صداي پيام گوشيم بلند شد.اشكانامشب مشتري داري، آماده باش.عصباني شدم، جوابشو دادماما تو كه ديشب برام مشتري فرستادي، توروخدا ديگه امشب نه.اشكان طرف آدم حسابيه، وضعش توپه، نميشه ازش گذشت. همين كه گفتم، ساعت 9 آماده باش.گوشيمو پرت كردم اون طرف، ميدونستم بحث كردن با اشكان فايده نداره، اينو بارها فهميده بودم.دلم خيلي گرفته بود از اين زندگي خسته شده بودم، هركاري كردم تا از اين زندگي خلاص شم و يه زندگي سالم داشته باشم ولي نشد….. بيخيال، اين فكرا هيچ چيزو درست نميكنه، بهتره برم آماده شم، امشب هم قراره مث هزاران شب زجر آوره ديگه بيوفتم زير دست يه غريبه.ساعت 845 بود، ربع ساعت ديگه ميومد منم آرايش كرده بودم و منتظر…اين كار واسم خيلي تكراري شده بود، ديگه نه استرسي داشتم نه هيجاني، فقط مث هميشه يه چيزي گلومو فشار ميداد.زنگ در به صدا دراومد، ميدونستم خودشه، يه مشتري مثل همه مشتري ها.درو باز كردم و بدون اينكه نگاش كنم رفتم يه گوشه نشستم… با كفش اومد تو، يه كم بهم نزديك شد و نگاه هيزشو به سينه هام دوخت. با انزجار نگاش كردم و گفتم كفشتو دربيار.يه نگاه به قالي هاي رنگ و رو رفته و بقيه جزئيات خونه انداخت، يه پوزخند زد و برگشت كفششو درآورد.رو مبل كنار من نشست، هنوز داشت به اندام كشيده ام نگاه ميكرد.برگشتم، نگاه آبيمو به چشماش دوختم و گفتمزودتر كارتو بكن، پاشو برو.يه لبخند زد، انگار منتظر همين حرف بود، سريع اومد رو به روم وايساد و منو كشوند تو بغلش، شروع كرد به بوسه و ماليدن بدم من، وقتي سينه هاي لخت منو ديد چشماش برق زد و با زبونش لباشو خيس كرد و شروع كرد به خوردن، منم مثل هميشه، ساكت، بي روح… هر لحظه بغض بيشتر گلومو فشار ميداد.كم كم داشت از سينه هام به طرف پايين حركت ميكرد، وقتي حسابي منو خورد خودشو لخت كرد، كيرشو گرفت جلو صورتم و گفت زود باش. نتونستم بغضمو نگه دارم، اشكام ريخت پايين، مجبور بودم راضي نگهش دارم چون اگه ناراضي از اينجا ميرفت اشكان حتما سياه و كبودم ميكرد، كيرشو گرفتم تو دستم و كم كم كردم تو دهنم، با هر ناله اي كه اون ميكرد من بيشتر اشك ميريختم، فضا پر بود از صداي ساك زدن و صداي آه اون و صداي هق هق من…. ساك ميزدم و اشك ميريختم، ساك ميزدم و از درون تكه تكه ميشدم…..وقتي آبش تو دهنم خالي شد ديگه اشكاي منم بند اومده بود و مثل يك تكه سنگ رو مبل افتاده بودم و داشتم به سقف نگام ميكردم، اون دوباره شروع كرد به خوردن كسم، وقتي كيرش دوباره جون گرفت گذاشتش دم كسم و با يه فشار محكم همشو فرستاد داخل… من حتي آخ هم نگفتم چون درد قلبم از هر دردي بدتر بود….تو همون حالت كه به سقف خيره بودم دوباره اشكام ريخت پايين…. نه لذتي نه صدايي… فقط اشك و اشك و اشك.پنج دقيقه اي بود كه داشت تلمبه ميزد، برگشتم بهش نگاه كردم، وقتي اشكاي منو ميديد بيشتر تحريك ميشد، به خودم گفتم يعني واقعا يه آدم چقدر ميتونه پست باشه؟كارش كه تموم شد، لباساشو پوشيد ، يه لبخند وقيحانه زد و رفت….نيم ساعت گذشته بود ولي من هنوزم رو مبل نشسته بودم و به سقف خيره بودم، به خودم فكر ميكردم، به اين زندگي…فكرم رفت سمت خدا، هميشه تو تنهايي هام با خدا حرف ميزدم و با ضجه هام خودمو خالي ميكردم، دوباره اشكام سرازير شد…خدايا؟ زندگيمو ميبيني؟ اشكامو ميبيني؟ ميدوني كه من بي تقصيرم، مگه نه؟ خدايا مثل هرشب فقط يه چيز ازت ميخوام، خواهش ميكنم، منو بكش ميدوني كه من جراتشو ندارم پس التماست ميكنم منو بكش…تو همين موقع صداي پيام گوشيم بلند شد، بازم اشكان بي غيرت بوداين مشتري هم مثل همه مشتري ها ازت خوشش اومده بود و خيلي راضي بود، داداشي فدات بشه، آفرين خواهر خوشكلم…نوشته بی تقصیر
0 views
Date: November 25, 2018