عاشق شدن چقدر سخته؟ عاشق موندن چطور؟ من که نفهمیدم اسمش عشقه یا هوس ؟ تو فهمیدی؟سرم تو کار خودم بود. فکرشم نمیکردم یروزی درگیر این مسخره بازیا بشم . قیافه ی درست و درمونی نداشتم و پولدارم نبودم . یه دوربین عکاسی داشتمو یه لپ تاپ که باهاش کارامو میرسیدم . کم میرفتم تو خونه و بیشتر وقتمو کنار تالاب و رودخونه و دریا بودم . همیشه لباسای گشاد میپوشیدمو موهامم شونه نمیکردم . دوست داشتم هرکس منو میبینه دلش نخواد بیاد سمتم . حوصله ی هیچ چیزو هیچکسم نداشتم . ولی یروزی سرم خیلی بد گیج رفت از اون گیج رفتنایی که تهه دلتم خالی میشه و زانوهات یخورده خالی میکنن و فک میکنی نمیتونی رو پات وایسی . مگه میشه؟ مگه میشه یه دختر اینقد ساده و زیبا؟ موهاش تو آفتاب خرمایی رنگ نشون میداد . لاغر مردنی بود به قول مادرم از اینا که اگه یوقت محکم ب جایی بخورن قاراچ قوروچ صدا میدن . اومده بود با دوستاش دم مرداب عکاسی . فک کنم حداقل 100 تا رنگ تو لباساش بود . ولی صورتش هیچ رنگی نداشت سفیده سفید … یه رژ کم رنگ و موهای ساده . رفتم عقب پشت درختا جایی که کسی منو نبینه . دوربینو گرفتم سمتشون رو روش زوم کردم . تا میتونستم ازش عکس گرفتم . تپش قلب گرفته بودم نمیدونم چرا ولی اصلا خودم نبودم . بعد که حسابی عکسارو گرفتم اومدم جلوتر . خودمو بهشون نزدیک کردم و شروع کردم به عکاسی .ولی عکس نمیگرفتم که … از تو ویزور فقط عکسای اونو میدیدم . هرکاری کردم توجهشون بهم جلب شه نشد که نشد … سرشون گرم کار خودشون بود . ولی من نمیتونستم بیخیال شم . آدم خجالتی نبودم بخاطر همین رفتم جلو من سلام . خسته نباشید اونا مرسی شماهم همینطور من اینجا زیاد میاید برای عکاسی؟دوربین به دست نه ما تاحالا اینجا نیومدیم یکی از دوستامون پیشنهاد داد ولی خیلی باحاله از این به بعد بیشتر میایم شما چطور؟من من اینجا بزرگ شدم . از وقتی دوربین نداشتم تا الان که دیگه عکاسی میکنماون جدی ؟ اینجا سوژه های بکرش کجاست؟من ( به دوربین به دست نگاه میکردم و جرات نداشتم برگردم سمت اون . اونا فهمیدن من گیج شدم و اون دستشو تکون داد جلوی صورتمو گفت چی شدی؟) هیچی داشتم فکر میکردم کجا رو بهتون معرفی کنم . بنظرم برید پشت این منحنی که اون گوشه میبینید یکم گلی میشید ولی پشتش یه حالت جزیره مانند کوچولو داره که یه تک درخت روشه و بعضی وقتا که بارون کمه اون جزیره قشنگ خودشو نشون میده اون وای چه باحال بچه ها پایه اید بریم؟دوربین به دست آره وقت که داریم بریم دیگه من نه نه امروز نه دیشب اینجا بارون اومده اونجا خیلی گله و ممکنه پاتون توی گل گیر کنه . بذارید یکی دو روز دیگه ( گلوم خشک شده بودو نمیتونستم حرف بزنم . ترجیح دادم یجوری فرار کنم از این وضعیت . ) بچه ها من دیگه باید برم کار دارم . امیدوارم بازم این اطراف ببینمتوناونا خیلی ممنون . لطف کردی . به سلامت سریع راه افتادم سمت جاده که حرکت کنم ب سمت پایین ولی دلم نمیومد . بازم یخورده ازشون فاصله گرفتمو با دوربینم شروع کردم به دید زدنشون . اونجارو که خلوت دیدن بعد چند دقیقه اون مانتوشو دراورد تا چند تا عکس بگیرن ازش . وقتی بدنشو دیدم دلم هری ریخت . بلور … الماس … جواهر نمیدونم چی بگم . حس کردم بدنم داره عکس العمل نشون میده و شلوارم داره یه تکونایی میخوره . یه لحظه از خودم بدم اومد . من عاشقش شدم یا نسبت بهش شهوت دارم؟ البته هیچوقت نتونسته بودم فرق این دوتارو تشخیص بدم . دیگه نگاه نکردمش تا شاید از این حس خلاص بشم. ولی نمیشد . اونا رفتنو منم همینطور . کار من شده بود شب و روز رفتن به مرداب و منتظر اونا موندن . ولی مگه میومدن؟ انگار فهمیده بودن جزیره هه دروغیه و منم یه آدم هیز عوضی و تصمیم گرفته بودن دیگه نیان … ولی سرنوشت من قرار نبود اینقدر ساده رقم بخوره . دنیا خیلی باهام کار داشت … اون دختره ی لاغر مردنی فرستاده شده بود تا منو از این زندگیه یه دست و بی دغدغه بکشه بیرونو بندازه تو یه دریای پر از موج و حادثه …بچرخ تا بچرخیم … نوشته پسرک عکاس
0 views
Date: November 13, 2019