من، ژانت و سرهنگ

0 views
0%

پاییز بود.شش ماهی میشد كه به اینجا آمده بودم دیگه جا افتاده بودم دوست پیدا كرده بودم با یك دختر كانادایی مهربان كه چند سالی بزرگتر از من بود هم خانه بودم.دو سه ماهی هم دوست پسر ایرانی به اسم ابراهیم داشتم كه فرزند یك سرمایه دار مهاجر بود و به لحاظ مالی بهم میرسید ولی دوستی ما خیلی طول نكشید یعنی او اینطور عادت داشت كه دخترهایی كه تازه از ایران می امدند را تور میكرد و بعد از مدتی یك نفر جدید تر پیدا میكرد.خلاصه به وضعیت خو گرفته بودم.یك روز بعدازظهر توی كافی شاپی نشسته بودم و مجله ای فارسی جلویم بود كه مردی حدودآ شصت ساله و بلند بالا و خوش لباس با لبخند سر میزم آمد و اجازه نشستن خواست با بی میلی پذیرفتم و او هم نشست و آبجو سفارش داد. من هم سرم را با مجله گرم كردم و اهمیتی ندادم ولی شروع به سوال كردن و صحبت كرد و من هم شكسته بسته جواب میدادم حوصله نداشتم وگرنه تصور نمیكردم كه نظری داشته باشد. بهر حال سماجت و سن و سالش باعث شد به حرفهایش گوش كنم خوش صحبت و با سواد بود و اینطور كه میگفت از اعضای سابق ارتش شاهنشاهی و مرتب مرا دخترم صدا میكرد تقریبآ جذبش شده بودم و به نظرم آدم مطمئنی میرسید پول میز را حساب كرد شماره تلفنش را نوشت و با من خداحاظی كرد و رفت. كاغذ را نگاه كردم نوشته بود سرهنگ جلال آریا نژاد….دیر شده بود آمدم به سوئیتم ژانت نگران شده بود، ماجرا را برایش تعریف كردم، خندید و گفت مواظب باشم گفتم پدر شصت سالشه گفت یه ضربالمثل فرانسوی هست كه میگه از پیرها بیشتر باید ترسید. آنشب گذشت و شبها و روز ها یكی پس از دیگری می آمد و میرفت و شماره تلفن سرهنگ هم گم و گور شد. یكماه بعد طبق عادت توی كافی شاپ همیشگی نشسته بودم كه سرهنگ ذوق زده آمد سر میزم و سلام ستاره تو كجایی؟ گلایه و گلایه منهم ابراز شرمندگی كردم كه شماره گم شد و از این تعارفات ایرانی.كمی صحبت كرد و كمی درد دل و نالیدن از غربت و تنهایی و افسوس برای عزت و شوكت گذشته خود و سرزمینش و شرحی از فعالیتهای سیاسی اش در كانادا و اینكه تو هم دوست داری كار سیاسی بكنی.گفتم نه من تصمیم دارم برگردم. بعد از كارهای هنری اش در زمینه نقاشی و موسیقی خلاصه به در و دیوار زد تا بلكه موضوعی مورد علاقه من برای دوستی بیشتر پیدا كند. گفتم جناب سرهنگ من روانكاوی میخونم و عاشق اینترنتم. مكثی كرد و گفت پس باید یادم بدی گفتم چی رو؟ گفت همین كامپیوترو دیگه. خندیدم و گفتم مگه مجبورین؟ بعد شروع كرد به تعریف از كامپیوتر و اینكه فردا میره یه پی سی میخره ومن برم یادش بدمگفتم جناب من خیلی گرفتارمگفت اختیار دارین حق التدریستون محفوظه و دست كرد توی جیب پالتوش شروع كرد به پول شمردن گفتم چیكار میكنین؟ هنوز كه … پونصد دلار شمرد و گذاشت روی میز و نگذاشت حرفی بزنم. خیلی وضع مالیم خراب بود وسوسه شده بودم، من منی کردم، گفت تعارف نکنین ما هموطنیم. گفتم آخه گفت آخه بی آخه حساب حسابه وقتی سردرگمی منو دید، سریع پول میز رو حساب کرد و رفت. سر رو روی میز گذاشتم حس بدی داشتم خوب میدانستم قبول این پول چه معنایی داره و طرف دیگه ول کن نیست.تصمیم گرفتم پول رو نگه دارم و دفعه بعد برش گردونم. وسایلم رو جمع کردم و به سوئیتم برگشتم. ژانت فهمید آشفته ام، کنارم نشست سیگاری آتش زد،دستم داد و گفت دیگه چی شده؟ گفتم هیچی گفت لابد سرهنگ و دیدی؟ گفتم آره و پولو نشونش دادم.خندید و گفت پیش پرداخته گفتم گمشو پتیارهء مادر جنده لاشی و دنبالش کردم اونهم دور اتاق میدوید و دست میزد و رفت سمت اتاق خواب خودمو انداختم روش .گفتم حرومزاده چی گفتی؟خندید و گفت هیچی خواستم از تو حست دربیای لبامو گذاشتم روی لبش و بعد از یه بوسه گفتم آخه من نمیتونم.گفت مگه قولی دادی؟ گفتم نه گفت خوب مهم نیست پس جشن میگیریم گفتم باشه و دوباره لباشو میکیدم مزه شهد میداد تاپشو کندم وگفتم پولو داده بهش کامپیوتر یاد بدم و رفتم سراغ سینه هاش که مثل مرمر میمونه، سینه هاشو حسابی لیسیدم به اه و اوه افتاده بود، دستم و بردم تو شرتش مثل هلو نرم بود داشتم میمالیدمش که یهو تلفن دستیم زنگ زد، خودش بود. من اصلآ شماره بهش نداده بودم، شوکه شدم،گفتم شمایید؟ گفت آره راستی من شماره شما رو داشتم میخواستم ببینم اجازه دارم باهاتون تماس بگیرم؟ نمیدونستم چی بگم،گفتم اختیار دارین کامپیوتر خریدین؟ گفت نه اتفاقآ برای همین مزاحم شدم ببینم چه مارکی بهتره؟ گفتم فرقی نداره، آی بی ام خوبه و… مکالمه تموم شد. بغض گلومو گرفته بود، نشستم روی تخت. ژانت گفت ولش کن،دستشو انداخت دور گردنمو خوابوند روی تخت و این دفعه اون شروع کرد لب و سینه ،ژانت استاد ماساژ بود،تمام خستگیهای روحی و جسمیمو فراموش کردم توی خلسه بودم که حس کردم دارم از شهوت آتیش میگیرم، ژانت داشت کسمو میخورد و با ویبراتور افتاده بود به جونم ومن داشتم میمردم، موهاشو گرفته بودم و دور دستم می پیچوندم اونم حسابی جیغ میکشید و جیغاش بیشتر حشریم میکرد… صبح زود من و ژانت که دیرمون هم شده بود زیر دوش بودیم. من و ژانت دو هفته ای بود تختامونو بهم چسبونده بودیم هیچکدوم لزبین نبودیم حتی خانم رو به مرد ترجیح هم نمیدادیم(مثل بعضی بای سکسوالها) ولی بی اعتمادی به مردها، ترس از ایدز، ترس از دیوانگان به ظاهر جنتلمن و البته علاقه شدیدی که بهم پیدا کرده بودیم باعث شد یه شب توی مستی تصمیم بگیریم از مردها بی نیاز شیم ولی این موضوع از بین خودمون خارج نشه، بعد تختامونو بهم چسبوندیم و با هم خوابیدیم….اظطراب شدیدی داشتم هم میترسیدم هم حس ماجراجوییم باعث میشد برای دوشیدن جناب سرهنگ نقشه بکشم، ضمنآ در کل حس خوبی نسبت به قضیه نداشتم و تصمیم هم نداشتم خودمو بهش بفروشم. چند روز گذشت تا تماس گرفت و با ذوق و شوق یه جوون هیجده ساله از کامپوترش تعریف میکرد از اینکه مجبور شده به خاطر من تو خرج بیفته خنده م میگرفت. خواست دعوتم کنه که پریدم توی حرفشو توی کافی شاپ برای فردای اون روز قرار گذاشتمو نذاشتم حرف بزنه، فقط گفتم بزندش به برق که شارژ باشه و به بهانه اینکه دستم بنده قطع کردم، البته دستم بند ژانت بود از اینکه بازی رو کنترل کرده بودم یه نفس راحت کشیدم و ژانت رو محکم بغل کردم و بوسیدم.مدام تو فکر فردا بودم و نقشه میکشیدم قصد داشتم رک ازش بپرسم از جونم چی میخواد و بیخودی کشش ندم. فردای اون روز یه روز تعطیل بود یادم نیست شنبه یا یکشنبه، خلاصه تعطیل بود و از دو ساعت قبلش ژانت شروع کرد به درست کردن من هی میگفتم نکن مگه عروس درست میکنی؟ یارو خیال برش میداره گوش نمی کرد، میگفت میخوام ببینم چه شکلی میشی البته راست میگفت، هیچوقت بیشتر از یه روژلب توی صورتم ندیده بود، کی حال و حوصله آرایش داشت. توی ایران بدونه آرایش کامل توی خونه هم نمیگشتم چه برسه به بیرون راست میگن هر چی رو میخوای تو جامعه گسترشش بدی غدقنش کن من خیلی سرکش بودم یه بار حساب کردم از شونزده تا بیست و شش سالگی که از ایران خارج شدم، هیجده بار به جرائم مختلف منکراتی دستگیر شدم و تا دلتون بخواد جریمه دادم یه دفعه تا پای شلاق هم رفتم، کتک هم چند باری خوردم ولی از رو نمیرفتم من چون کلیمی بودم بعد دستگیری علیرغم اینکه قانونآ گیر کمتری میتونستن بدن، ولی بیشتر اذیت و توهین میکردن تا بلکه عصبانیت کنن یه چیزی بگی اونوقت برات پرونده کنن….چه میدونم بد محیطی بود خلاصه، برای همه هموطنا صبر جمیلآرزو میکنمقرار شد ژانت باهام بیاد ولی زودتر برگرده که هم طرفو ببینه هم طرف ببینه ما کس و کار داریم ژانت گفت عجب چیزی شدی حیفی ها به شوخی گفت نمیخواد بری بیا بریم اطاق خواب کارت دارم بالاخره راه افتادیم و رفتیم سمت کافی شاپ.از اینکه ژانت همراهم بود خیلی خوشحال بودم و حس ایمنی داشتم باز هم حس میکردم خوب بازی کردم. از پشت شیشه سرهنگ رو دیدم که به سیگارش پک میزد گفتم ژانت ژانت اینه.گفت ای بدک نیست کچل خان ولی کور خونده نمیذارم تیکهء منو قاپ بزنه خندیدیمو رفتیم تو اول حواسش نبود سر میزش که رسیدیم اول نگاهی به ژانت کرد بعد با تعجب و ناراحتی جواب سلام داد و حتی یادش رفت مثل قبل از جاش بلند شه.ژانت هم خیلی مظلومانه به انگلیسی سلام کرد و نشست. دست و پاشو گم کرده بود فکر میکرد بهش رو دست زدم یه کم براش توضیح دادم که دوستم اینورا کار داشت، گفتم بیاد به شما معرفیش کنم، آخه ما همخونه ایم و این جمله رو با غلظت گفتم. کمی از ناراحتیش کم شد و به لپتاب اشاره کرد و گفت ایناهاش گفتم مبارکه صحبتهای معمولی ادامه یافت و در فرصت مناسب ژانت را با چشمکی فرستادم خونه. کمی خودمو جمع و جور کردم و بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب، خیلی خشک و رسمی گفتم آقای آریا از من چی میخواین؟ اونم که غافلگیر شده بود به من من افتاد و گفت هیچی عزیزم،گفتم که،م یخوام….حرفشو قطع کردمو گفتم بجز کامپیوتر؟….سرشو انداخت پایین و با گیلاس مشروبش بازی کرد…داد زدم گارسون از جا پرید و شاید ترسید و هراسان نگاهم کرد…گارسون گفت امر بفرمایید؟گفتم لطفآ یه گیلاس جین…سرهنگ نفس راحتی کشید و لبخند تلخی زد کمی خشن شده بودم، نقش بازی نمیکردم واقعآ عصبی بودم. او هم که دید نمیتونه طفره بره و من منتظر جوابم سعی کرد آرومم کنهو شروع کرد به آرومی حرف زدن که میدونی ستاره من خیلی دوستت دارم البته فکر بد نکنی ها راستش من به لحاظ جنسی ناتوانم ولی از نظر روحی، خب نیاز دارم که یک نفر…کمی آروم شدم و از اینکه صدام رو بلند کرده بودم عذر خواهی کردم. او ادامه داد که پروستاتش تومورال بوده و جراحی شده از همون زمان از نظر جنسی بشدت ناتوان شده و قادر به سکس نیست.خیلی حرفشو باور نکردم وسعی کردم کمی روانکاویش کنم.گفتم پس سکس نیاز ندارین ولی دلمشغولی سکسی میخواین؟ ببینم الان دلمشغولیتون چیه؟ گفتفیلم،مجله و کتابهای پورنو،رفتن به کلوبهای سکس(که میشه توش به سکس کردن دیگران نگاه کرد و احیانآ شریک هم شد) و بریست ماساژ(گرونترین نوع ماساژ در اینجا،یعنی ماساژ با سینه های خانومهای سینه بزرگ100)گفتم پس بد نمیگذره؟خندید و گفت نه پدر اینا روحم رو ارضاء نمیکنه. چند بار هم با روسپی هایی آشنا شدم ولی اصلآ لذت نمیبرم ،آخه من سکس که نمیتونم بکنم احتیاج دارم کسی باشه که بتونم با عشق سرتا پاشو بلیسم، ببوسم، با فاحشه که نمیشه.گفتم خبه آقا ،ایرانی بازی در نیارین فاحشه هم بره حموم و بیاد بیرون با زنای خونه دار فرقی نداره. شما هم نزدیکی ندارین که از بیماری بترسین. گفت نمیدونم شاید تو راست بگی ولی من باید یه نفر و دوست داشته باشم…گفتم و حالا منو دوست داری و میخوای به شیوهء خودت باهام سکس کنی خجالت هم که نمیکشی؟سرشو دوباره انداخت پایین که دوباره داد زدم گارسون و گیلاسمو بردم بالا و از فریادم دوباره برق از سرش پرید گفتم بیشرم حالا جنده لاشی ها بهت مزه ندادن به فکر دخترای جوون تازه وارد افتادی؟ ببینم خودت دختر نداری؟ دوست داری بابای من دخترتو بخوابونه کسشو بلیسه؟ داشت شاخ درمیاورد، دست و پاشو گم کرده بود، دو سه نفر از صدای من سرشون برگردوندند و نگاهی کردند، به التماس افتاد که تو رو خدا یواش ستاره جان غلط کردم، ببخشید، آبروریزی نکن اینجا ایرانی زیاد میاد، منو میشناسن……گیلاس دوم سر کشیدم، داغ شده بودم و دوست داشتم تیکه تیکش کنم سکوت چند دقیقه ای طول کشید، با پک های محکم به سیگار سرم گیج میرفت گیلاس سوم و چهارم رو هم به حلقم ریختم.گفتم ببخشد من باید برم گفت ستاره جان مگه من چی گفتم که اینقدر عصبانی شدی، خب من یه پیشنهاد کردم، شما قبول نکن، دوستیمون هم بجای خودش. ببین شما داری غیر غربی رفتار میکنی، در حالیکه منو سرزنش میکنی. ببین من اینجا خیلی دست و بالم بازه میتونم همه جور کمکت کنم، میتونم پشتیبان خوبی برات باشم، یه دوست خوب، خب تو هم اگه دوست داشتی در حق من محبت میکنی، فقط همین، اصلآ من حرفمو پس میگیرم. یه کم دیگه بازیش دادم البته اصلآ نمیخواستم به لحاظ روانی خردش کنم چون میدونستم که این افراد به اندازه کافی دچار عقده ها و کمبدهای جور و واجور هستند و تحریک و تحقیرشون باعث انتقام گیری میشه. یه کمی نرمتر رفتار کردم و کلی عذر خواهی… تصمیم گرفتم بدوشمش، البته مصمم تر و آسوده تر از قبل میدونستم با موقعیت شغلی و سیاسی که در تورنتو داره(دبیر شاخه تورنتو حزب م.) نمیتونه اذیتم کنه، آدم گمنامی نبود که بتونه در بره یا بلایی سرم بیاره. باهاش حسابی مهربون شدم و شروع کردم به گفتن و خندیدن، البته مست مست بودم و نمیفهمیدم چی میگم گلاس پنجمو که خوردم داشتم از صندلی میفتادم پایین. گفت پاشو برسونمت. یه ولوو قرمز رنگ قدیمی مدل 88 داشت ولی خیلی تمییز بود. تلو تلو خوران راه افتادم و سوار شدم. گفت بریم خونه من یه کم حالت بهتر شد برسونمت. گفتم نه تو خیابون بچرخ یه کم مستی از سرم بپره. گفت چشم و به راهش ادامه داد. چشمامو بستم، سرم گیج میرفت، برای یه سکس هیجان داشتم، دلم میخواست از ماشین پیاده شم و اولین پسری رو که دیدم همونجا توی خیابون خفتشو بچسبم. چشامو باز کردم نگاهی بهش کردم و به خودم فحش دادم صندلی رو دادم عقب و دوباره چشمامو بستم، سوز سردی از درز پنجره می اومد توی ماشین… داشت خوابم میبرد که دیدم دستایش داره پامو نوازش میکنه ، کم کم دستاش اومد بالاتر ولای پامو میمالید، منم خودمو زدم به خواب ببینم چیکار میکنه نه خیلی بی جربزه هم نبود زیپمو کشید پایین و دستشو کرد تو خیس خیس بود قند توی دلم آب شد با خودم گفتم وای اگه یکی دیگه بود همینجا توی ماشین…صندلی عقب جادار هم بود چه حالی میداددستشو برده بود زیر شورتمو داشت میمالید منم به سختی خودمو نگهداشته بودم که صدام در نیاد ولی دستگیره ماشین رو فشار میدادم. یه جایی زد کنار،زیر چشمی نگاه کردم دیدم کنار یه پارکه و تارک تاریک. هیچ صدایی نمیومد. اگه مست و شهوتزده نبودم قطعآ وحشت میکردم. دستشو عوض کرد و زیر چشمی دیدم داره اون دستشو میلیسه توی دلم گفتم نوش جان بعد كه لیسیدنش تموم شد دستشو برد زیر بلوزم و شروع كرد مالیدن سینه هام دیگه به سختی خودمو كنترل میكردم كه جیغ نكشم خدا خدا میكردم نخواد ماچم كنه كه اصلآ خوشم نمیومد و خدا رو شكر اینكارو نكرد و سرشو آورد سمت شورتم و چون دید كار زیادی نمیتونه بكنه سعی كرد شلوارمو بكشه پایین كه باز هم نمی تونست بخوره چاره نبود جز اینكه بیدار شم و مثل بچه آدم برم صندلی عقب ولی صبر كردم ببینم چیكار میكنه . دولا شد صندلی منو كاملآ خوابوند و صندلی خودشم همینطور بعد منو آروم بلند كرد و گذاشت عقب و بعد صندلیها رو برگردوند سر جاشون بعد از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز كرد شلوار و شورتمو درآورد و منم كه مثلآ خواب بودم و شروع كرد به لیسیدن منم كه داشتم دیوونه میشدم یواشكی خودمو چنگ میزدمو انگشتامو گاز میگرفتم تا كاملآ ارضاء شدم و دیگه واقعآ بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم تا اینكه چشمامو باز كردم دیدم روی صندلی عقب خوابم برده و شلوارم هم پامه سرهنگ هم داره رانندگی میكنه بلند شدم گفتم اینجا كجاس؟ جواب داد راه خونه دورو برمو نگاه كردم دیدم چند مایلی خونه ایم. گفتم من اینجا چیكار میكنم؟ گفت جات ناراحت بود گذاشتمت اونجا و لبخند رضایت و كامیابی رو میشد روی چهره ش تشخیص داد.ساعتمو نگاه كردم 2 ساعتی میشد از بار بیرون اومده بودیم خودمم شك كرده بودم خواب بودم یا بیدار و اون هم باورش شده بود كه من چیزی نفهمیدم راست گفتن از قدیم كه اینجور موقع ها خودتو بزن به مستی كه بعدآ بتونی حاشا كنی گفت خب خونه كه نیومدی قابل ندونستی گفتم یه دوری بزنم دوستت نگه ستاره مارو بردی سالم تحویل ندادی سكوت كردم سیگاری آتش زدم حالم جا اومده بود ولی سرم هنوز سنگین بود زیر دلم درد میكرد و لای پام میسوخت دستمو بردم توی شلوارم دیدم شورتم پام نیستمثل اینكه از عجله یادش رفته بود پام كنهدورو برمو نگاه كردم دیدم زیر پامه توی دستم مشت كردم و توی یك فرصت مناسب پرتش كردم بیرون.گفت چیزی میخوری؟ تشنه بودم یه جایی واستاد و رفت یك اب پرتقال بزرگ گرفت و منو رسوند خونهژانت بیچاره بیرون وایستاده بود از ماشین پیاده شدم و بسمتش رفتم گفت نگران شده و اخمهاش تو هم بود با سرهنگ بای بای كرد و منو برد تو . بوسیدمش گفت این چه رنگ و روییه ؟طوری شده ؟ گفتم نه پدر زیاد مشروب خوردم اصلآ دوست نداشتم چیزی بفهمه روم نشد خصوصآ بعد از قضیه چسبوندن تختها روی كاناپه ولو شدم و ژانت رفت شامو آماده كنه از فرصت استفاده كردم و رفتم توی اتاق لباسامو عوض كنم هنوز خشتكم خیس بود دست كردم توی جیبش یك صد دلاری بود بی اختیار مچالش كردم و انداختم تو كمد. برگشت توی آشپز خونه گفتم كمك نمیخوای؟ گفت نه برو یه دوش بگیر یه كم طعنه آمیز گفت ولی چیزی نگفتم بعد اضافه كرد مستی از سرت بپره لخت شدم رفتم زیر دوش وقتی خودمو میشستم حس خوبی نداشتم با حوله نشستم سر میز. ژانت گفت خب چی میگه و منم همهء قضایا رو جز آخرش براش گفتم خندید و گفت همین؟ من فكر كردم با ریخت و قیافه ده بار كردنت گفتم گه میخوره. اون شب نتونستم خوب بخوابم اعصابم خورد بود خصوصآ بابت اون صد دلاری كه بد جوری بوی پول جندگی رو میداد. از فردا سعی كردم به خودم مسلط باشم و زندگی خودمو ادامه بدم هر چند با خودم مشكل داشتم. صبحها كلاس ظهرها ناهار بعدظهر كلینیك بعد هم سرگرمیهای معمول و شبها هم در كنار ژانت. سرهنگ هم تقریبآ هر روز تماس میگرفت و احوالپرسی میكرد من هم سر سنگین بودم باهاش وای … آخر هفته باید میدیدمش این بار تنها راهی باری شدم كه قرار داشتیم گفت بیام دنبالت گفتم نه یه جایی بود یه كم دورتر از هفته قبل ولی خب بار درست و حسابی همراه با استریپ تیز و ازین حرفها….تصمیم داشتم مشروب به اندازه بخورم و سفت و محكم باشم شب خوبی بود و خیلی بهم خوش گذشت و تلاشهای سرهنگ برای خونه بردنم به نتیجه ای نرسید اونهم خیلی اصرار نكرد و خیلی با شخصیت و آقا موقع پیاده شدن پرسید پول لازم نداری؟ گفتم مننونم نه.وقتی رسیدم ژانت بغلم كرد بوسیدم و گفت خوشحالم كه مثل آدم اومدی توقع داشتم با برانكارد بیایی فردا صبحش با ژانت رفتیم پیك نیك و علیرغم اینكه سرد بود روز خوبی رو گذروندیم. كمی از حال و هوای هفته پیش دراومدم و هفتهء خوبی رو شروع كردم.روزها میگذشت و تماسها ادامه داشت و سرهنگ مینالید كه آخرش بهم كامپیوتر یاد ندادی . قرار شد از هفتهء بعد شروع كنیم یه جزوه مقدماتی فارسی داشتم دادم بهش كه بخونی كه شبی پنج شیش بار زنگ میزد اشكال میپرسید پوست لپتاب رو كنده بود اگه یه دقیقه میخواستیم با ژانت راحت باشیم یا یك غلطی بكنیم باید تلفونارو قطع میكردیم یه روز عصر توی همون كافی شاپ اولی باهاش قرار گذاشتم و رفتم یه چیزایی یادش دادم تا ویندوز و یاد بگیره و بریم سراغ اینترنت وبقول خودش به آرزوش برسه و باهام چت كنه یكی دو بار دیگه این قرارا ادامه پیدا كرد استعدادش بد نبود البته یه چیزایی هم بلد بود ولی رو نمیكرد بعد با كیبل كمپانیش تماس گرفتم و براش سفارش اكانت دادم و یك صبح یكشنبه با ژانت رفتیم و اینترنتشو راه انداختیم. ناهار هم موندیم یك كباب حسابی درست كرد خوردیم و برگشتیم قبل از اومدن هر چی توی گوشم خوند كه تو بمون و ژانت بره گفتم عزیزم نمیشه دفعه دیگه تقریبآ سه هفته ای از اون شب كذایی گذشته بود و دیگه داشت صداش درمیومد. چند شب بعدش موفق شد باهام چت كنه تصویرمو هم فرستادم مثل پسر بچه ها ذوق كرده بود یه بار هم پشت كمرا من و ژانت از هم لب گرفتیم كه پاك دیوونه شده بود.اون شب بعد از یك هفته با ژانت یك حال درست و حسابی كردیم اولش دعوامون شده بود و دنبال همدیگه كرده بودیم تا ژانت منو گرفت و شروع كرد گاز گرفتن و منم سینه هاشو فشارمی دادم لختم كرد و افتاد به جونم زبونشو با فشار توی كونم فشار میداد و انگشتشو توی كسم یه كیر مصنوعی هزار ماشالا گنده هم خریده بود كه برش داشت و شروع كرد به كونم فشار دادن دیدم مثل اینكه امشب تصمیم گرفته كونمو پاره كنه گفتم عزیزم اگه مبخای پارش كنی یه كوچكترشو بردار چربش هم بكن اونهم جدی گرفت و همین كار و كرد اولش خیلی درد گرفت ولی بعدش میگفتم درش نیار اون بزرگ رو هم كرد توی كسم این حالتو هیچوقت تجربه نكرده بودم اینقدر ارگاسمم سنگین بود كه به هق هق افتاده بودم و اشكم سرازیر شده بود و بند هم نمیومد.نیم ساعت بعد چنان براش جبران كردم كه نفسش بالا نمیومد و همونجوری بیهوش شد و وقتی میخواستم درشون بیارم و بخوابم بیدار شد خیلی لذت بردیم ولی هردومون خصوصآ من دلمون مرد میخوا ست ‏ادامه دارد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *