اين داستاني كه ميخوام تعريف كنم اصلا سكسي نيستپس لطفا ازهمين اول اگه دوست نداريد نخونيد٢ سال پيش با يه پسري كه حس ميكردم يه معجزست آشنا شدم چون من رزيدنت هستم فرصت براي دوستي و اينجور چيزاونداشتم اونم از همون اول بهم گفت من ٣٠ سالمه و بچه نيستم و هدفم ازدواجه منم قبول كردم ولي نياز به آشنايي بود من بخاطر شرايط كشيكام هر دوهفته يبار پنجشنبه جمعه ها ميديدمش و كلي به هردومون خوش ميگذشت بعد دوماه گفت من واقعا تورو براي زندگي آيندم ميخوام و ازينجور حرفا ديگه تو آسمونا بودم و تو محيط بيمارستان خيلي فعال شده بودم خانواده ها باهم قرار گذاشتن و خلاصه قرار عقد واسه ٦ ماه بعد گذاشته شد ولي اون ميگفت چون تو خوشگل و خوش هيكلي ميترسم بدزدنت و يه حلقه برام گرفت و گفت بايد همه جا دستت كني خودشم بعضي وقتا ميومد يه شبه شهرستان( من يه شهرستان ديگه پزشكم) و شبش بر ميگشت برام خوراكي و اينجور چيزا مياوردمن چهارشنبه يماه قبل از عقدمون مرخصي گرفتم بريم خريد كه گفت بيا خونم( خودش خونه داشت و مجردي زندگي ميكرد چون خانوادش شهرستان ديگه اي بودن) منم واقعا ميترسيدم ولي دل و زدم به دريا و گفتم قراره يماه ديگه مردم شه و رفتم وقتي درو باز كرد كلي استرسي شدم ولي رفتم وقت ناهار بود اونم چند روز ديگه دفاع پروپوزالش بود هيچي درست نكرده بود گفت از بيرون ميگيرم گفتم نه خودم درست ميكنمخرداد ماه بود گرم بود مانتو تنم بود گفت مانتوتو در بيار خانمم چرا از شوهرت خجالت ميكشي و خودش دراورد مانتومو يه تاپ سفيد پوشيده بودم با شلوار مشكي تنگ من خيلي خوش هيكلم چون يوگا كار ميكنم ( وقت ورزش ديگه اي ندارم)اونم يه شلوارك و تيشرت پوشيد بود همون موقع يه حالي شد گفت واي خدااا پريد تو بغلم و محكم فشارم دادقشنگ حس ميكردم اونجاش داره ميتركهخودمو ازش دور كردم گفتم من برم يه چي درست كنم و دو ساعت طول كشيد تا يه زرشك پلو با مرغ خوشمزه درست كنم تو اون دوساعت مثلا پشت لبتاپش داشت درس ميخوند ولي من سنگيني نگاشو حس ميكردمخلاصه ناهار خورديم و بعد ناهار نذاشت ميزو جم كنم گفت بيا بريم يكم دراز بكشيم گفتم نه و اينا بزور از رو زمين بلندم كردو برد رو تخت قلبم داشت در ميومدبغلم كرد اول يكم با دست مردونش كمرمو ماليد شيطونيم ميكرد به باسنمم دست ميزد و گونمو ميبوسيد يهو لبشو گذاشت رو لبم و خورد و هي تكون ميخورداومد رومو همينجور لبمو ميخورد و بدون اراده دستشو برد زير تاپمو از رو سوتين …فقط تو دلم ميمفتم قراره يماه ديگه همسرم شه ولي الان واقعا نميخواستم….تقريبا دو سه ساعت طول كشيد تا راضيم كرد لباسمو در بيارهو… من اون روز عروس شدم بااينكه قضيمون جدي بود خيلي ترسيده بودميه هفته بعد مادر بزرگش فوت كرد و قرار عقدمون عقب افتاد من خيلي ناراحت بودم خانواده اونا ميگفتن يسال و خانواده من ميگفتن ٤٠ روز بعد يه عقد محضري بگيريم ولي اونا راضي نشدنبعد ٤ ماه پسرك قصه ما با من خيلي سرد شد تو اين مدت رابطه زياد داشتيم ميگفت زنمي نياز دارم بهتيه شب كه پيشش مونده بودم و قرار بود فردای اون روز برم شهرستان گفت حس ميكنم نميتونم خوشبختت كنم حس ميكنم ما مال هم نيستيم دقيقا اون موقع سكته كردمو از فردای اون روز كه رفتم نه بهم ديگه زنگ ميزد نه جوابمو ميداد،يماه به همين منوال گذشت نميدونستم چيكار كنم رفتم پيش مشاور وهر كاري تونستم كردماونم حالش بد بود ريش گذاشته بود از خونه نميومد بيرون خونش آشغال گرفته بود سيگاري شده بود ميگفتم نبودنم اينقدر سخته بزار باشم ميگفت نه فراموشت كردم نميخوامميگفتم دليلتو بگو شروع ميكرد عربده كشيدنيه روز زنگيدخودت به خانواده ها بگو من نميتونم و از طرف خودتم بگو اينجوري بهترهكمكم قضيرو خودم به خانواده ها گفتم كه ما بدرد هم نميخوريم خانواده اون و خودم كلي سركوبم كردنو فحش و فحشكاريمجبور شدم حقيقتو بگمكه باباش ازش خونشو گرفت و مامانش گفت دختر مردم بازيچت نبودو كلي عذر خواهي و فلان… ولي چه فايده دل من شكسته بوديسال ازون قضيه ميگذره من افسرده و گوشه گير شدم يسال مرخصي گرفتم و پيش روانكاو ميرفتم قضيه بكارتمم به هيچكس نگفتمازش يه ايميل رسيد چند روز پيش كه من براي كارم ٩ ماهه اومدم كانادا ماه بعد ميام ايران ببينمت چنتا عكسم واسم فرستاده بود اصلا باورم نميشد اين همون آدمهخيلي عوض شده بود خوشتيپ و با كلاسولي من نميخوام دوباره خام اين آدم شمچيكار كنم؟واقعا نميخوامشجواب دادم ترجيح ميدم نبينمتجواب داد فقط ٦ ماه ايرانم بزار باهم باشيم چون فقط با تو ارامش دارمگفتم اگه آرامش داشتي چرا ابدي بودنمونو نابود كرديگفت ما بدرد ازدواج باهم نميخوريم ولي ميخوام ببينمتمن بازيچه نيستمنوشته ایران
0 views
Date: November 25, 2018