منفی در مثبت

0 views
0%

سلام خدمت شما عزیزان خوانندهنه میخوام از خودم نیم ساعت تعریف و کس کس و شعر بکنم نه از اون طرف میریم سراغ اصل مطلبفقط بگم تا آخرش بخونین خواهش میکنم کلی برای تایپ این زحمت کشیدم خواهشا بخونیدش اونایی هم که شامپو آماده کردن جلق بزنن نا امید بشن چون صحنه سکسی نداره ولی موضوع کلیش راجع به سکسهیه روز صبح بود داشتم میرفتم مدرسه ( اون موقع پیش دانشگاهی بودم )مدرسه ما هم یه جوریه که حدودا تو تپه و خرابه ساختن از بس از شهر دورهداشتم تک و تنها میرفتم سمت مدرسه توی یه جاده خاکی که توش پرنده هم پر نمی زدداشتم میرفتم و به کار های کثیفی که توی گذشتم انجام داده بودم فکر می کردم یه صدایی شنیدم کمک کمــــــــــــــک ولم کن ترو خدا ولم کــــــــــــــن فکر کردم مثل تمامی اون کابوس هایی که تو بیداری می دیدم این صدا ها صدا ساریناست که یه روزی داشت همین حرفا رو بهم میزد و من بی اعتنا به اون فریاد هاش شروع کردم به کردنش. بیخود اشک تو چشمام جمع شد خیلی دوستش داشتم و با این کارم از دستش دادم توی حال خودم نبودم و گریه زاری وجودمو گرفته بود که دوباره یه صدایی شنیدمکــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــک آشغال دستتو از روی من بکش کناریهو یه لحظه شک کردم خدای من سارینا هیچ وقت به من همچین حرفی نزده بودیعنی این صدای سارینا نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس صدای کی میتونست باشه؟شاید هم فقط خدا و وجدانم میخواستن آزارم بدنهی صدا ها تکرار میشد دیگه شک کردم صدا معلوم نبود از کجا میاددقت کردم رفتم دنبال صدا دیدم توی یک باغی صدا از اونجا میاد 3 نفر بودن در مقابل یه دخترای خدا یه لحظه یاد اهنگ شاهین نجفی(وقتی خدا خوابه) افتادم خون توی رگام به جوش اومدیکیشون روی دختره بود و کسکش کیرش رو کرده بود تو کون دختره و دختره هم زار زار اشک می ریخت و فریاد کمک میکردبا خودم گفتم حروم زاده ام اگه ننه اینا رو نگامدیدم مکث کردن بی فایدس رفتم دنبال یه سلاحی چوبی چیزی که باهاش بشه ضربه سنگینی وارد کرد با هزار بدبختی یه چوب پیدا کردم نیم متری می شد فکر کنم (فعلا بحث ما سر سایز چوب یا سینه دختره یا کیر مرده نیست)آروم آروم رفتم جلو و دور خیز کردم و با پایان وجودم ضربه زدم به سر یکیشون (اون دوتایی که نمی کردن اونور داشتن نگاه میکردن و کس کس و شعر می گفتن کس کشا که من یکیشونو زدم ) این افتاد اونکی برگشت اومدم بزنم چوبمو گرفت انداخت اونور (نمیخوام ادعا کنم همشونو زدم داغون کردم رفت )(من کلا اهل خشونت نبودم و یه جورایی شل و وا رفته بودم ولی ا لعان قضیه فرق می کرد ) مونده بودم چی کار کنم اون یه کارگر قوی بود (که بعدا فهمیدم این طرفا کار می کردن و این دختره هم خونشون نزدیک مدرسه ماست )و من هم آرمین شل و وا رفته موندم چیکار کنم من یه چیزی توی سریال فرار از زندان دیده بودم (توی مسابقه مایکل و یارو توی سونا که الکس یه روشی بهش یاد داد)به ذهنم اون رسید آخه یه چند باری توی دعواها ازش اسفاده کرده بودم و جواب داده بود اونکی که داشت میکرد تازه فهمیده بود و داشت میومد این طرف با دست نشونش دادم یارو برگشت ببینتش با پایان قوا زدم تو کشکک زانوش و افتاد رو زمین اونی که داشت میومد چاقو دستش داشتیه لگد زدم تو کلیه های اون کسکشه بعدش با سنگ زدم تو کلش (سنگه بزرگ بود)اینکی اومد جلو با چاقوش یه ضربه زد تو شکمم یه لحظه تموم زندگییم اومد جلو چشمام ولی گفتم من نمی بازم با لگد زدم توی خایه هاش مثل سگ پرید هواهمشونو زمین گیر کرده بودم رفتم بستمشون به درخت ( حتما العان میگید طناب از کجا آوردی و میخواین مچمو بگیرین ولی باید بگم خودشون طناب آورده بودن باسه بستن دختره که استفاده هم ازش نکرده بودن )زنگ زدم پلیس اومد اینارو دستگیر کرد و بعدش یهو یکی اومد به دست منم دستبند زد گفتم من باسه چی؟؟؟گفت به جرم قتل(واقعا حال می کنید چه قانون شیوا و قشنگی داریم؟؟؟؟کیر رستم و سهراب و غول 7 سر تو کون قانون گذار ایران ) مارو بردن بازداشتگاه به جرم قتل (اونجایی که با سنگ گنده زدم تو کله یارو ضربه مغزی شده بود) و اونارو نمیدونم کجا بردن یه چند روزی بود اون تو بودم و یه جورایی از کار خودم اصلا ناراضی بودم و حتی اگه اعدام میشم بازم پشیمون نبودمبهم گفتن ملاقاتی داری خدای من مونده بودم کیه؟؟؟؟من که بجز یه مادربزرگ پیر هیچکی رو نداشتم اونم از این جریانا خبر نداشترفتم دیدم یه دخترس نشناختمش فکر کردم خبرنگاره خودشو معرفی کرد و بهم گفت همون دخترس که اون روز اون 3 تا…………گریش گرفته بود کلی باهام دردودل کرد و تشکر و اینا بعدش گفت میاد تو دادگاه نمیذاره من محاکمه بشم بعدش مادر باباش اومدن و خلاصه یه وضعی شده بود که اصلا گفتن نداره مامانش یه جوری گریه زاری میکرد میخواستم بمیرم از این دنیای کثافت راحت بشمبه علت سنگینی جرم من با سند اجازه بیرون آوردن منو نمیدادن و هرجا هم که می بردنم با دستبند و پا بند می بردنمدختره ( اسمش عسل بود)هر روز میومد و برام غذا میورد (میگفت که خودش درست کرده ) و کلی با هم حرف می زدیم یه جوری وابستش شده بودم که شبا تو بازداشتگاه به امید دیدن دوباره اون میخوابیدمبعد یک ماه وقت دادگاهم شد و بعد کلی مدرک رو کردن و اینا و اعتراف کردن اون 2 کسکش من تبرعه شدم و اون 2 تایی که مونده بودن رو قاضی به اعدام محکوم کرد.من دیگه مدرسه نرفتم و فقط روز اول منو دعوت کردن که ازم تقدیر کنن و ایناخانواده عسل اینا داشتن از این شهر به علت این جریان که معروف شده بود میرفتن داشتم دیوونه می شدم شبا خوابم نمی بردیه روز دلمو زدم به دریا و رفتم خونشون و گفتم عسلو دوست دارمو میخوامش گفتن تو العان توی شرایط بدی هستی (منظورشون عذاب وجدان قتل و اینا بود)ولی من پشیمون نبودم و اگر دوباره اتفاق میوفتاد بازم انجامش می دادمخلصه گفتن تو جو گیر شدی و…………..دیدم عسل با گریه زاری رفت تو اتاقش گفتم بذاریداز خودش عسل بپرسیم گفتم بذارید اول من برم تو بعد 5 دقیقه صداتون می کنم رفتم تو دیدم داره گریه زاری میکنه رفتم گفتم چته؟؟؟گفت هیچی بهش گفتم که دوسش دارم و میخوامش گفت من نمی خوامت و اصلا باسه چی مزاحم شدی؟؟؟؟من دوست داشتم اونا با من اون کارو میکردن اعصابم خرد شده بود ولی یه حسی بهم می گفت داره دروغ میگه بهش پیله کردم بازم همین ها رو گفت گریم گرفته بود با حق حق زجه میزدم حالم اصلا خوب نبود اونم گریش گرفتو اومد پیشم و بهم گفت آرمین دوست دارم گفتم تو که میگفتی ازت متنفرم؟؟؟؟؟؟؟گفت اون موقع فکر می کردم فقط داری از سر انسان دوستی این مارو میکنی اون حرفارو زدم ول کنی بری ولی العان فهمیدم دوستم داریبهش گفتم پس با من ازدواج می کنی؟؟گفت آرمین تو واقعا حاضری باهام ازدواج کنی؟؟؟در حالی که خودت منو دیدی در حال………..؟؟گفتم عشق من به میل خودت که نبود تجاوز بود منم عاشق اون پرده تو نیستم و فقط پرده بهونه است برای نشان دادن پاک دامن بودن که من می دونم تو هستی کلا یه حسی بود نمی تونم توصیفش کنمقرار شد من و مادر بزرگم خونمونو بفروشیم و با اونا بریم یه شه دیگه رفتیم اونجا و یه خونه خریدیم (با هزار بدبختی)…توی این یه سالی که از مهاجرت به شهر جدید گدشته بود خیلی عشق من و عسل بیشتر شده بود و دیگه تا1 ماه دیگه ازدواج می کردیم خلاصه بدون هیچ مهمون و مراسمی ازدواج کردیم و زندگی مشترکمونو تشکیل دادیم و هر روز بیشتر به هم وابسته میشدیمعسل تا 3 ماه بعد ازدواجمون اجازه سکس به من نداد چون دیگه از سکس بدش میومد و منم این 3 ماه رو تحمل کردم گفتم بذار فراموش کنه یه روز بهش گفتم عزیزم بیا سکس کنیم و عشقمون رو عملی انجام بدیم ممانعت کرد و گفت بدش میاد پایان حرف هایی دلمو که توی این 3 ماه عقده شده بود برامو بهش گفتم اونم راضی به سکس شدو بهش قول دادم اگه بدش اومد دیگه اصلا حرف این چیزارو نیارم (قسمت سکسشو نمیگم چون دوست ندارم کیر مردم باسه خانم من بلند بشه )بعدش زندگیمون عادی شد و همچنان داریم به خوبی وخوشی زندگی می کنیم و هر روز یه عشقمون افزوده میشهو من از عذاب وجدان دارم می سوزم………………..نه عذاب وجدان قتل عذاب وجدان کاری که قلا با سارینا کرده بودم(بچه ها این یه داستان سکسی نبود یه رمان سکسی بود که خودم نوشتمش همین العان امید وارم خوشتون اومده باشهادامه بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)(اگر واقعی بود به نظر شما آیا کار درستی کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)و اسم این داستان منفی در مثبت هم بر می گرده به اینکه با سارینا کار منفی انجام دادم ولی دفعه بعدی جبران کردمنوشته آرمین تنها

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *