من‌ و تو باید بریم از اینجا

0 views
0%

دوستان این داستان یه جورایی ادامه داستان نوش دارو هست که نوشته شده،میدونید این داستان به زندگی من و تعداد زیادی از جامعه همجنسگراهای ایران،که تعداشون هم کم نیست شبیه هست و این مهم باعث شد بخوام ادامه داستانو بنویسم و البته که کامنت اخر داستان قبلی هم بی تاثیر توی ادامه این داستان نبودهتل لعنتی،باید رزروش میکردمهمیشه همین بود،کارام پوکر یاعلی جلو میرفت و من حتی بعضی وقتا نمیدونستم کارام چرا اینقدر روال جلو میرهعموما ادم خوش شانسی بودم ولی اون شب نه،شایدم بودم و خودم نمیفهمیدمراستش قند توی دلم اب شد وقتی فهمیدم شب قراره خونه شایان باشمبعد یادم افتاد خونه شایان دیگه خونه اون نیست،اونجا جایی بود که خانومش و دوتا دختراش زندگی میکردندلم نمیخواست خانومشو ببینم ولی دختراشو چرامیخواستم ببینم شبیه باباشون هستن یا نهمیخواستم ببینم کدومشون موهای حالت دارو مشکی یا لبای شهوتی بزرگ یا پوست تیره ی برنز دارهیا ببینم کدومشون قدو هیکل شایانو ارث بردهغرق بودم تو این فکرا که یهو صدای بلندش توجهمو جلب کرد_بستنی بزنیم؟+هان؟_حواست کجاستمیگم دلت بستنی میخواد؟+بدم نمیاد ولی بازه مگه جایی این وقت شب؟_خوبه حالا ده ساله نبودی ایران،اگه نمیومدی فکر کنم اصل و نسب خودتم یادت میرفت+چه ربطی داره مرد؟نگام کرد،نگاهمو کرفتم ازش_ربطش به اینه که سر کوچتون یه بستی فروشی بود که از اول اشناییمون هشت شب تا چهار صبح کار میکرد+مگه الانم کار میکنه؟_اونجا جای عاشقا بود،هروقت نسل عشاق از رو زمین برداشته بشه اونم تخته میکنه در‌مغازشو،خودش میگه اگه یک روزی بیاد که فقط یک عاشق و معشوق مشتریش باشن تا اخرین روز عشقشون در اون مغازه بازهاز کجا میدونست این چیزارو،مگه غیر من با‌کس دیگه ای اونجا رفته بودچی میگم،ده سالی میشد نبودم پیششاون حق داشت عاشق بشه،ازدواج کنه،با عشق لعنتیش بره کافه ای که دو نفره میرفتیم و غرق حرفا و عقاید هم میشدیم و حتی حق داشت با کسی که عاشقشه دوتا دختر بسازه که شبیه باباشوننگفتماطلاعاتت خیلی تکمیله،معلومه با زنت زیاد میری اون وراچیزی نگفت،فقط خندیدو نگاش روبه جلو بودوقتی رسیدیم ساعت ۲۳۰ بود،از ماشینش پیاده شدم و کش دادم خودمویه کافه بود دو تا کوچه اونورتر دانشگاه تهرانچون پدرم استاد بودو مادرمم مدرس تار براشون بهتر بود خونشون نردیک محل کارشون باشهخیلی سال بود که تو تصادف از دست داده بودمشون و حتی وقت نکرده بودم که برای مراسمشون بیام ایران و همیشه بابت این قضیه خودمو سرزنش میکردممن عاشق مادرم بودم،عاشق وقتایی بودم که برام تار میزدو موهای نسبتا کوتاه طلاییش توی صورتش میومد عاشق وقتایی که میگفت همه مستحق عاشق شدنن با هر گرایشو سنو سالو دین و مذهبی و خب پدرم یه همچین دیدی نسبت به ادما و گرایشاتشون نداشت،اونم چون عاشق مادرم بودو سخت بود براش تداعی عشق دو تا هم جنسمن عاشق مادرم بودم،ولی برای مراسمش نیومدممثل شایان،که عاشقش بودم ولی تردش کرده بودممثل رقصیدن که خیلی سال بود ترکش کرده بودم دره کافه بسته بودشایان ازم عذر خواست و وقتی خواست بره سمت ماشین پاش گیر کرد به جوب و افتادرفتم کمکش کنم که دیدم بغض کردهدلم اب شد براش،فکر کردم درد داره،درد داشت ولی جسمش نه+چی شدی تو؟درد داری خیلی؟پاشو کمکت کنم_چرا رفتی؟خیره نگاش کردم،نمیدونستم چی بگم،دستشو از دستم کشید بیرونپاشد وایساد،صورتشو اورد چند میلی متری صورتم چونه استخوانیمو گرفت و مصمم تر سئوالشو تکرار کردچرا رفتیچونم درد داشت،داشت توی دستاش له می‌شد،کشیدش پایین و به لبای نیمه بازم نگاه کردمثل وقتی که ۲۰ سالمون بودو مادرامون واسه خرید بیرون بودنو ما هم خونه شایان بودیمهمین جوری سفت چونمو گرفته بودو زل زده بود به لبام و داستان شیدایی ما همان بودو عاشق شدنمان همانولی الان دیگه داستان بیست سالگی نبود،قصه عشق ما هم توی فرودگاه امام و توی سن بیست و پنج سالگی تموم شده بوددرد اون عشق و حسرت اون لبا ده سال منو اتیش زدهمیشه به خودم میگفتم باید دوماه قبل رفتنم بهش میگفتم دارم میرم،که درست خدافظی کنیم از هم،که اینقدر ببوسیم و همو در اغوش بکشیم که سیر بشیم از همدیگهولی مسئله اینجا بود که اون زمان اگه زودتر‌ از یه هفته بهش میگفتم دارم میرم از کارم پشیمونم میکردو ورق زندگی من واسه همیشه بر میگشتروحیه من با شرایط ایران نمیخوندمن میتونستم گلیممو از اب بکشم بیرون ولی نمیتونستم سگ دو بزنمو با چنگ و دندون به دست بیارم همه چیوپس باید میرفتم جایی که لازمه پیشرفت تلاش باشه،ولی تلاشی که بدونم و مطمئن باشم ثمره میدهاگه میموندم ایران روحیات و گرایشات و پایان استعدادهام به فنا میرفت و دست اخر دست از پا درازتر باید به مسخره ترین شیوه ممکن زندگی میکردممن چیزای بیشتری از زندگی میخواستم و واسه رسیدن به اون چیرا باید عزیزترین کسمو فدا میکردممن چجوری این مسئله رو به شایان توضیح میدادم؟میگفتم عزیزم دارم به یه زندگی بهتر با در امد بهتر ملیون دلاری میفروشمت؟میگفتم عشق دلم من با تو ما درست حسابی تو این شرایط نمیشه پس هرکی بره دنبال ارزوهاش تا شاید یه روزی برگردیم به هم؟پس خفه شدم و تا شیش روز قبل رفتنم هیچ چیز بهش نگفتم و وقتی که فهمید هم قهقه میزدو هم گریه زاری میکردمرد هار و دیوونه من از همیشه روانی تر شده بود و این دیوونگیش منم دیوونه کرده بودکل اون هفترو باهاش بودمو روزی که میخواستم برم نمیخواستم هیچکس باهام بیاد فرودگاه جز اونوقتی رسیدیم فرودگاه دستگیره درو که گرفتم شونمو از پشت گرفت و برم گردوند سمت خودش و سرشو گذاشت رو شونماون لحظه تلخ ترین لحظه زندگیم بود البته بعد از مرگ مادرمحالا من دوباره رو به روش بودم،بعد ده سالتماس دستش با صورتم باعث گر گرفتن تنم شده بود ولی نمیتونستم کاری کنمحتی نمیتونستم دستمو متقابلا روی صورتش بکشممیشد ولی وجدانم اجازه نمیداد کاری کنم پاهاش واسه من بلرزه،اون الان از سه تا موجود ظریف و مقدس توی خونش حمایت میکرد،من دیگه توی زندگیش جایی نداشتم،میتونستم داشته باشم ولی خودم نمیخواستم گفتم من خیلی خستم شایان،میشه بریم خونه؟چیزی نگفت،پوزخند زد و چونم ول کردو راه افتاد سمت ماشینشب بود نمیتونستم چیزی ببینم،فقط همه چیز زیادی عوض شده بودمن نمیدونستم داره کجا میره،حوصله حرف زدن و پرسو جو کردنم نداشتم،فقط هر از گاهی ماشینای مدل بالا و بعضی وقتا مدل پایین تر پر از پسر دختر نوجوون و جوون مست و نئشه از کنارمون رد میشدن و جیغ و دادشون اعصابمو خورد میکردحرفی بینمون زده نمیشد،شایان سیگار میکشیدسیگار میکشیدسیگار میکشیدلعنتی،با اون لبای شهوتیش سیگار میکشیدرسیدیم خونش،خونه نبود،خونه باغ بودساکمو گرفتو رفتیم تو خونهتوقع داشتم خواب باشن همه ولی خانمش بیدار بودسلام کردم و ازش عذر خواستم بابت مزاحمتمو براش توضیح دادم که هتلی پیدا نکردم و به اصرار شایان اونجا بودمخانم مهربونی بود،خیلی مهربون،اونقدر که حسودی کردم بهشازم استقبال گرمی کردمن اونقدر خوب‌نبودم،من یه ادم خودخواه و مغرور بودم،کسی که اگه منو شایان مال هم بودیم هیچ غریبه ای حق ورود به خلوت و خونه مارو اون وقت شب نداشت،ولی اون با من خیلی فرق میکرد،از چهرش وقارو وفاداری میباریدچقدر خانم بودشایانو بوسیدو منو هدایت کرد سمت اتاقرفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردم و لش افتادم رو تخت و مدام بوسه شایان و زنش بین خطوط تیره روشن مغزم مرور میشد،اون خانم چقدر شبیه مادرم بودشایان اومد تو اتاق با یه پارچ‌ اب و لیوانصدام زد ولی خودمو زده بودم به خواب،دولا شد در گوشم دوباره صدام زدفوادچیزی نگفتم،کنار تختم زانو زدو اروم روی دستمو نوازش کرد،پیشونیمو بوسیدو از اتاق رفت بیرونبغض لعنتی گرفته بود گلومو واسه اینکه نشکنه و کسی متوجهش نشه پتورو توی دلم جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش،احساسات من شبیه دخترا نبود،من تو پایان زندگیم فقط با اون این احساسات رو تجربه کرده بودمو این عادی نبودخیلی طول نکشید که خوابم بردصبح ساعت ده از خواب پاشدم،یه چند دقیقه طول کشید ببینم چه خبرهپاشدم تو تختم نشستم که دیدم یه دختر پنج شش ساله زل زده بهمناخوداگاه لبخند نشست رو لبام،اشاره کردم که بیاد جلو ولی فرار کرد،کپی برابر اصل شایان بودانقدر شبیه که این شباهت منو به خنده انداختشایان بغلش کردو با هم اومدن تو اتاق_خوب خوابیدی؟+اره،اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد_خداروشکر+مگه نباید بری سرکار تو؟دیرت نشه _امروز پنجشنبس مرد مؤمن،بازار تا ظهر بیشتر باز نیست،به شاگردمم گفتم نمیرم امروز،نگران نباش تو،گشنت نیس راستی؟دخترش زل زده بود بهم و با تعحب نگاهم میکرد+اسمت چیه خانوم خوشگله؟سرشو کرد تو گردن باباش،خجالت کشید ازم_خجالت نکش پدر جان بگو•رها+چقدر اسم شما برازندتونه،شما دختر دوست داشتنی و مهربونی هستین مادمازل•بابا مادمازل یعنی چی؟شایان شروع کرد بلند خندیدن،مثل قبلنا،مثل روزایی که از کارام خندش میگرفت،ولی الان یه دختر کوچولو داشت که اسمش با فامیلی من یکی بودو داشت خنده هاشو خرج شیرین زبونیای اون میکرد_یعنی خانوم محترم بابایی•من خانوم نیستم که،من دخترکوچولو توامدوباره زد زیره خندهگفت برو،برو پیش مامانت تا ماهم بیایمدختره با اون پاهای کوچیکش از تخت رفت پایینو شروع کرد دویدن_پاشو مرد پاشو که کلی کار داریم+چرا رها؟_چی؟+چرا رهاست اسمش_چون یاداور خیلی چیزاس،چیزایی که تا اخر عمرم نمیخوام فراموششون کنم+مثلا چی؟سکوت کرد،از رو تخت پاشدو گفت خودت بهتر از من میدونی مرد،خیلی بهترداشت از اتاق میرفت بیرون که صداش زدم و رفتم بغلش،تنامون میکشید همواینگار از ازل خدا مارو واسه همدیگه ساخته بودروی گردنم نفس میکشید،از درون میلرزیدم و این حس ضعف باعث میشد سفت‌تر بغلش کنمدر گوشم گفتتا روزی که ایرانی بمون پیشم،تو رنگ و بوی خاطراتمونو میدی و محکمتر فشارم دادشایانزنش بوداز بغلش با عجله اومدم بیرون و سلام کردم،این کارم باعث شد شک کنه و با تعجب نگامون میکرد سلام،صبحتون بخیر،ببخشید نمیخواستم بیام بالا فکر کردم شایان خوابش برده اومدم که صداتون کنم،گشنتون هست؟بفرمایید صبحانه+بله ممنون،شایان جان شما با خانوم برید من سرو وضعمو مرتب میکنم و میام_منتظریم پسدره اتاق و بستن و رفتن،لعنت به من،این چه وضعی بود،احساس مسخره بودن میکردممیخواستم برم از اون خونه،این چه شانسی بود اخه،چرا در اتاق بسته نبودمسواک زدم،موهامو مرتب کردم،یه تیشرت سفید تومی پوشیدم با شلوارک کتون ابی و رفتم پاییننشستیم سر میز و شروع کردیم حرف زدن،از اب و هوای اون روز تا بحث کارو درس و زندگی من اونور ابوقتی تموم شد شایان گفتخانوم منو فواد امروز میریم تهرانگردی،چند سال نبوده باید ببینه چی اومده سر شهر شمام میخوای بیای؟*نه،برین خوش بگذره بهتونخواستم بگم چرا اخه شمام بیاین که پرید وسط حرفمو خدافظی کرد ازش و دستمو کشید و منم توی راهرو بلند خداحافظی کردم و رفتیمسوار ماشین شدیم و راه افتادیم،خیابونا کوچه ها،لعنتی حتی ادما عجیب عوض شده بودنگفت دوست داری کجا بریمگفتم بریم من یه عرض ادب به پدر مادرت بکنمگفت نیستن ایران،چهار سال بعد از رفتنت اونام واسه درمان سرطان پدرم رفتن کانادا پیش خواهرمنمیدونستم چی بگم،زل زده بودم بهش+متاسفم مرد،ناراحت شدم،حالشون چطوره؟_نباش عزیزم،بهترن،بهشون خوب میرسه خواهرمنگاش میکردم،مثال کامل درد بودمثال کامل مرد مصداق کاملی از عشق بود+سیگار نکش اینقدر خب،چه خبره_غما زیاده چجوری اروم کنم خودمو پس؟+چه خوبه همیشه ما با هم باشیم،منو تو دشمن دردو غم باشیم،چه خوبه دلامون از امید پره،غم داره از منو تو دل میبرهشروع کرد به خندیدنرفتم جلوتر وبا دست روی داشبورد میزدم و اونم میکوبید به فرمون و این سری باهم شروع کردیم به خوندنمن با تو خوشم تو خوشی با دل من از دست منو تو غصه ها خسته میشنوسطش یهو شروع کردیم به خندیدن و اون ریسه میرفتمثل قدیما که فیلم سنتوری تازه اومده بودو ماهم که جوگیر روی هم پول گذاشته بودیمو یه سنتور دست دوم خریده بودیمو حال میکردیم باهاشیادمه حتی یک بار وسط خوندنو زدن بودیم که شروع کردیم بوسیدن همدیگه و همون موقع مادرم در اتاقو باز کرد،بعد اون اتفاق شایان تا یک هفته سمت خونمون پیداش نمیشد،بچم خجالت کشیده بود قلبم بهو تیر کشید،دلم پر زد واسه اون روزا،انگار که یکی دست گذاشته بود روی سینمو سفت به قلبم فشار میاوردسیگارو از دستش گرفتم و پک زدم_تو چرا سیگار میکشی+خاطرات دیوونم میکنه،بعضی وقتا اینقدر توشون غرق میشم که فکر میکنم واقعیته ولی وقتی به خودم میام میبینم هیچی از اون روزا برام نمونده،دیوونه میشم،اونجاس که بغض میکنم و دلم میخواد دیگه هیچ‌جا نباشم _برگشت اون روزا ارزوی منم هست،خدا نکنه مرد،فدای اون قلبت بشم منبرگشتم لبخند زدم بهش و جواب لبخندمو داد،اینقدر خوشگل که اب شد دلم براشرسیدیم فشم،نشناختم اول ولی یه ذره که گذشت دیدم اره همونه با خیابون پهن‌ترو خونه و رستوران های بیشترهمونجور که بالا میرفتیم دنج‌تر میشدو به قبلناش شبیه‌تررفتیم یه جای دنج،روبه رومون دره بودو اون دره سبز سبز،خورشید افتاده بود روی اون همه سبزی و نگاه کردن به اون منظره باعث یه کیف خاصی توی بدنم میشدبودن شایان کنارمم این حسو چند برابر میکرد نشستم رو کاپوت ماشینو شایان اومد جلوم وایسادبه شوخی گفتم قربان راهو سد کردید بکشید کنار باد بیاد،ولی اون نرفتحتی نمیخندید،گفتم چیزی شده؟گفت چرا ترکم کردی؟مگه قرار ما موندن نبود؟اونم تا اخر خط؟چرا اینکارو کردی با من؟گفتم نکن شایان،عذابم نده_عذابت ندم؟مگه تو بلدی عذاب بکشی،من جون دادم بعد از رفتنت،من مردم شب و روز برات،هرشب تا اخر راه و خاطرات دو نفرمونو یه تنه رفتم و برگشتم،من عذابت ندم لعنتی؟+مجبور بودم،تو که میشناسی منه لعنتیو،من مرد اینجا نبودم_مرد من که بودی،حتی بهم خبر ندادی که اماده کنم خودمو…اجازه ندادم ادامه بده حرفاشو،دست گذاشتم رو لباش و بلند شدم از رو کاپوترفتم نزدیک صورتش،پشت هم اسمشو اروم تکرار میکردم+شایان شایان شایان شایاندست گذاشت رو کمرمو انگشتاشو میکشید رو تنم_فوادهمون موقع بوسیدیم همو،یه بوسه گرمیه بوسه که ترکیبی از طعم نوستالژی و عشق بوددستمو میکشیدم به ته ریش مشکیشو صورتشو نوازش میکردمکاش تموم نشه هیچوقت این بوسه،کاش میشد این مرد تا ابد مال من باشهاین فکرا از سرم میگذشتو هم زمان پایان شیرینی لباشو میکشیدمدست میبوردم پشت سرشو گردن و موهاشو چنگ میگرفتم و اونم طبق عادت همیشگیش هر از گاهی خودشو ازم میگرفتو از بالا نگام میکرد میخواست مدهوش بودنو توی چشمام ببینه و من عاشق این نگاها و خنده های بین بوسه هاش بودمسی ثانیه ای گذشت که یهو صدای فریاد یه نفر بلند شدمگه کسی اونجا بود اصلا؟مادر؟بیناموسکونی های پدرسگلواط کاری تو روز روشن،از سگ کمترین ؟کشایه مرد میانسال بود،با چوب داشت میومد سمتمون،قیافش به روستایی ها میخورد،من ترسیده بودم،شایان منو از خودش کندو گفت برو تو ماشینسوار شدیم و یه ذره که مونده بود برسه بهمون در رفتیم و شروع کردیم خندیدنمن سرمو از پنجره دادم بیرونو شروع کردم خندیدن بهش و شایان انگشت وسطو به نشانه احترام نثارش کرداحساس جوون بودن میکردیم،احساس خوشی و مهم تر از همه زندگیتا شب هزاربار همو بوسیدیم خندیدیمو بغض کردیم و البته که یک چهارم جاهایی که قبلنا با هم میرفتیم رو دوباره رفتیم و خاطراتو مرور کردیمشب ساعت دوازده رسیدیم خونه و این سری خواب بودن همهبغلم کردو از پله بردم بالا و من با مسخره بازیاشو کاراش تو بغلش ریسه میرفتم ولی جلو دهنمو گرفته بودم که کسی بیدار نشهرسیدیم تو اتاقو گذاشتم رو تختو خودشم اومد پیشمزبونمو کشیدم به لباش و اون شروع کرد لب گرفتنپنج شیش دقیقه گذشت که گفتم پاشو برو خانومت میاد یهو به فنا میریمگفت میخوام بخوابم پیشت،گفتم دوونه ای؟_اره دیوونه توام+پاشو عزیزم خانمت منتظره شاید_من نمیخوام برم پیشش چرا نمیفهمی؟+دوسش نداری نه؟_کاش میتونستم داشته باشم+شایان_جان دلم+بیا با هم بریم از ایران،جان فواد فکر کن بهش،من یه وکیل خوب سراغ دارم…_شیششش،جون خودتو قسم نخور مرد،من دوتا بچه دارم،مغازه دارم،کار دارم،اسم و رسمی زدم به هم نمیتونم اینارو ول کنم که+منو چی؟من رو هم داری؟سکوت کرد،بغلم دراز کشیدو دستشو میکشید به موهامو لب پایینمو نوازش میکرد_بهش فکر میکنم عزیزم،خیلی جدی فکر میکنم…نوشته فواد

Date: July 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *