بازهم سلام.یک متن بسیار جذاب و خواندنی از نسرین………………………………………………………………………………منو پدرم – بنيانگذاري طنز نوين در آويزون با داش عليعنوان بالا نام مجموعه طنزهایی است که در اواخر عمر آویزون توسط شخصی به نام پیام بصورت روزانه نوشته میشد. در آن زمان مخاطبین زیادی داشت و کمتر کسی را دیده ام با خواندن این داستاها قهقهه نزده باشد. فکر میکنم هنوز هم برای شما جالب باشد . نکته ای که باید بگویم اینکه در بعضی جاهای داستان از شما خواسته شده نظر بدهید که نظر نویسنده است نه من پدرم خيلي بهم گير ميده.اون از پایان خلافهاي من از جمله كس چرخ تو سايت خبر داره.خيلي هم رو من حساسه چون من تك فرزندمده بار تا حالا بهم گير داده و اينترنت خونه رو قطع كرده.ولي من آدم نشدم و به هر روش ممكن خودمو به آويزون ميرسونم.همين هفته پيش سرمو چرخوندم ديدم كونده پشت سرم وايساده و پا به پاي من داره عكساي آويزونو ميبينه.تا ديدمش پا به فرار گذاشتم اونم گذاشت دنبال ما طوري كه اومدم از پله ها بپرم يه تيپا زد در كونم كه با كله از طبقه سوم قل خوردم رفتم تا طبقه اول.تلو تلو خوران از جام بلند شدم و خودمو تكوندم و تازه داشتم به خودم ميومدم كه پدرم با سرعت نورخودشو رسوند طبقه اول و جفت پا با لگد اومد تو كونم.خلاصه آقا اين سايت آويزون ما رو بگا داده.همين پري شب بعد از چرخيدن تو آويزون يه سري به حموم خونه زده بودم كه كونده پدرم زاغمو چوب زده بود واز لاي پنجره حموم داشت نگام ميكرد تازه افكارم داشت متمركز ميشد كه از پنجره آويزون شد ودر حالي كه جلق به جاهاي حساسش رسيده بود با مشت كوبيد تو سرم.با همون كير برهنه اومدم از حموم در برم كه با يه عكس العمل سريع خودشو رسوند پشت در حموم و تا درو باز كردم دستشو دراز كرد و دماغمو گرفت و كشيد سمت خودش بعد يه تيپا در كونم زد كه از شدت ضربه با كله رفتم تو در توالت.همونروز بعد از ظهر برادر خار كسش(عموم) اومده بود خونه ما.اينا تو حال گرم صحبت بودن كه من از فرصت استفاده كردم و پريدم پاي كامپيوتر.در اتاق رو باز گذاشتم كه شك نكنه .كاملا حواسم بود كه يه وقت دزدكي نياد.آينه اطاقم طوري تنظيم كرده بودم كه اينا رو ميتونستم ببينم.ديگه از همه نظر دست و بالشو بسته بودم اونم ميدونست كه هيچ رقم نميتونه مچم رو بگيره.خلاصه با خيال راحت داشتم تو سايت ميگشتم كه يهو صدام كرد.سرمو چرخوندم كه جواب بدم يهو ديدم بالش داره با سرعت مياد سمت صورتم.ببينيد چقدر كونده استاده.اول بالشو پرت ميكنه و در حالي كه بالش تو هوا داره مياد منو صدا ميكنه .طوري تنظيم كرده بود كه همزمان كه سرمو چرخوندم بالش هم رسيد به صورتم.آقا چنان پشمي از ما ريخت كه نگو.خيلي تيزه مادر جنده.حالا جالب اينجاست كه خودش چپ و راست خانوم مياره خونه.من خودم ده بار مچشو گرفتم ولي مادرم هنوز متوجه نشده.حالا ميخوام يه برنامه رديف كنم وموقع خانوم بازي ازش عكس بگيرم كه هم ازش آتو گرفته باشمو هم عكسا رو بيارم بذارم تو آويزون.البته به شرطي كه نظر بديد.داستانهاي بعدي رو حتما بخونيد كه خيلي جالبترهمخلص شما داش علي.خواهش ميكنم خواهش نكنتازگيا فهميدم تو محل كلي آدم داره كه گذاشته منو بپان.اين باباي ما تو محل خودمون بنگاه داره.چهار تا كوچه بالاتر.يكي دو ماه پيش تو مسنجر با يه دختره آشنا شده بودم.آقا سه من فك بگا رفت تا تونستيم مخ اينو بزنيم بياريمش خونه.دختره رو تو ساعتي كه پدرم در مغازه بود و به اصطلاح سر چراغش بود و مشتري زياد داشت آوردم خونه.تو اون ساعت كون پدرم هم ميذاشتي نميومد خونه ولي من فكر همه جا رو كرده بودم رفيقم شاهين رو گذاشته بودم سر كوچه كه اگه پدرم اومد يه تك زنگ بزنه.آقا شما بگيد تخمي تر از اين لحظه اي كه الان خواهم گفت لحظه اي هم داريم.دقيقا لحظه اي كه دختره ، خواهر همه خوراكيها رو به ترتيب به گا داده بود و تازه راضي شده بود لباسا رو در بياره شاهين (رفيقم) تك زنگه رو زد.فهميدم كه خاركسه داره مياد.جاسوسا ما رو فروخته بودن.خلاصه هيچي ديگه دختره رو ردش كردم رفت دو دقيقه بعدش باباي كونده ما اومد.منم نشستم خيلي عادي.يه نيگاه به من كرد و يه نيشخند كيري زد و داشت ميرفت كه آروم گفتم يه خواهري ازت بگام تو فعلا جولون بده.اينو شنيد و يه آن ديدم برگشت و با همون نيشخند كيري در حالي كه زل زده بود به من لنگه كفش راستش رو با پاي چپش و بدون اينكه خم شه در آورد و با همون پاش شوت كرد سمت من كه از اقبال بد خورد به تابلوي بالاي سرم و تابلو رو سرم خرد شد.بعد با همون نيشخند كيري اومد و لنگه كفششو پوشيد ورفت.يه ساعت بعدش رفتم در مغازه بهش گفتم پدر براي چي انقدر به من گير ميدي.ازت خواهش ميكنم انقدر به من گير نده.دارم ازت خواهش ميكنم.به من چه جوابي داده باشه خوبه؟برگشت گفت خواهش ميكنم خواهش نكن ايندفعه اگه خواهش كني خواهش خواهم كرد كه بري خواهش كني سگ آقام كونت بذاره.فرداي اون روز اول صبح تير كمون مگسي رو ورداشتم و يواشكي رفتم بالا پشت بوم و كمين كردم كه مثلا اگه خواست بره بيرون تا جايي كه تو تيررس باشه تير نثارش كنم.حسابي كمين كرده بودم كه يهو ديدم پشت سرم وايساده.گوشمو گرفت و گفت كونده بازم ميخواي دختر اين بدبخت جمعدار(همسايه روبرويي) رو ديد بزني و يه شر ديگه به پا كني.برو گم شو پايين ببينم.(آخه چند وقت پيش با دوربين شكاري خونه بدبختو ديد زده بودم كار كشيده بود به كلانتري)يه خواهر پنجاه شصت ساله داره.(عمه)چند وقت پيش اومده بود خونه ما.از در كه وارد شد به پاش بلند شدم اونم بغلم كردم مثل هميشه صورتمو بوسيد چون هوش حواس درستي نداره در همون حال روبوسي زير لب گفتم قربان شما قربان شما ريدم دهن پسر باباي شما(يعني بابام).با اينكه اينا رو به خاله داشتم ميگفتم ولي اون متوجه نشد(پيرزنه)ولي تا اينو گفتم يه پس گردني چنان خورد بهم كه با صورت رفتم تو صورت عمه.حالا جالب اينجاست كه قديما پدر بزرگه از دست اين باباي ما عاصي شده بودهخود پدرم تعريف ميكنه ميگه ده دوازده سالش كه بود خونشون مهمون مياد.عصر مادر بزرگه يه زير انداز ميندازه تو حياط و مهمونا ميشينن حياط.مادر بزرگه هم ميره براشون عصرونه بياره.ميگه مهمونا خيلي سريش بودن. براي اينكه بتونه اينا رو دك كنه رفته بود از پنجره طبقه دوم شاشيده بود رو سر اينا.چون هميشه حواسش به من هست و همه كاراي منو زير نظر داره هميشه مچمو ميگيره بخاطر همين به شاهين(رفيقم) سپردم كه يه برنامه بريزه حال اين باباي ما رو بگيره.اينم به روش خودش يه بلايي سر پدرم آورده بود.حالا پدرم فهميده بود كار،كار شاهينه. منتظر فرصت بود كه تلافي كنه.گذشت و گذشت تا همين محرم پارسال تو تكيه نشسته بوديم و هنوز دو سه نفر بيشتر تو تكيه جمع نشده بودن.منو شاهين يه گوشه نشسته بوديم و داشتيم حرف ميزديم.يهو بابامو ديدم كه طبل بزرگ رو گرفته دستش و پاورچين پاورچين از پشت سر داره به شاهين نزديك ميشه به منم اشاره ميكرد كه حيس(ساكت).همينجوري اومد و اومد تا پشت سر شاهين شروع كرد سه ضرب زدن .بدبخت شاهين مثل اسفند رو آتيش اين ور اون ور ميپريد.بدبخت ريده بود به خودش.حالا بعدا براتون تعريف ميكنم كه شاهين چه بلايي سر پدرم آورده بود.ادامه داره.نظر بديد تا به جاهاي سكسيشم برسيم.من تايپ فارسيم خوب نيست به خاطر شما فارسي تايپ ميكنم پس شما هم مرام بذاريد و نظر بديدسرعت ده پله بر ثانیهچندوقت پيش دختر خالم از شهرستان اومده بود خونه ما.اون حامله بود و براي عمل سزارين اومده بود تهران.من از خيلي وقت پيشا دوست داشتم شكم و كس و كون يه خانم حامله رو ببينم.منتظر فرصت موندم.اين كه رفت حموم.بلافاصله منم پريدم پشت بوم كه وقتي اين از حموم در مياد كه بره رختكن و لباس بپوشه از روشنايي رختكن كه شيشه اون به اندازه يه كله آدم شكسته بود شكم اينو ديد بزنم.يه نيم ساعتي چشم دوخته بودم به رختكن كه حموم اين تموم شه.طي اين نيم ساعت هر چند ثانيه يه بار پشت سرمو نگاه ميكردم كه پدرم پشتم نباشه.يه بارم رفتم پايين كه ببينم چيكار ميكنه ديدم پتو رو كشيده سرش و خوابيده.يه پارچ آب يخم گذاشته بالاي سرش.با خيال راحت برگشتم پشت بوم و چند دقيقه بعد دختر خالم حمومش تموم شد و اومد رختكن.از همون محل شكستگي شيشه يه ذره سرم رو بردم تو و حسابي بدن اينو ديد زدم.آقا لباس پوشيدن دختر خاله و بيرون رفتن اون از حموم همانا و خوردن يه لگد در كون ما همانا.طوري كه سرم كامل رفت تو سوراخ روشنايي.سرم رو آوردم بيرون به محض اينكه برگشتم يه پارچ آب يخ خالي شد تو صورتم.برق از در كونم پريد.تازه داشتم به خودم ميومدم كه پدرم دو دستشو برد بالا و كوبيد تو سرم و گفت خاك بر سرت.بعدشم يه تيپا زد و پله ها رو با سرعت ده پله در ثانيه رفتم پايين و در رفتم تو كوچه.نگو كونده از اول داستان منو تحت نظر داشت و خواب و پتو و اينا هم فيلمش بود.پارسال عيد پدرم با مادرم رفته بودن شهرستان خونه فاميلاي مادرم براي عيد ديدني.هر چي به من اصرار كردن باهاشون نرفتم آخه با بدبختي خونه رو داشتم خالي ميكردم باباي كونده دست ما رو طبق معمول خوند و مادر بزرگم(مادر بابام)رو آورد كه پيش من بمونه.اينو تو پرانتز بگم كه من بچه كه بودم سكس مادر بزرگ و پدر بزرگمو دو سه بار ديد زده بودم.خلاصه آقا تو كون ما عروسي بود با خودم ميگفتم پدر اين يه پير زنه اسكله .آخه خونه ما سه طبقه است و مثل اكثر خونه هاي پونك ويلاييه و مادر بزرگم وقتي مياد خونه ما دايم ميشينه تو بالكن رو به حياط و چايي ميخوره و سيگار ميكشه.به محض اينكه اينا رفتن تلفن رو ورداشتم و زنگ زدم به زيدا.شانس تخمي ما يا مسافرت بودن يا بهونه بيرون اومدن نداشتن(به خاطر تعطيلات)رفتم سر وقت شاهين و گفتم كونده خونه خاليه خانوم مانوم چي تو دست و بالته.گفت مادربزرگت مگه پيش تو نيست گفتم پدر اون كس خله.خلاصه قرار شد عصر همون روز اول شاهين خانوم بياره.عصر ديدم كه تو اون كسادي خانوم شاهين دوست دختر قديميشو(كه بچه هاي محله جنت آباد يكي دو سال پيش دست جمعي ترتيبشو داده بودن و حالا ديگه تقريبا جنده لاشی شده بود) رودنبال خودش راه انداخته و داره مياد.آقا ما رو ميگي مثل برق پريديم خونه و آمار ننه بزرگه رو تو بالكن گرفتيم(خونه ما جنوبيه)بعد در رو باز كردم دختره رو بردم تو و شاهين هم رفت كه يك ساعت ديگه بياد.دختره رو بردم تو اطاق و لختش كردم و دو سه راه كردمش.(خدايي جنس خوبي بود)كارم كه تموم شد به سحر گفتم تو بشين من برم دستشويي كه هم آمار مادر بزرگمو بگيرم و هم بعدش تو بري دسشويي.رفتم و ننه بزرگه رو تو بالكن ديدم بعد رفتم دستشويي.كير خايه رو شستم و اومدم بيرون كه مثلا سحر رو بفرستم دستشويي .وارد اطاق شدم ديدم بدبخت سحر لباساشو چسبونده به كس و سينش و مادر بزرگم داره نصيحتش ميكنه.اين صحنه رو كه ديدم ديگه فكرم كار نكرد بي اختيار بلافاصله در رفتم پشت بوم .و منتظر شدم سحر بره.بعد از اينكه قايله خوابيد رفتم بيرون و شب برگشتم كه مخ مادر بزرگه رو بزنم.يه شب تا صبح رو مخ اين كار كردم كه زيراب منو پيش پدرم نزنه اونم بعد از كلي نصيحت قبول كرد.گفت باشه پسر گلم خيالت راحت باشه به بابات نميگم ولي تو هم دست از اين كارات وردار.منم گفتم چشم مامان.ولي روزي كه پدرم اينا از شهرستان برگشتن اولين حرفي كه به پدرم زده بود اين بود كهاين علي جوونه ديگه.جوونا هم شهوت دارن.بيشتر حواست بهش باشه.گيراي پدرم از همون روز سه برابر قبل شد.خلاصه با آخرين متدهاي روز دهن ما رو سرويس كرده.ادامه دارد………جر دادن مرغهاكوتاهه ولي ارزششو دارهيه سري يكي از رفيقاي پدرم فوت كرده بود منو پدر رفته بوديم ختمش.مراسم تو يه حسينيه بود.همونجا مراسم اجرا شد و همونجا هم آوردن سفره پهن كردن و شام دادن.من اين سر سفره بودم و پدرم ده متر اونور تر اونطرف سفره نشسته بود.وسط شام خوردن بوديم كه رفيقم به موبايلم زنگ زد و ما رو گرفت به صحبت.من گرم صحبت بودم كه يهو به رفيقم گفتم من الان زياد نميتونم صحبت كنم چون موقع شامه و همه دارن مرغا رو جر ميدن.آقا اينو كه گفتم دورووريام همه ميخ شدن به من.امكان نداشت از فاصله اي كه پدرم از من داشت صدام بهش رسيده باشه.يه آن بغل دستيم با آرنج زد به من و گفت علي بابات كارت داره.سرمو چرخوندم كه بابامو ببينم كه يهو ديدم يه پياز با سرعت اومد خورد تو صورتم.كونده مثل همون بالش يه جوري تنظيم كرده بود كه موقعي كه سرمو ميچرخونم پياز رسيده باشه به صورتم.تو مجلس ختم رفيقشم ما رو بي خيال نشده بود.نظر سنجي داش علي -جدال در استخريه سري با اين باباي خواهر كسه رفتم استخر.خوب ميدونيد ديگه تو استخر كونها به خوبي نمود ميكنن.من يه تني به آب زده بودم و لب استخر نشسته بودم و رفته بودم تو نخ بدن يه پسر پونزده شونزده ساله.دو سه سال از من كوچيكتر بود.استخر هم كاملا خلوت بود.يه كم بر اندازش كردم و رفتم تو مخش . مرده رو به حرف گرفتم و باهاش رفيق شدم.بعد بردمش تو آب و گفتم بيا بهت شنا ياد بدم.آقا به اين بهونه حسابي كون كپل سفيد و بي موي اين مرده رو ماليدم و كيرمم حسابي راست شده.كونده پدرم عادت داشت همون نيم ساعت اول شناشو ميكرد و سونا جكوزيشو ميرفت و بقيه سانس رو ميرفت رو صندلي ماساژ و ديگه بر نميگشت استخر.از همونجا لباساشو ميپوشيد.هميشه هم موقعي كه رو صندلي بود كيرش همچين راست ميشد كه مايو رو دو سه سانت با خودش بلند ميكرد طوري كه تخماش ميفتاد بيرون.اون موقع كه من مخ مرده رو زده بودم پدرم شناشو كرده بود و رو صندلي ماساژ بود منم با خيال راحت كه ديگه پدرم بر نميگرده تو آب حسابي داشتم با مرده حال ميكردم.يه يك ربعي با مرده ور رفتم و تنها كاري كه باهاش نكردم ياد دادن شنا بود.سرم حسابي گرم بود كه يهو ديدم يه نفر مثل سايه از جلو مون با سرعت رد شد و دو متر پريد بالا و پاهاشو گرفت دستشو با كون افتاد تو آب دقيقا روبروي من.كلي آب رفت تو دهن و دماغم.پسره هم كه به پشت روي آب خوابيده بود و دست من زيرش بود ول شد رفت زير آب.يه دستي به صورتم كشيدم و به زور چشمامو باز كردم ديدم بابامه.نميدونم از كجا بو برده بود ولي فهميده بود من دارم چيكار ميكنم.يه تريپ عصباني برداشت و گفت برو گم شو پدر سگ تخمه جن.من سريع خودمو رسوندم لبه استخر و در رفتم تو سونا.سوناي من يه بيست دقيقه اي طول كشيد و پدرم فكر كرده بود من رفتم.در سونا رو باز كردم اومدم بيرون ديدم پدرم داره به مرده شنا ياد ميده.رفتم يه گوشه كمين كردم و حركات اينو زير نظر گرفتم.همينقدر بگم كه اگه تو استخر كسي نبود مرده رو كرده بود.پسره كه ديگه خسته شده بود اومد بيرون و رفت سمت سونا.اينم با يه لبخند كيري از آب اومد بيرون و رفت پشت سر مرده تو سونا.تو اين لحظه با خودم گفتم الان وقتشه كه برم دهنشو سرويس كنم.رفتم درسونا ر و باز كردم به نظر شما چه صحنه اي رو ديده باشم خوبه و چي شنيده باشم خوبه.ديدم نشسته رو كمر مرده داره ماساژش ميده و براش سرود اي ايران رو ميخونه . با ديدن من جا خورد و سريع يه لبخند كيري زد و گفت كره خر بيا تو. بيا تو رو هم ماساژ بدم.خدايي خودتون قضاوت كنيد ديگه.همه پدر دارن ما هم پدر داريم خلاف نمونده نكرده باشه ولي گيرش رو ما سه پيچه.اگه موقع كردن خانم همسايه هم مچشو بگيري با يه لبخند كيري يه كاري ميكنه كه تخمشم نتوني بخوري.آب دادی به گاوا؟خلاصه آقا هرچي از اين كونده بازياي پدرم بگم كم گفتمكونده سال 65رفته بود جبهه دو تا ايراني رو با ماشين زير گرفته بود كه يكيشون مرده بود.دو سه ماهي تو زندون گيلانغرب بازداشت بود.داداش خار كسش رفته بود با هزار تا بدبختي آزادش كرده بود.چندين سوتي ديگه داده بود كه بعدا براتون تعريف ميكنم.يه روز پدرم و مادرم با داییم و خانم داییم رفته بودن خواستگاري براي پسر عموم.منم باهاشون رفتم.من با پسر عموم(يعقوب) با اينكه يه هفت سالي از من بزرگتره خيلي شوخي دارم.آقا رفتيم خواستگاري و پدرم از قبل به من شديدا سپرده بود كه يه وقت آبرو ريزي نكنم.همينجوري نشسته بوديم و پدرم فكش داغ شده بود و همينجوري داشت خالي ميبست .بعد از چند دقيقه دختره چايي آورد.من كه وسط پدرم و يعقوب نشسته بودم با ديدن دختره خم شدم سمت يعقوب و تو گوشش گفتم پسر ديگه نياز نداري پول خرج كيرت بكنيا.جنده هاي محلتون از دستت راحت ميشن.خوش به حالشون.اين جمله رو كه گفتم يهو ديدم تو ناحيه كير و خايه حس خنكي ميكنم.برگشتم نگاه كردم ديدم پدرم در حالي كه روش به سمت باباي دختره بود و داشت براش خالي ميبست ليوان آب يخ رو گرفته رو شلوار من و داره آب ميريزه رو شلوارم.يهو از جام پريدم كه مثلا بيشتر خيس نشم كه پدرم بدون اينكه حرفشو قطع كنه و با همون لبخند كيري دست انداخت پشت يقه پيرهنم و منو كشيد انداخت رو مبل. شلوارمم سفيد بود طوري شده بود كه انگار شاشيدم.تا آخر مجلس دستم جلوي كير خايم بود و جيك نتونستم بزنم.زير لب گفتم جولون بده خيالي نيست.كه يهو ديدم بدون اينكه به روش بياره دستشو انداخت پشت گردن من و موهامو كشيد.تو اون فضاي سنگين هيچ حركتي نميتونستم انجام بدم.بگم يه نيم ساعتي پشت موهامو داشت ميكشيد باور نميكنيد.دم در موقع خداحافظي برادر دختره با منم دست داد و منم با صداي مبهم كه متوجه منظورم نشه گفتم خيلي ممنون ، خيلي حال دادين ، به گاوا آب دادين؟ بابام كونده فهميد من چي گفتم.و فقط يه نگاه چپ به من انداخت .رفتيم سوار ماشين شديم و من جلو نشسته بودم.همين كه دور شديم يهو پدرم با سرعت گلوله كرد و بي هوا زد رو ترمز و من با كله رفتم تو شيشه.راز فرنازچند وقت پيش یه هفته قبل از اینکه مادر بزرگم بمیره(مادر مادرم) مادرم رفته بود شهرستان که از مادر مریضش پرستاری کنه.بابام مغازه بود منم طبق معمول بالا پشت بوم داشتم خونه مردم رو با دوربین شکاری دید میزدم.يهو ديديم يكي دستشو گذاشته رو زنگ و يه بند داره زنگ ميزنه.يه نيگاه تو كوچه كردم ديدم بابامه با منشي مغازش.ميخواست مطمئن شه من خونه نيستم.اینا اومدن خونه و نیم ساعت بعدش که صدای خنده های اینا قطع شد در حالی که دوربین شکاریم دستم بود آروم آروم از راه پله ها اومدم پایین.دیدم اینا تو حال عرق و ماست خیار رو تا نصفه خوردن و رفتن تو اتاق خواب و در رو هم بستن.يه قوطي ودكا هنوز درش باز نشده.یه صندلی آوردم گذاشتم زیر پامو رفتم بالا واز شیشه بالای در داخل اتاقو دید زدم.آقا چشمتون روز بد نبینه.میکردا.فنرای تخت داشت میزد بیرون.من هم هر چند ثانیه یه بار دوربینو میبردم جلوی چشمم تا تصویر بسته رو هم ببینم.میخ شده بودم تو تصویر بسته سینه های دختره که یه آن حس کردم سينه هاش دیگه تکون نمیخوره.دوربینو تازه داشتم از جلوی چشمم میکشیدم کنار که یهو در باز شد و پدرم رو دیدم که با شرت جلوم وایساده.یه لگد زد زیر صندلی من افتادم یه طرف صندلی یه طرف دوربین هم یه طرف.پا شدم دویدم سمت در حال که پدرم صندلی رو پرت کرد و تو لحظه ای که داشتم به در حال نزدیک میشدم افتاد جلوم. پام گرفت بهش و با کله رفتم تو چار چوب در.بعد خودشو رسوند جلوی در حال که من نتونم فرار کنم.در حالو بست و گذاشت دنبالم.همینجوری حواسم به عقب بود که بهم نرسه که رسیدم دم در اتاق خواب و تو همون لحظه دختره داشت کون برهنه از اتاق میومد بیرون که باهم شاخ به شاخ شديم و جفتمونم افتادیم زمین.بابامم که تو فاصله یک متری دنبال من میدوید نتونست خودشو كنترل كنه و پاش گرفت به منو با کله رفت تو کاسه ماست و خیار.و صورتش کاملا ماستی شد.دختره از این صحنه نا خود آگاه خندش گرفت که یهو پدرم داد زد زنيكه كس گشاد مگه کیر خر شکوفه داده که داری هرهر میخندی.از اين حرف پدرم خندم گرفت كه بلافاصله دوربینو که دم دستش بود پرت کرد سمت من.من جا خالی دادم و دوربين خورد به زانوی دختره و کمونه کرد و خورد به دیوار و شکست.من از فرصت استفاده كردم و سريع بلند شدم كه در برم تو كوچه.از در حال خارج شدم در پشت سر من در حال بسته شدن بود كه اون قوطيه پر ودكا با سرعت از لاي در رد شد و تو آخرين لحظه از عقب خورد تو سرم.خلاصه من فرار کردم تو کوچه و اینم چون شرت پاش بود دیگه نتونست بیاد دنبالم.یکی دو روز بعدش رفتم در مغازه .دختره اصلا به روش نیاورد چه اتفاقی افتاده.رفتم نشستم پیش پدرم و بهش گفتم تو خودت همه کار میکنی ولی به من که میرسی گیرت شروع میشه.حالا خوبه به مادر بگم؟فکر میکنید جواب منو چی داد؟كس نگو بچه. عصر اين سي دي سنتوري رو پيدا كن شب ميخوام نگاش كنم. بعد او8د كه بلند شه پاش گرفت به لبه ميز.میز تکون خورد و یه زونکن داشت میفتاد پایین اومد زونکنو بگیره دستش خورد به لیوان چاییش و لیوان با مخلفات داغش ریخت رو کیر خایه ما.حالا من منتظرم برنامه اي كس كردنش تكرار شه و من ازش عكس بگيرم كه هم آتو بشه وهم بذارمشون تو آويزون.جدال در مغازهچند سال پیش از مدرسه که در اومدم یه راست رفتم در مغازه بابام. نشسته بودیم مغازه که آقا ناصر که خونش بالای مغازه پدر بود و نزدیک 100کیلو وزنش بود اومد مغازه.اینا یه جورایی بچه محل قدیم بودن.اینا داشتن واسه هم خالی میبستن و من داشتم گوش میدادم.صحبت اینا رسید به جایی که یارو شروع کرد از پسرش تعریف کردن که آی پسر من بچه مودبیه.تا حالا نشده اذیتم کنه.نفر اول منطقه شده.تو فلان غیر انتفاعی داره درس میخونه و شاگرد اوله و از این کس شعرا.تو دلم گفتم آخه خانم قحبه عوضی پیش قاضی و ملق بازی.اون پسر پدر سگتو من میشناسم.صبح تا غروب بالا پشت بوم داره کفتر بازی میکنه.بعد نوبت پدرم شد.ببین در وصف پسر یکی یه دونش چه مثال باحالی زد به یارو.گفت ناصر جان خوش به حالت با این پسرت.ولی من فلک زده چی. اگه از آسمون بارون کس بیاد یکیش سر کیر ما نمیفته ولی اگه دو تا کیر از آسمون بیفته یکیش میره تو کونمون اون یکی میره تو دهنمون.خدا یه دونه اولاد به ما داده که اندازه یه لشکر آدم آتیش میسوزونه.بعد شروع کرد از شیرین کاریای من گفتن و توصیف آنچه بهش گذروندم.ولی در مورد رفتار خودش راستشو نگفت و مظلوم نمایی کرد.تو دلم گفتم ای کونده تخم داری راستشو بگو.بعد یارو منو صدا کرد و شروع کرد نصیحت کردن که این بابای بدبختتو انقدر اذیت نکن.چرا انقدر اذیتش میکنی.گفتم پدرم راست میگه بد شانسه که پسری مثل من نصیبش شده ولی من از اون بد شانس ترم.ولی حالابگذریم.اصرار کرد بگو بینم آخه چرا اینو میگی گفتم بخاطر اینکه علاوه بر اینکه اگه از آسمون بارون کس بیاد هیچ کدوم سر چیز(کیر) ما نمیره ولی اگه دو تا چیز بیاد جفتشم تا دسته میره تو کون ما.با گفتن این جمله یارو سرشو انداخت پایین و سرخ و سفید شد .بابام یه نگاهی به من کرد و من متوجه شدم که تا دقایق دیگه یه اتفاقاتی تو مغازه خواهد افتاد.خلاصه منم دل و زدم به دریا و شروع کردم به تعریف بلاهایی که پدرم سر من آورده بود.یه نیم ساعتی بود که رفته بودم بالای منبر و صحبت رسیده بود به اینجا که پدرم نمیذاره برم تو اینترنت.بابام سریع شروع کرد به دفاع کردن از خودش و گفت پسرم خجالت نکش نگو اینترنت بگو جنده لاشی خونه برقی.صحبت من داشت به جاهای حساس میرسید پدرم دید که داره کم کم اسرارش پیش رفیقش فاش میشه زد تو خط شوخی وپرید وسط حرف من و گفت پسرمی دیگه. چیکارت کنم.مجبورم تحملت کنم حالا پا شو برو یه فیلم هندی بگیر امشب شب جمعه است.ناصر گفت بذا بچه حرفشو بزنه منم سریع از فرصت استفاده کردم و چند تا دیگه از لاشی بازیاشو تعریف کردم.از اقبال بد ما گوشی ناصر زنگ خورد و بعدش بلند شد وگفت من یه دقیقه برم بالا(یعنی خونش) الان برمیگردم.یارو پاشو که از مغازه گذاشت بیرون منم بلند شدم که آماده شم تا با اولین عکس العمل پدرم فرار کنم.بابام اول بلند شد و رفت پشت یکی از صندلیای چرخدار مغاز به فاصله یک متری ازش وایساد.من حس کردم این یه نقشه ای داره ولی نمیتونستم حدس بزنم.درب مغازه دقیقا افتاده بود وسط منو پدرم .یهو پدرم پاشو کوبید زمین ولی از جاش تکون نخورد.من که کیف مدرسه ام رو گرفته بودم دستم و کاملا آماده فرار بودم با شنیدن صدای پاش فکر کردم میخواد خیز بگیره سمت من.بخاطر همین سریع دویدم سمت در خروجی مغازه. یک متری مونده بود برسم به در خروجی که پدرم صندلی رو با یه لگد محکم حول داد سمت در مغازه.طوری تنظیم کرده بود که وقتی من میرسم به در، صندلی هم برسه همونجا.چنان برخوردی بین منو صندلی ایجاد شد که فکر کردم با 18 چرخ تصادف کردم.صندلی خورد به من و من با کله داشتم میرفتم تو شیشه در مغازه که یهو ناصر آقا از بیرون در و باز کرد و دید که یکی تو هوا داره با سرعت میاد تو صورتش.با دیدن این صحنه نا خود آگاه عکس العمل نشون داد و به سرعت خودشو کشید عقب و من افتادم تو خیابون.کیفم افتاد زمین و من در حال قل خوردن به سمت جوب پر از لجن جلوی مغازه بودم که ناصر دوید سمت من که نذاره من بیفتم تو جوب یهو پاش گرفت به بند کیف مدرسه ام و افتاد زمین و قل خورد سمت من. من افتادم تو جوب و اقا ناصر هم افتاد روم و من کاملا تو لجن فرو رفتمکل این افت و خیزایی که تعریف کردم در طول چهار پنج ثانیه اتفاق افتاد.خلاصه ناصر تا بیاد بخودش بجنبه و هیکل صد کیلوییشو بلند کنه من شده بودم رنگ خیار.با هزار بدبختی خودمو از تو جوب کشیدم بیرون .ناصر رفت سراغ پدرم تا ببینه چه اتفاقی افتاده.بابام در جوابش گفت هیچی بابا. باز این یه گله جنده لاشی مادر زاد(سرویس مدرسه دخترونه) دیدکه از جلوی مغازه رد میشد.آقا با عجله داشت میرفت کس لیسی که پاش گرفت به صندلی واین اتفاق افتاد.منتظر شما دوستان هستمنبرد گوسفنديادمه تو همون روزايي كه مادرم شهرستان بود پدرم يه گوسفند خريده بود و قرار بود اگه مادر بزرگم خوب شد و با مادرم اومد تهران جلوي پاش قربوني كنه.بابام مغازه بود و منو شاهين داشتيم بالا پشت بوم با تير كمون مگسي كس و كون دخترايي كه از تو كوچه رد ميشدن رو نشونه ميگرفتيم.نزديك ظهر كه شد با شاهين رفتيم حياط و شاهين با ديدن گوسفند يه ايده باحالي به ذهنش خطور كرد.گفت علي يه كاري از پدرم ياد گرفتم بيا رو اين گوسفنده اجرا كنيم.گفتم چيه گفت نگاه كن.اول رفت با كف دستش چند تا ضربه زد تو سر گوسفند و بعد چند قدم رفت عقبتر و روبروي گوسفند وايسادكف دستش رو گرفت سمت گوسفند و با پاش يكي دو تا ضربه زد به زمين.يهو ديدم گوسفنده ژست حمله به خودش گرفت و دويد سمت شاهين و با كله زد توكف دستش.ديگه شاهين هر موقع كف دستش رو ميگرفت گوسفند حمله ميكرد و با كله ميكوبيد تو دست اين.منم رفتم چند باري امتحان كردم ديدم خيلي حال ميده.يهو يه فكر به ذهنم خطور كرد رفتم نزديك ديوار وايسادم و همون كار رو تكرار كردم گوسفند حمله كرد و درست موقعي كه ميخواست به كف دستم ضربه بزنه دستم رو كشيدم كنار و گوسفنده با مخ رفت تو ديوار و سرش گيج رفت و تلو تلو خورد و افتاد.آقا اين كار خيلي به ما حال داد و چندين بار هم شاهين اينكار رو كرد.گوسفنده بعد از چند بار كير خوردن دست ما رو خوند و وقتي كه ما نزديك ديوار واميستاديم ديگه حمله نميكرد ولي وقتي از ديوار فاصله داشتيم حمله ميكرد.ديدم اينجوري حال نميده.رفتم در دستشويي حياط رو باز كردم و وايسادم جلوي در و دستمو گرفتم و يكي دو تا ضربه با پام زدم زمين و گوسفنده حمله كرد.اومد سرشو بزنه به دستم كه دستمو كشيدم كنار و تو همون لحظه با اون يكي دستم در دستشويي رو بستم بدبخت با كله رفت تو در دسشويي و افتاد.گوسفنده بلند شد و ديوانه وار دويد رفت تو خونه و تو مسير دايره وار دور حال داشت ميدويد.شاهين هم پشت سر گوسفند داشت ميدويد كه بگيرتش.نگو تو اين فاصله پدرم منشي رو آورده بود خونه و تو اتاق داشت ميكردش.با سرو صداي ما يهو ديدم پدرم با رنگ پريده و كون برهنه از اتاق پريد بيرون.گوسفنده كه دور دومش تموم شده بود تو همون لحظه رسيد جلوي در اتاق با كله خوابوند رو تخماي پدرم و پدرم افتاد.بعد گوسفنده سرعت گرفت از شاهين كه پشتش داشت ميدويد جلو زد.بابام كه افتاد منشيه با كس و كون برهنه پريد بيرون ودو لاشد كه پدرم رو بلند كنه تو همون لحظه گوسفنده دور سوم رو زده بود و رسيده بود به شاهين. اومد با كله بخوابونه تو كون شاهين كه شاهين جا خالي داد و كله گرفت به قنبل دختره كه دو لا شده بود پدرم رو بلند كنه.خلاصه شير تو شيري بود كه نگو و نپرس.من با ديدن اين صحنه ها رفتم تو گود و تو مسير گوسفند وايسادم.گوسفند كه از جلوي من داشت رد ميشد يه لگد خوابوندم در كونش كه از شدت ضربه گوسفنده همينجوري پشكل بود كه ميريخت رو زمين.بابام كه خيلي شاكي شده بود داد زد و گفت اگه من ندم اين گوسفند كونتون بذاره از كمر آقام نيستم.ادامه دارد اما اگه دوستان تمایل داشته باشندراستی این داستان و داستان هوایی شدن بهناز رو همزمان ارسال کردم و ارسال قبلی من رو هم که میدونید چی بود؟ ارتباط جدید فکری من و همسرمقربون همگی.بای.فرستنده نسرین
0 views
Date: November 25, 2018