سلام اگه داستانم رو مینویسم به خاطر اینه که شاید حرفم به گوش کسی برسه من یه دختر از خونواده ی سطح خوب از کرج و تنها فرزند خونواده ام پدرم به علت شغلش زمان کمی خونه هست و مادرم هم همینطور به علت رفیق بازی.. از وقتی بچه بودم دورم آدمهای زیادی نبود ولی به شدت آدم برونگرایی هستم و همیشه دوست داشتم کسی باشه که بهم توجه کنه ولی متاسفانه تو خونه این شرایط فراهم نبود هیچ دوست صمیمی نداشتم تا وقتی که وارد دانشگاه شدم اونجا هم دخترا زیاد باهام گرم نمیگرفتن منم هم مغرور بودم هم بلد نبودم رابطه بر قرار کنم ولی با پایان این مسائل پسری از همکلاسیهام بود که به من توجه میکرد و اگه مشکلی داشتم کمکم میکرد بعد از یک ترم دیگه میتونستم بگم یه دوست صمیمی دارم و خوشحال میشدم که از من خبر میگیره و بهم اهمیت میده همه چیز خوب بود و من حس میکردم دارم زیادی بهش علاقه مند میشم و حتی تو خیالم در آینده باهاش زندگی میکردم…ولی جلوی منطقم کم آوردم و عاشق شدم…نمیخواستم حسام بفهمه ولی هیچوقت دروغگوی خوبی نبودم و کاملا از رفتار هام معلوم بود که با پایان وجود بهش وابسته ام…حدود یک سال از رابطه ی ما میگذشت که پدرم با یه حادثه به کما رفت و من واقعا بعد از شنیدنش حس كردم بیکس ترین آدم دنیا خواهم بود اگر پدرم نباشه…نمیتونم این حس رو مکتوب کنم… فقط میتونم به این فکر میکردم که فردا اون نیست و من میمونم با مادری که هر روز با دوستاش یه جاست و هیچکس پشتوانهای برامون نیست …اون روزا من واقعا داغون بودم که ممکنه پدرم رو تو 20 سالگی از دست بدم …تو همون هفته با مادرم مشاجره های زیادی داشتم تا اینکه یه روز بعد از ظهر بهم گفت اگر نمیبودی خیلی زندگیم بهتر بود ..منم از خونه زدم بیرونواقعا حس غربت داشتم…یک هفته ای بود که صحبتم با حسام کم شده بود اون هم درک میکرد و سخت نمیگرفت…بعد از بیرون رفتنم بهش زنگ زدم و پشت تلفون گریه زاری كردم و همه چیز رو گفتم اون هم فقط پرسید کجایی و خودشو رسوند اطراف پارک تنیس بودم که اومد دنبالم اون موقع برای اولینبار تو ماشین بغلم کرد و من کلی گریه زاری كردم و حس كردم کمی از ترسام ریخته ساعت حدود 6 بود که مادرم اس ام اس داد میره بیمارستان و فردا غروب من باید برم جاش که اون بیاد خونه استراحت و اینکه برم گم شم خونهنیم ساعتی با حسام حرف زدم و بعدش حسام به پیشنهاد خودش منو رسوند خونهمنم تعارف كردم که بیاد تو اونم بی تعارف قبول کرد راستش خوشحال شدم چون اگه تنها میرفتم باید تا صبح گریه زاری میکردم …خلاصه رفتیم داخل و بعد از پذیرایی ازش تشکر كردم که اومده و نذاشته ک تنها باشماون هم لبخند زد و باز اومد طرفم و بغلم کرد گفت عزیزم من واسه ی همین اینجام که دلگرمی باشم اون موقع واقعا بغض داشتم و حسابی تو بغلش گریه زاری كردم و تو همون حال بودم که نشونده بودم رو زمین و سرم رو گذاشته بود رو سینش اونقدی گریه زاری كردم که خسته شدم حسام تو این مدت کاملا ساکت بود و فقط سرم رو نوازش میکردتا اینکه سرم رو از رو سینش برداشتم و به صورتش نگاه كردم گفتم مرسی که هستی اونم گفت قربون دماغ قرمزت برم و خندید و برای اولینبار من رو بوسید…یه کم خجالت کشیدم ولی ته دلم حس كردم یکی هست که پشتمه و میتونم بهش تکیه کنم اینبار من بغلش كردم و سرم و گذاشتم رو سینش بهش پناه بردم و اون هم فقط گفت جانم و باز سرم رو نوازش کرد…من بدون اینکه دست خودم باشه اشکم سرازیر بود …بعد یه ربع گفت عزیزم ایجا سرما میخوری میبرمت تو اتاقت بخواب منم پیشتم ناراحت نباشبلند شدیم سرم رو همچنان روی سینش داشت و گفت که راه رو نشون بدم رفتیم تو اتاقم بعد اینکه اتقم رو نشون دادم نشست روی تخت و گفت بشین رو پام من رفتم بغلش سرمو نوازش کرد و گذاشت روی شونش گفت ناراحت هیچی نباش و دلداری…بهد ده دقیقه گفت دیگه بخواب من نمیخواستم بره فهمید و گفت من حواسم بهت هست و نمیرم اما یه کم بخواب من رو خوابوند روی تختم و کنارم نشسته بود نفهمیدم کی خوابیدم اما هوا هنوز روشن بود که لباشو رو گوشم حس کردم که میگفت نفسم بیدارنمیشی بیدار شدم و کنارم بود بغلم کردگفتم خوابم میاد گفت مزاحمم خانوممگفتم نه خوبه که هستیگفت باشه بغل من بخواب اومد کنارم و دستشو برد زیر گردنم گفت بخواب من پشتتم این رو که گفت بغلش كردم و باز انگار بهش پناه بردم خودمو تو بازوهای مردونش پناه دادم خواستم به آرامش برسم نا خود اگاه اشکم سرازیر شد دستش رو برد زیر چونم و سرمو آورد بالا با دستش اشکمو پاک کرد و صورتشو چسبوند به صورتم …چشممو بوسیدمن چشامو بستم و روی لبام لباشو حس كردم چشامو باز نکردم چون خجالت میکشیدم …خودشو کشید پایین و سرمو فشار داد به سرش داشت لبامو میخورد چشمامو باز كردم و بهش نگاه كردم..حس كردم چقدر عاشقشم… و باز چشمامو بستم بلیز دکمه دار تنم بود شروع کرد به باز کردن اونا با یه دست دستمو بردم که مانع. شم بازوشو آورد بالا و سرمو چسبوند به صورتش گفت بغض نکننفس بکش عشق من…دستمو بی هیچ حرفی کشیدم عقب بلیزمو باز کرد دستشو از زیر گردنم کشید و چرخید زانوهاش دو طرف بدنم بود و سرش رو به روی سرم اومد پایین و لباشو گذاشت روی لبام من گریم گرفت و اون ادامه داد یه دستشو برد زیر بدنم و سوتینمو باز کرد…نمیتونستم با خودم کنار بیام و روم نمیشد چیزی بگم …من بهش احتیاج داشتم…دستامو از استینم کشید بیرون و کامل افتاد روم…نمیتونستم نفس بکشم سنگین بود شروع کرد به نجوا کردنو بوسیدن گوشم میگفت میبرمت به یه دنیای دیگه…همه چیز درست میشه و من هستم…آرومم میکرد حرفاش…با دستاش خودشو فشار داد بالا و سوتینم و کشید خجالت کشیدم و سرمو برگردوندم..اومد پایین و لبامو بوسید…گفت عشق من اگه بخواد دیگه غصه ای نمیزارم براش بمونه…گفتم که بهش نیاز دارماون هم منو بوسید و چرخید به پهلوگفت دکمه های پیرهنش رو باز کنم…اینکارو كردم و پیرهنش رو در آوردگفت سرتو بچسبون به سینم و دستشو کوبید به سینش گفت بیا اینجا…باز هم بهش پناه بردم باز هم حس كردم همونیه که بهش نیاز دارمیه کم خودشو کشید عقب و دستشو آورد بینمون….سینه هامو نوازش میکرد و میگفت نفس بکش …هم خجالت میکشیدم هم لذت میبردم …گفت چشاتو ببند و در همون حال لباشو آورد رو لبام…محکمتر بغلش كردم دستشو برد و کمرم رو نوازش کرد ..گفت تو مال منی…من و داری غمت چیه…رفت سمت شکمم و ماساژ داد ..حس خوبی داشتم که بغلشم… گفت تو هم منو نوازش کن… منم سرش رو نوازش كردم …سرشو آورد جلو و گفت چشماتو ببند …لبآشو گذاشت رو لبام و دستش توی شلوارم بودپایین شکمم رو ماساژ میداد…من چشامو باز نمیکردم و میترسیدم از طرفی بهش نیاز داشتم و از طرف دیگه عاشق شده بودم…اون تنها پناهم بود..باز چرخید و دوتا زانوش دو طرف بدنم بود…یه دستش رو گذاشت کنار گردنم سرم رو چسبیدم بهش شلوارمو کشید پایین خجالت کشیدم به دیوارو سقف نگاه میکردم…دوباره اومد پایین و لب به لب دوباره آغوشی ک ارومم کرد و بعد گفت کمربندشو باز کنم…بی هیچ حرفی انجام دادم شلوارشو کشید پایین. تا دم زانوش وپاشو تکون داد تا در بیاد…به منم گفت عزیزم تو هم درش بیار …منم پامو حرکت دادم و از شلوار کشیدم بیرون…اینبار کامل افتاد روم تنم به تنش چسبیده بود و به سختی نفس میکشیدم باز هم لبامو بوسید و با دستش خودشو کشید بالا…رفت پایینتر سمت سینه هام…شروع کرد به بوسه های مداوم…سرشو فشار داد تو سینم و دستاش رو کمرم بود…شرتم روکشید پایینتا روی رونم…خجالت میکشیدم اما میدونستم که نمیبینه …دستم رو گذاشتم روی کمرش نا خود آگاهاومد بالا و باز لبامو بوسیدو بازم چشمامو بستم…حس كردم داره لباس زیرشو در میارهدیگه من عریان تو دستاش بودم…چرخید ب پهلو و در گوشم گفت تا تهش با توام …نترسبه من تکیه کن…من بغلش كردم و نا خودآگاه گفتم دوست دارم حسام و اشک ریختمجسارتش بیشتر شد ..اشکامو پاک کرد و گفت باید این حالت عوض شه رزانای من…من رو بوسید و دستش رو برد لای پاممن پامو سفت كردم و گفتم فک نکنم درست باشه بذار بعدااهمیتی نداد و دستش رو بیشتر بردمن ترسیده بودم و میدونستم دیگه کاری ازم بر نمیاد دم گوشش گفتم مراقبم باشگفت مراقبتم عشقم و منو چسبوند به خودشباز هم اومد روم و اینبار جدی تردستاشو گذاشت دو طرف گردنم و سرشو محکم فشار داد به سرم و لبامو میخوردمن از تن مردونش خوشم میومد ولی میترسیدمسرش رو نوازش كردم و اون هم یک دستش روی سینم بودو شکمش رو به شکمم میمالیدحس خوبی داشتم همراه دلهرهرفت سمت گوشم و گفت تو مال منی دنیاتو عوض میکنم من پشتتم…با این حرفاش آروم شدمدلم و زدم به دریامطمئن شدم که عشق زندگیم و پشتیبانم پیشمهدستمو بردم پشت کمرش و کشیدمش پایینزیر تنش نفس میکشیدم همون کوهی که همیشه پشتم خواهد بود…با جدیت و شدت خاصی تنم رو میمالید و لذت میبردمنوازشش میکردمو مدام میگفتم که عاشقشم و اون هم تکرار میکردبلند شد نشست روی رونامدستش رو گذاشت روی کوسم و ماساژ داد من از خود بیخود شدمو لذت بردم…تا اینکه انگشتاشو فرو کرد داخل كوسم . درد شدیدی حس كردم و بلند ناله كردم…گفت جانم تحمل کنسرمو اوردم بالا و التش رو دیدم یه لحظه وحشت كردم فهمید و باز خوابید روم و مالش سینه و لب گرفتن،اینبار گرمی التش رو لای پام حس كردم…گفت عشقم پاهاتو ببندپاهامو قفل كردمآه کشید و گفت بازشون کن…پاهامو باز كردمیه کم رفت عقب کیرش رو میمالید رو کوسماومد جلوگفت آماده ای گل منمن میترسیدم ولی گفتم آره حساممفشار داد داخل حس خیلی بدی داشتم جیغ زدم گریه زاری كردم ولی با لباش دهنمو بسته بود دوباره فشار داد. من داشتم جیغ میزدم ولی دیگه اهمیتی نداد و به سرعت جلو عقب میرفتدرد تموم وجودمو گرفته بود مدام جلو عقب میرفتمن اشک میریختمتا اینکه یکدفه سوختم شکمم میسوخت تا اینکه گذشت ودردم کمتر شد یکدفعه کشید بیرون و من ناله كردملای پام حس درد شدیدی داشتم و حس میکردم دیگه نمیتونم از حسام جدا شمخالی شده بود..تا 4 5 صبح خوابید و من تو بغلش کلی گریه زاری كردم…صبح بهم گفت حمام و تو حمام هم میخواست تا ته فرو کنه اما تحمل نکردم و در آورد و لای پام گذاشت…بعد حمام لب گرفتیم و دیگه عشق زندگیم رو راحت میبوسیدملباس پوشیدرفتو دیگه جواب سلامم رو هم نداد…فقط از خدا ممنونم که پدرم رو بهم بخشیدکاش اون موقع که به اغوش یه پسر پناه میبردم به خودش پناه برده بودمکاش…نوشته رزانا
0 views
Date: November 25, 2018