امتیاز دادن به رقص های مختلف لیلا بعد از دیدن کلی فیلم و رقصیدن و بریز بپاش به این نتیجه رسیدم که این برادر کوچولو حالا حالا ها نمیخواد بره تو رختخواب-امیر یه دیقه پاز کن من برم دستشویی بیام ادامش رو بریممن که چشمام داشت میرفت رو هم و لیلا هم همینطور ولی اون همچنان پرانرژی میخواست ادامه بازی رو بره یه فکری به سرم زد؛ تو مدرسه یه دوستی داشتم که قرص و این چیزا میفروخت و بعضی وقتا هم اشانتیون میداد که مشتری بشیم چندتا قرص آرام بخش ازش که فکر کنم دیازپام بود هنوز تو کوله پشتیم مونده بود؛ به لیلا گفتم چدتا شربت درست کنه و یه دونه از این قرص و بندازه توش تا بالاخره این داداشش یه چندساعتی رو بگیره بخوابه اولش قبول نکرد و خودم هم دوست نداشتم همچین کاری کنم اما امشب تنها وقتی بود که میشد تنها باهم بگذرونیم، راضی شد.لیلا سه تا شربت درست کرد و هرکدوم رو گذاشت جلو یه نفر؛ نیما شربت رو یه ضرب سرکشید اما بازم مثل اینکه اثر نداشت یه نیم ساعتی گذشت تا بالاخره چشماش که داشت بسته میشد قید بازی رو زد و گفت که میره بخوابه…-ا کجا برادر بیا بازی رو تموم کنیم-نه دیگه خیلی خوابم میاد-ای پدر باشه؛زنگ بزنم به رفیقم بیاد دنبالم منم برم-خب امشب همینجا بخواب امیر که فردا هم باشی دیگهبا یه شب بخیر یه راست رفت تو اتاقش؛ ساعت از یک گذشته بود لیلا هم خسته رو کاناپه نشسته بود و ریخت و پاش های ما رونگاه میکرد که باید دوباره خونه رو مرتب کنه؛ البته نه امشب بلکه فردانگامُ بهش دوختم؛ لبخند داشت و چشمای مشکیش برق میزد؛-چیه دیوونه چرا اینجوری نگام میکنی؟-هیچی همینجوری؛ پاشو اون فیلم رمانتیکه که میگفتی رو بیار ببینیم-نه دیگه خیلی خوابم میاد-اِ خب پاشو بریم اتاق بخوابی-نمیتونم بلندشم خستم همینجا میخوابماین ناز کردناش رو خوب میشناختم؛ سریع رفتم و تو بغلم گرفتمش، بعد بلندش کردم و راه افتادم سمت اتاق میخندید و آروم با مشت میزد تو کمرم… گذاشتمش رو تخت و خودم نشستم رو صندلی کنار میز کامپیوتر،زل زد بهم-چته خب بخواب دیگه-اینجوری؟؟-پس چجوری؟-تورو اوردم اینجا که نقش هویجُ داشته باشی دیگه؟پاشدم و چراغُ خاموش کردم؛ به شمع هایی که از قبل بالای تخت گذاشته بود اشاره کرد که روشن کنم، فضا بدجور داشت رمانتیک میشد صدای تیک تاک ساعت هم بهم میفهموند این لحظه ها موندگار نیستن… آروم نزدیکش شدم و تو نور کم شمع ها فقط تونستم موقعیت حدودی آغوشش رو پیدا کنمکنارش دراز کشیدم و لیلا سرش رو گذاشت روی سینم منم با یه دستم موهای لخت ظریفش رو نوازش میکردم، دستِ دیگم هم دور گردنش بود و لب هاش رو ناز میکرد؛ ضربان قلبم بالا بود و لیلا اینو بهم گوشزد میکرد منم نبض گردن لیلا رو حس میکردم…-امیر اگه هرشب بودی پیشم مثل الان چقدر خوشبخت بودمچیزی نگفتم و چونش رو با دستم گرفتم و اوردم بالا و نزدیک صورتم کردم، مثل همیشه چشماش رو بست منم بستم و لب هام رو گذاشتم بین لبهاش؛ شروع کردم به خوردن لب هایی که حالا به خاطرم غنچش بازشده بود آروم برش گردوندم و پهلو به پهلو کنارم خوابدوندمش؛ شروع کردم به بوسیدن گردنش و لب هامُ روش میکشیدم اینکارو خیلی دوست داشت.دستام رو دور کمرش حلقه کردم و کمر و پهلوش رو نوازش کردم؛ لبام هم که همچنان مشغول بوسیدن صورت و گردنش بود محکم میکشیدمش تو بغلم و به صدای نفس زدناش گوش میکردم…لباسش تا پایین رون پاش بود، تا روی باسنش اوردم بالا و شروع کردم به نوازش کردن و مالیدن باسنش؛ صورتم رو هم آروم آروم اوردم پایین و بالای سینه هاش یه بوسه زدم. حرارت بدنم خیلی بالا بود و واقعا سرم درد گرفته بود کشیدمش روی بدنم و کمرش رو لمس کردم بعد دستام رو باز هم پایین تر بردم و باسنش رو از زیر شرت نوازش کردم؛ دستام رو مرتب بالا و پایین میبردم و میبوسیدمش.-پاشو لباستُ دربیار-اِ همینجوری خوبه دیگهبا یه اخم بهش فهموندم که این دفعه حوصله ناز کردنش رو ندارم از روم پاشد و خیلی آهسته پیراهن بلندش رو از تنش دراورد،حالا لیلا فقط با یه شرت کنارم وایساده بود، نذاشتم که دوباره روم دراز بکشه و پا شدم و محکم گرفتمش تو آغوشم و چسبوندمش به دیوار اتاق؛ حس جالبی بود وقتی سینه های سفتش میخورد به بدنم؛ سینه هاش نه خیلی بزرگ بود نه کوچیک و همونچیزی بود که میخواستم من که از سایزبندیش چیزی سرم نمیشه اما خودش میگفت 75 منم میگم 75 شما هم بگید 75 دیصورتش رو گرفته بودم بین دستام و تند و تند لباش رو میبوسیدم؛ آروم صورتشُ برد به سمت بالا یعنی دیگه برم سراغ گردنش اومدم پایین و شروع کردم به بوسیدن و خوردن گردنش از صدای آه آه ریزش میفهمیدم خیلی لذت میبره از این کار؛ دیگه نوبت سینه هاش بود پس بازم رفتم پایین تر و لبام رو آروم گذاشتم رو یکیشون چند لحظه یه رعشه کوچیک افتاد تو بدنش که حس کردم؛ بعد از چندتا بوسه زبونمُ روی نوک سینه هاش میکشیدم و تن ظریفش رو لمس میکردم. صورتم رو کامل چسبیدم به سینش و گذاشتم تو دهنم بین لبهام و مثل یه بچه شروع کردم به مک زدنش با دست چپم اون یکی رو نوازش میکردم و نوکشُ میمالیدم؛ صدای آه گفتناش بلندتر شده بود و دیگه خودش سرمُ فشار میداد به سینششهوت داشت اختیار همه چی رو بدست میگرفت و ما هم خودمونو سپرده بودیم بهش بغلش کردم و دوباره گذاشتمش روی تخت چندثانیه ای باز نوک سینش رو بین انگشتام گرفتم و ماساژ دادم لیلا هم خیلی آروم موهام رو ناز میکرد؛ چشماش رو بسته بود و غیر آه های شهوت انگیزش هیچ صدایی ازش در نمیومد، روی شکمش رو بوسیدم و مشغول لیس زدنش شدم، وقتی زبونمُ میبردم تو نافش صدای خنده هاش میومد و من دوست داشتم…میخواستم برسونمش به اون آخر لذت و شبی باشه که حک بشه تو خاطرات خوب زندگیش؛ لیلا رو تخت دراز کشیده بود و من هم کنارش روی زمین نشسته بودم. نور زرد شمع ها صورت خوشگلش رو بهم نشون میداد؛ نمیدونم یه وقتا فکر میکنم شاید اونقدری که لیلا در اون حد زیبا نبود البته دختر خوشگلی بود ولی نه اندازه ای که یه صنم ازش بسازم، من خوش داشتم بپرستمش و حالا پشیمون هم نیستم حتی با سرزنش ها…دستشو گرفتم بین دستام و نوازش کردم، اوردمش بالا و یه بوسه طولانی بهش زدم-لِیدی خانمم میشی آیا؟-خب بذار مادرم بیاد ازش اجازه بگیرم اون موقع باشه-نه دیگه مامانُ ول کن خانمم نمیشی برم؟-نه به خدا میشمبا حرفش خنده رو پررنگ تر کرد روی صورتم؛ از نوک انگشتای کوچولوش تا بازوهاش رو بوسه بارون کردم و لیسیدم یه دفعه دستاشو کشید روی پاهاش و رون های خوشگلش رو ناز کرد؛ پاهاش رو دیگه بی انصافی نکنم تک بود تقریبا برنزه، لاغر و بدون یه تار مو. با اشارش فهمیدم که اون ها رو تا الان یادم رفته پس سرم رو گذاشتم روی کشالش و مثل بقیه بدنش و بدون تبعیض() چندین دیقه مشغول بوسیدن و خوردنش شدم. دیگه تا روی ساق پاش چای دندون هام مونده بود.( البته گاز نمیگرفتم ها این الان یه صنعت اغراق ادبی بود همینجوری واسه قشنگی به کار بردم دی)یه لحظه انگشتای پاش منو یاد فیلم های پورنویی که قبلا دیدم انداخت و خیر سرم خواستم فوت فتیش رو هم امتحان کنم که تنها نتیجش واسم این بود که فهمیدم کار مزخرفیه البته لیلا که شدیدا خوشش اومده بود مرتب پاش رو میورد جلوی دهنم و ازم میخواست بخورمش با یه پررو نشو دیگه بهش فهموندم این کاری نیست که خوشم بیاد و اونم با یه حالت قهر پشتشُ کرد بهم رفتم روی تخت و از پشت بغلش کردم؛ دستام رو دور کمرش حلقه کردم و گردنش رو بوسیدم…-امیر-جون امیر؟-دوست دارمبا صداش، با دوست دارم گفتنش آروم شدم، دنیاییه وقتی کسی که از قلبت میخوایش تو آغوشت باشه وبا صدای مهربونش بهت بگه اونم میخوادت.برش گردوندم و زل زدم تو چشماش؛ خواستم ببینه اون عشقی روکه یه روزی گفت تو چشمام نمیبینه و داغونش کردم… خواستم تموم اشتباه های گذشتم رو واسش جبران کنم و با همه وجود پاش وایسم و اونم باید میدید این حسم رو تو چشمام؛بگذریم.موهاش رو نوازش کردم و یه ماچ محکم و طولانی کردمش. بازم گردنش بود که باید با بوسه های من داغ میشد گردن و سینه هاش رو چند دیقه با دستام و لبهام نوازش کردم؛ حالا دستایی که حلقشون کرده بودم دور کمر لیلا آروم داشت شرت مشکی اون رو از پاش در میورد ولی نذاشت؛ ازش پرسیدم چرا؟ میگفت چطور تو اینجا با حجاب کامل () وایسادی من لخت مادرزاد بشم؟ با خنده تیشرت سیاهی رو که خودش برام خریده بود رو از تنم در اوردم، با یه حالت مسخره گفت اوه پدر سیکس پکدوباره تو بغلم کشیدمش و آروم لباس زیرشُ هم از تنش دراوردم سرخی صورتش تو همون نور کم معلوم بود؛ دستم رو آروم بردم بین پاهاش و گذاشتم روی کسش مو داشت اما کم، بعدِ یکم مالیدنش خودم رو از آغوش لیلا جدا کردم و نشستم پایین تخت؛ خیلی آروم صورتم رو بردم بین پاهاش و چوچولش رو گرفتم بین لبهام، بدنش رو سفت گرفته بود و صدای آهش دیگه داشت زیادی بلند میشد روی کسش خیلی تند لیس میزدم و سعی کردم با ولع، تموم زنونگیش رو بخورم؛ سینه هاش رو توی دستام گرفته بودم و فشار میدادم نفس نفس میزد خیلی بلند.آروم بلند شدم و شلوار و شرتم و یجا در اوردم؛ حالا منو لیلا لخت مادرزاد زل زده بودیم به بدن همدیگه آلتم رو با دستام یکم تحریکش کردم که لیلا دستشو اورد جلو و سر کیرم لمس کرد-ای چقدر زشته-هرچی باشه بچمون به همین بستگی داره-آخه این تنها به چه درد میخوره تو میتونی برو بکنش تو سوراخ دیوار بچه دار شو والااااز حرفش خندم گرفته بود؛ با کیرم آروم زدم تو صورتش…-ولی خیلی نرمه بامزست-دوسش داری پس لیلا؟-به هرحال یه عضوی از عشقمه دیگه-پس میخوریش؟-بچه پرروپاهامو ستون کردم کنار سینه هاش و کیرمُ اوردم جلو صورتش؛ یه نگاه ملتمسانه کرد و با یه اکراه مصنوعی بالاخره لباش رو گذاشت روی نوکش که یه دفعه خواست ادای پورن استارهای هالیوود در بیاره محکم کیرمو کشید تو دهنش که دندوناش بدجوری پوستش زخم کرد و به طرز فجیع دردم گرفته بود بعد چند لحظه دوباره کیرم رو گذاشتم تو دهنش-نمیخواد پورن استار بشی واسه من آروم بخور جون مادرت همین یه کیر رو دارمیه دفعه هلم داد عقب و زد زیر خنده، با یه صدای بریده بریده از خنده گفت پاشو از روم دارم خفه میشم بلند شدم و نشوندمش رو تخت و کنارش نشستم؛ بعد از اینکه صدای خنده هامون فروکش کرد لیلا دستشو برد بین پاهام…-پاشو وایسا بخورمش-خوشت اومد هاپاشدم و رو به روش وایسادم؛ لیلا صورتش نزدیک کرد آروم برد تو دهنش و جلو عقب میکرد؛ حرفه ای نبود و مرتب دندون هاشو میزد بهش ( ومنم از این بابت خوشحال بودم) لبهاش رو میمالید روی سر کیرم و با زبون لیسش میزد بعد میبرد تو دهنش و گرماشو حس میکردم؛ از لذت داشتم منفجر میشدم نزدیک انزالم داشت میشد، خودمو کشیدم عقب-خب خب فعلا بسه الان آبم میاد به هیچ کارمون نمیرسیمخوابوندمش رو تخت و خودم هم روش دراز کشیدم؛ لبهام رو دوباره بردم رو لبهاش و با زبونم زبونشو قلقلک میدادم خیلی سریع آلتم رو بین پاهاش و روی چوچولش میکشیدم و سینه هاش رو هم محکم گرفته بودم توی دستم، آه و اوهش و صدای نفس هاش بیشتر تحریکم میکرد…امشب قرار بود شب عروسی ما باشه و شب خانم شدنش.اوردمش لبه تخت و پاهاش رو گذاشتم رو زمین یه دستی به کیرم کشیدم و آروم گذاشتم روی کسش؛ چشماش رو بسته بود ولی ترسش رو از پشت پلک هاش هم حس میکردم، همه چیز آماده بود و زمان هم قول داده بود به خاطرمون چند ثانیه ای وایسه موقعیت رو درست کردم و بدنم رو یکم بردم عقب و آروم خواستم اون فشار کوچیکی رو که واسه خانم شدن یه دختر تو این جامعه کاقیه رو بهش منتقل کنم؛ اما آروم از روش پاشدم و برگشتم کنارش و تو بغلم گرفتمش…-چی شد؟-هیچی.حقیقت این بود که اون دختر مال من نبود که بخوام پرده ای که آبروش بسته به همونه رو به فاک بدم؛ هنوز خیلی واسش زود بود و اونم یه دختر بچه دبیرستانی که شاید فردا دلش واسه من نباشه، نزدم که اگه خواست بره بی دغدغه بره.نگام افتاد به ساعت دیوار 355 صبحهنوزخوشبختی رو با تموم وجود داشتم حس میکردم وقتی تو آغوشم داره نفس میکشه و میبوسمش و اونم با خنده های بامزش زل میزنه تو چشمام و بهم میگه دیوونه بالفطره ای تو به خداچشماش آروم رفت رو همدیگه… منم چشمامو بستم و به دیوونگی که نکردم فکرکردم؛ وقتی چشمام رو باز کردم اینجور که ساعت میگفت 710 صبح بود. آروم و یه جوری که بیدار نشه از تو بغلم جداش کردم و و وسایلمُ جمع کردم.سه ساعت بعد اس ام اس اون رو صفحه گوشیم بودخونه رو تو مرتب کردی؟؟؟حالا از اون داستان و روزای قشنگ خیلی میگذره، اینجا دیگه لیلایی در کار نیست که بخوام داستان تقسیم دیوونگی هام باهاش رو بنویسم، لیلایی نیست که بخوام به دنیا بگم اگه همتون هم باشید به حد لیلا نیستید.یاد حرف مادربزرگم میفتم که همیشه میگفتعشق و عاشقی تو سن و سال بچگی آخرش پوچیه، عشق حرمت داره.آره اون راست میگفت اما یه دی ماهی دیوونه که این حرفا حالیش نیست ترکیب دی و اسفند، اردیبهشت نبود. حداقل واسه ما؛ اما همونقدر که خیانت نکرد باید دستش رو بوسید.من کم گذاشتم که یه روز گفت خسته شده از همه چی و رفت و دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد؛ میدونم کجای داستان اشتباه کردم که داستان اشتباهی از آب در اومد، اونم یه اشتباه سه باره منم فرشته پاک نبودم اما دوستش داشتم.هنوز پشیمون نیستم از دیوونگی نکردم؛ کسی که دلش باهات نیست باید بره، بزار بی دغدغه بره.همه چی مثل قبله، همه چی فقط یه تفاوت دارهاینجا، شد اینجا بدون تو.نوشته wine merchant

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *