منتخب از دو جنسه ها
اون موقع ها كه ۱۱-۱۲ سالم بود خیلی دوست داشتم كه پسرا دست مالیم كنند, برای همین همیشه سعی میكردم
یه جورایی تحریكشون كنم از اینكه سعی میكردن مثلا شرتم رو به سختی از زیر دامنم نگاه كنند لذت میبردم,
نمی دونم چه جوری بود كه تو اون سن خیلی حشری میشدم و بدون اینكه از كسی یاد بگیرم دائما” با خود ور
می رفتم تا ارضا بشم, یه دایی داشتم كه تو شهرستان زندگی میكرد و زمانی كه میومدن تهران اقلا یكی دو
هفته میموندن من دو تا پسر دایی داشتم كه یكیشون دو سال از من بزرگتر و اون یكی دو سال كوچیكتر بود.
بزرگه خیلی شر بود ولی كوچیكه خیلی مودب و مظلوم بود.من دو تا خواهر كوچیك تر از خودم دارم. اون
موقع كه ۱۳ سالم بود وقتی با پسر داییهام و خواهرام بازی میكردیم, پسر دایی بزرگه (بهروز) همیشه سعی
میكرد منو از پشت بغل كنه و بمحض اینكه پشتم قرار میگرفت حركت كیرشو رو لمبر های كونم احساس
میكردم و خیلی هم لذت میبردم برای همین هیچی بهش نمیگفتم ولی از اینكه خیلی پررو بود ازش خوشم
نمیومد, ولی از اون كوچیكه كه اسمش بهزاد بود خیلی خوشم میومد اون موقع یازده سالش بود و خیلی ناز بود
دائما” بغلش میكردم و فشارش میدادم موقعی كه باهاش تنها بودم سعی میكردم پاهامو باز میكردم و زیر
چشمی نگاش میكردم و میدیدم كه با كنجكاوی پاهامو و شرتمو نگاه میكنه , گهگاهی هم بهش میگفتم بهزاد یه
دقیقه رو تو اونور كن تا من لباسمو عوض كنم, اونم میگفت باشه بعدش هم چون پشتمو بهش میكردم اون سعی
میكرد یواشكی منو نگاه كنه, خلاصه دائما هی به بهانه های مختلف لباسمو عوض میكردم و آب از لب و لوچه
هاشون راه می افتاد, من هم كه تو سن رشد بودم و روز به روز هیكلم درشتر می شد و حشری تر هم میشدم
زیاد چاق نبودم ولی پستونام اندازه یه زن سی ساله بود. سال بعد كه چهارده سالم بود ما رفته بودیم شهرستان
خونه دائیم, تابستون بود و گرم همه اهل خونه خواب بودن من هم با پسر عمه هام مشغول بودیم من داشتم
بهزاد ریاضی سال آینده شو درس میدادم و بهروز هم داشت با خواهرام بازی میكرد و همش میدیدم كه هی
خواهروسطی مون رو میچلونه هی را براه ماچش میكرد و یا روش میخوابیدو… من هم كه با بهرام حال
میكردم , من روی یه صندلی مینشستم و اون هم روی زمین روبروی من مینشست من هم كه همیشه دامن پام
بود و پر و پاچه هامو حسابی به اون نمایش میدادم اونم نیست كه داشت بزرگ میشد خوشش میو مد مثلا وقتی
دامنم كوتاه بود از پیشم تكون نمی خورد و هر جا میرفتم دنبالم میومد. اون روز هم كه بهش درس میدادم دامنم
یه كمی بالای زانو بود ولی پاهامو بهم چسبونده بودم و اون هم حواسش دائما به پاهام بود و فكر میكنم اصلا
نمی شنید من دارم چی رو توضیح میدم. هوا هم گرم بود و من خیلی حشری بودم بعد از چند دقیقه به بهزاد
گفتم من میرم دستشوئی و میام رفتم تو دستشوئی و دیدم كسم خیس خیس شده و یهو فكری بسرم زد شورتمو
در آوردم و انداختم تو رخت چركاو بعد اومدم نشستم سر جام, بعد شروع كردم به ادامه درس دادنم و اون هم
هی سعی میكرد یجوری نگاه كنه كه من سعی كردم یه حالی بهش بدم یهو پاهامو باز كردم و دیدم چشاش گرد
شد منم الكی خودمو سرگرم كتاب كردم و گذاشتم تا حسابی نگاه كنه بعد خیلی عادی پاهامو بستم و گفتم بهزاد
میتونی یه لیوان آب برام بیاری كه یهو دیدم هول شد و شروع جابجایی كیر كوچولوش ولی وقتی بلند شد هنوز
جلوی شلوارش بر آمده بود. آب برام آورد من كه داشتم از حشریت میمردم بهش گفتم تو یه ذره درس بخون
من میخوام برم بخوابم و بعد رفتم تو اتاقی كه مامانم خوابیده بود و تصمیم گرفتم یه جلقی بزنم, رفتم اون سمت
اتاق یه بالش گذاشتم و یه ملحفه كشیدم رو خودم انگشتمو با آب دهن خیس كردم و گذاشتم لای پام و چشامو
بستم و میزدم, گهگاهی متوقف میكردم و بعد دوباره شروع میكردم كه یهو شنیدم كه مامانم گفت : مینـــو! یهو
قلبم داشت می ایستاد چشمامو باز كردم مامانم ایستاده بود بالای سرم و گفت: دختر داری چیكار میكنی؟ گفتم :
هیچی. گفت : دستاسو چرا اونجا گذاشتی؟ گفتم: هیچی دارم پاهامو میخارونم. با یه حالتی نگام كرد و گفت :
خجالت بكش زشته! بعد از اتاق رفت بیرون من هم كه از خجالت خیس عرق شده بودم دیكه حشرم خوابیده بود
و دوست نداشتم ادامه بدم برای همین از اتاق اومدم بیرون رفتم پیش بهزاد دیدم كه روبروی تلویزیون روی
كاناپه روی شكم دراز كشیده و داره به بهانه تلویزیون خودشو به كاناپه میمالونه و تا منو دید متوقف كرد . بعد
رفتم سری به بهروز و مینا زدم دیدم جفتشون از بس بهروز مالونده چشماشون خماره, ازشون پرسیدم چیكار
میكنین مینا گفت بازی كردیم تموم شد الان خسته ام ولی بهروز كه معلوم بود هنوز ارضا نشده هیچی نگفت و
داشت با چشماش التماس میكرد منم دلم سوخت و خواستم یه حالی بهش بدم نشستم روبروش ولی خودمو جمع
كردم تا پاهامو نبینه و حریص تر بشه ولی وقتی خواستم بشینم دستامو گذاشتم رو زمین چون میدونستم با
اینكار از بالای تی شرتم سینه هامو میتونه ببینه, اینكارو با خونسردی و تامل انجام دادم تا طولانی تر شه بعد
كه نشستم روبروش دیدم آب دهنشو بد جوری قورت داد و رو پیشونیش عرق نشسته (آخه گفتم كه سینه هام
خیلی بزرگتر از هم سن و سالام بود و اینو همه زنهای فامیل میگفتند), بعد شروع كردم باهاش حرف زدن كه
اون فقط با صدای لرزون آره یا نه میگفت, حالتش خیلی غیر طبعیی بود ولی من بروی خودم نمی آوردم و
خیلی عادی جلوه میدادم تا اینكه احساس كردم وقتشه و آروم شروع كردم به باز كردن پاهام الكی خودمو پیچ و
تاب میدادم و به بیرون نگاه میكردم تا اینكه قشنگ پاهای بدون شورتمو باز كردم بعد از سی ثانیه آروم بستم و
به صورتش نگاه كردم مثل آدمی بود كه گریه كرده صورتش خیس عرق بود نگاهی عادی بهش كردم و
پرسیدم بهروز حالت خوبه كه سرشو به معنای آره تكون داد منم خیلی بی خیال بلند شدم و دوباره همون كار
رو برای نشون دادن پستونام تكرار كردم, بعد دور اتاق قدم زدم كه یهو فكری به سرم زد چون همیشه بهروز
اصرار میكرد كه بیا قولنج تو بشكنم كه من همیشه میگفتم نه چون از پشت منو میگرفت و دست شو دورم حلقه
میكرد و بلندم میكرد با اینكار هم دستاشو به سینه هام میمالوند هم كیر شو به كونم میمالوند. خلاصه دیدم اون با
اون حالش نزدیكه كه سكته كنه با اشوه بهش گفتم بهروز میتونی همونطوری قولنجمو بشكونی كه دیدم مثل فنر
از جاش پرید و رفت پشتم كه یهو یه چیز سفت رو كونم احساس كردم, اینكارو با تامل انجام میداد تا بیشتر
لذت ببره منم هیچی نمی گفتم تا اینكه بلندمم كرد و رو هوا نگرم داشت تو فاصله همش داشت میمالوند تا اینكه
منو گذاشت رو زمین و یه لرزشی تو بدنش افتاد كه فهمیدم ارضا شده. بعد از اتاق رفت بیرون و من هم رفتم
پیش مامان و زن دائیم .