اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت 1388 بود که استخدام شد. به سِمت منشی شرکت. دختری بود ریزه میزه و به ظاهر ساده. اسمش زهرا بود و معروف به پریسا. قدش به زور 160 و وزنش 50 کیلو می شد. فول لاغر ولی سینه هایش واقعاً به اندازه و چشمگیر و دستگیر. کفش تق تقی می پوشید بی جوراب. اوایل برایم مثل همه دختران دیگر بود ولی درگیری لفظی با یکی از پسرها حساسم کرد و دیدم اگر پشتیبانی نشود به شدت ضربه روحی می بیند.آنقدر در این پشتیبانی ایستادم که دیگر در زمان انتخابات تا میدان هفت تیر همراهش بودم. غافل از اینکه احساسم در حال تغییر بود. اوایل حس بزرگتری و مسئولیت و بعداً حس وابستگی به گفتگو و خنده هایش.هر بار بعد از جدا شدن از او با خودم به شدت برخورد می کردم و از پایان آموزه های دینی و اخلاقی که دریافت کرده بودم کمک می گرفتم تا این حس به ظاهر شیرینِ صحبت با او را از خود برانم. موفقیت هر روزم تا عصر روز بعد بیشتر دوام نداشت و عصر که می شد منتظرش می ماندم تا مانند دو دوست در کنار هم پیاده روی کنیم. در طول مسیر هیچ چیز بجز راه رفتن و حرف زدن با او و شنیدن صحبت هایش برایم مفهوم نداشت اما بلافاصله بعد از جدایی … دوباره سرزنش ها و …تنها چیزی که فکر می کردم اتفاق نخواهد افتاد، افتاد. دوستش داشتم …نمی توانستم تصور کنم که در شرکت کسی به او اهانت یا حتی تندی کند. بارها بر سر او با دیگر پرسنل و حتی مدیر شرکت، به بحث و جدل افتادم. شاید به دلیل سن و سالَم کسی چیزی به من نمی گفت. ولی دیگر همه می دانستند که من پشتیبان او هستم. آری چون دوستش داشتم.دیگر روزها بعد از جدایی خودم را سرزنش نمی کردم. برعکس در تصوراتم او را در آغوش خود می-دیدم و خود را نیز در آغوش او. احساسی دو طرفه. خدای من یعنی من عاشق او بودم؟ او جای دخترِ نداشته ام بود. ولی دوستش داشتم.دیگر سرزنش کردن های خودم تبدیل به حس زیبایی شده بود. وقتی در مورد چکمه زمستانیش حرف زد، چنان در دلم آتش به پا شد که روزها از آن رهایی نداشتم. و هنوز …. . .یکی از پنجشنبه ها بود که اتفاق عجیبی افتاد و مرا تا جنون برد. بیش از یکساعت از تعطیلی شرکت گذشته بود و من در راه خانه. موبایلم زنگ زد. خودش بود. غذایش را درون ماکروفر شرکت جا گذاشته بود. اگر نمی رفتم قطعاً بوی خراب شدن غذا تا روز شنبه، ماکروفر را روزها متعفن می کرد و من مسئولش بودم. با عصبانیت برگشتم بطرف دفتر. از بی دقتی و عصبانیت، تصادف کردم و خسارتی به ماشین وارد شد.دیگر در حال انفجار بودم. با خود گفتم امروز باید کار را پایان کنم. به بهانه تنبیه او را به طرف دفتر خود می برم و در آن فضای میان دفتر و دستشویی که در دید دوربین نبود خود کارش را می سازم و کامم را می گیرم.به دفتر رسیدم. آنقدر عصبانی بودم که او بلافاصله فهمید. غذا را درآوردم و به او دادم. با تحکم او را به واحد کناری بردم. هنوز نمی فهمید چه بلایی قرار است بر سرش بیاید. یک صندلی از اتاق آوردم. با یک حرکت او را چنان در بغل گرفتم و لبانش را بوسیدم که تا چند ثانیه هیچ حرکتی نکرد. در همین حال او را بردم داخل دستشویی. روی دستشویی فرنگی رهایش کردم. سه سوت لباسم را درآوردم. تازه داشت می فهمید چه بلایی قرار است سرش بیاید ولی دیگر دیر شده بود. روسریش را کشیدم و روی صندلی بیرون دستشویی انداختم. بیچاره آنقدر ریزه بود که نمی توانست در مقابل من که حد اقل دو و نیم برابر او هیکل داشتم مقاومت کند.مانتو و تی شرتش را درآوردم. گریه زاری اش شروع شده بود ولی زبانش بند آمده بود. کفش و شلوار را نیز بزور از پایش کشیدم. اما وقتی در را بسته و قفل کردم و شیر آب گرم دوش را باز کردم بیشتر شوکه شد و گریه زاری اش به هق هق تبدیل شد.آب که گرم شد کشیدمش زیر دوش صابون را برداشتم و پایان سر و صورت و بدنش را کشیدم و شستم. خنده ام گرفته بود. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. وقتی دستم به کسش که کمی مو داشت می رسید تکانی می خورد. در این فاصله سینه هایش را حسابی مالیدم و مانند دو آب نبات آنقدر مکیدم که دیگر تاب ایستادن نداشت. آبش کشیدم و آب را بستم. حالا وقتش بود. شانه هایش را فشار دادم تا روی زانو نشست و کیرم مقابل صورتش قرار گرفت. زیر چانه اش را گرفتم و کیرم را بطرف دهانش بردم.« چرا؟ مگر من چه کرده ام؟ » بالاخره صدایش درآمده بود.« چون کاری کردی که من عصبانی شوم و باید حالا تاوانش را پس بدهی.»« من دخترم و پدر ندارم و امیدم به شما بود. حالا شما با من … »« گاهی پدر ها هم عصبانی می شوند. ولی نترس کاری می کنم که بعد از این دیگر هیچ لذتی برایت معنی و مفهوم نداشته باشد. در ضمن دختر هم بمانی »بزور دهانش را باز کرد و کمی کیرم را لیس زد و مکید. آخرین تیر ترکشم را رها کردم. خم شدم دستانم را ضربدری کردم و کمرش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم و به خودم چسباندم. کوسش مقابل دهانم و دهانش مقابل کیرم قرار گرفت. جیغی کشید ولی دیگر من شروع کرده بودم به خوردن کوسش. او هم کم کم کیرم را می خورد. هر چه بیشتر کوسش را می لیسیدم او نیز بیشتر می خورد. چندین بار دستانش شل شد و افتاد و لرزید. فکر کنم سه بار ارگاسم شد. دهانم از آب کس پُر شده بود. تا آن موقع این همه آب کس نخورده بودم. حس کردم دیگر از حال رفته زیرا دستانش کاملا از پایم جدا شده بود و دیگر کیرم را نمی-خورد.ترسیدم. آرام گذاشتمش روی زمین. تازه زیبایی کوسش نمایان شد. دوباره شروع کردم به خوردن. چنان چوچول اش را گاز گرفتم که جیغ بنفشی کشید و به هوش آمد.با التماسی از شهوت گفت تو رو به خدا بکن تو و راحتم کن. من هم از خدا خواسته. پاهایش را بالا دادم و کیرم را دم سوراخ کونش گذاشتم. آنقدر خیس و لزج بود که به راحتی بطرف داخل رفت. اما بعد از ورود سر کیرم، وقتی خواستم بقیه کیرم را هل بدهم تازه دردش شروع شد و مقاومت کرد. آرام آرام کیرم را داخل کردم و بدون توجه به دردش شروع کردم به تلمبه زدن.چه لذتی داشت. صدای ناله هایش حشری ترم می کرد. یکبار دیگر نیز ارگاسم شد. با ناله گفت کس خوش مزه ام را رها کرده ای و کونم را پاره می کنی؟ بکن و حسابی حالم بیاور. من هم از خدا خواسته بلند شدم. ولی فکری به سرم زد. دوش را باز کردم دوباره زیر دوش شستمش و همان مراحل را تکرار کردم. در حال ایستاده کوسش را خوردم و او نیز وارونه کیرم را می خورد. اینبار اینقدر حسابی خوردم و خورد که دیدم دارم ارضا می شوم. یک دستم را دور کمرش انداختم و دست دیگرم را روی سرش گذاشتم که هم زمین نیفتد و هم کیرم از دهانش بیرون نیاید. آبم آمد. تا حالا این جوری ارضا نشده بودم. فکر می کنم 10 دقیقه ای در حال ارضا شدن بودم. وقتی فشارم را برداشتم دیدم آنقدر منی از دهانش بیرون ریخت که فکر کنم یک لیوان آب ازم آمده بود.از دستشویی بیرون آمدم و سیگاری روشن کردم و روی زمین نشستم. پریسا هم بیرون آمد ولی رنگش پریده بود. دلم برایش سوخت. کنارم نشست. گفت من تجربه زیادی با مردان ندارم یعنی تا حالا با مردان بجز رابطه معمولی کاری نکرده بودم. ولی اگر سکس کردن اینگونه لذت دارد خواهش می کنم مرا از این لذت محروم نکن.نوشته کارفرما
0 views
Date: November 25, 2018