داستان از اونجایی شروع شد که میخواستم داستان زندگی خودمو بنویسم. ولی بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که داستان زندگی یه آدم معمولی سوژه جالبی نیست. یه آدم معمولی مثل هزاران آدم دیگه. یه آدم که رویاهای بزرگی داشت، اما انگار فقط رویاهاش بزرگ شده بود. داستان این آدم چیز خاصی نداشت. تکراری بود و کسل کننده. مثل هزاران آدمی که روزانه باهاشون رودر رو میشیم. آدمهایی که همه مثل هم هستن و اگه اسمها و تفاوت های ظاهری نباشه، کمتر کسی از هم تمیزشون میده. همه ما آدما یه زمان رویاهای بزرگی داریم. درست زمانی که فکر میکنیم هرچیزی ممکنه، رویاهامون بزرگ و بزرگتر میشن. ولی وقتی پا به دنیای واقعی میذاریم، کم کم غیر ممکن ها به سمتمون هجوم میارن و اینجاست که آدمهای معمولی از آدم خاص جدا میشن. در زندگی با آدمهای خاصی روبه رو شدم که تاثیرت شگرفی در زندگیم به وجود آوردن. یکی از این آدما خبات بود. اگه قرار باشه در چند کلمه معرفیش کنم باید بگم که این کار ازم برنمیاد. شاید دلیل اصلیش هم این باشه که هرکس به نوعی ممکنه در موردش قضاوت کنه. خوب یا بد بودن آدما چیزی نیست که بشه تعریفش کرد. به همین دلیل بهتره که هرکس تعریف خودشو داشته باشه…تو یه روز سرد زمستونی، که برای یه سفر کاری به تهران میرفتم، توهواپیما باهاش آشنا شدم. البته من همیشه با اتوبوس مسافرت میکردم . این بار بخاطر عجله ای که داشتم مجبور شدم با هواپیما برم. متاسفانه در اون ساعت فقط پرواز درجه یک داشت. به همین خاطر مجبور شدم هزینه بیشتری تقبل کنم. کسانی که با هواپیمای درجه یک مسافرت میکنن لزوما آدمای درجه یکی نیستن اما آدمای درجه یک، همیشه با هواپیمای درجه یک، سفر میکنن. در واقع نمیدونستم از کجا اومده و هیچ وقت هم نفهمیدم. ولی برای اولین بار حرفهای جدیدی ازش شنیدم، که باعث شد بهت زده بشم. انگار یکی از اون آدمای…بیخیال… نمیخوام در موردش نظر بدم همینکه بغل دستش نشستم دیدم که به یه عکس سکسی از یه خانوم، تو گوشیش زل زده و اصلا متوجه اومدن من نشده. وقتی سر جام نشستم یه دفعه برگشت و در جواب نگاه کنجکاو من گفت این دوس دختر قبلی منه. اسمش پریه میخوای داستانشو برات بگم؟منم که کنجکاو شده بودم گفتم بگو. شروع به صحبت کردن کرد-پری یه دختر با قد 160 و بلوند بود. بدن سفیدی داشت. مهمترین مشخصه ای که داشت نگاهش بود. وقتی تو چشمام زل میزد، قند تو دلم آب میشد. دوست داشتم اون لحظه بگیرمش و با تموم قدرت گونه هاشو گاز بگیرم. شیرین بود و باهوش. وقتی برای اولین بار سینه های مرمرین شو تو دستام گرفتم، صورتش به وضوح قرمز شده بود. شاید این اولین بارش بود. وقتی با لبهام مسیر بین سینه هاشو طی میکردم، آه میکشید. یه آه بلند و لذت بخش. هیجان سکس با اون درونم شعله ورتر می شد. روی تخت میخوابوندمش و دوباره شروع به بوسیدنش میکردم. هیچوقت اون بدن زیبا و سفید و بی مو یادم نمیره.سینه های کوچیک لیمویی که نوکشون به طرف بالا انحنا پیدا کرده بود. هیچوقت فراموش نمیکنم آخرین باری که دیدمش. سرش رو از گوشه تخت خواب آویزون کرده بود. من هم داشتم با گردن سفیدش معاشقه میکردم. وقتی که حرارت نفسهام به نوک سینه هاش میرسید از خود بی خود میشد و بدنش بی هوا شل میشد. شرت رو از پاش در میاوردم و بین پاهای خوش فرمش قرا میگرفتم. آلتم رو تنظیم میکردم و یواش یواش که فرو میکردم، انگار که دچار تنگی نفس شده باشه، تند تند نفس میکشید و منو به خودش فشار میداد. ناخن های بلندشو تو کمرم فرو میکرد و سر شونه هامو آروم گاز میگرفت.به اینجا که رسید آه بلندی کشید و گفت هییییی یادش بخیر-وایسا ببینم. پس چرا جدا شدین.؟-عجله داشت-چی؟ عجله داشت؟ من که نمیفهمم.-آره دیگه داآش من… عجله داشت. یه خواستگار داشت که وقتی منو در جریان قرار داد گفتم اگه خیلی عجله داری ازدواج کن. چون ممکنه بترشی. اونم ازدواج کرد.-به همین راحتی؟-بله بله. به همین راحتیبا دوتا دستام موهامو دادم عقب و گفتم-دختره دیوونه. اصلا همون بهتر که رفت.لبخندی زد و گفت-همون بهتر، همون بهتر…تو فکر فرو رفتم. آدما همیشه تو مسافرت شجاعت گفتن حقیقت ها رو پیدا میکنن. شاید بخاطر اینکه همیشه فکر میکنن بغل دستی شونو بعد از رسیدن به مقصد دیگه هیچوقت نمیبینن. ولی این یکی دیگه خیلی شجاع بود. حتی خصوصی ترین حرفهاشو هم بهم زد.-میدونم برا چی تعجب کردی-چی؟-میگم میدونم چرا تعجب کردی. تا حالا نشنیدی کسی اینقدر رک و پوست کنده حرف بزنه مهم نیست. من میدونم… یه روز میفهمی.-کی؟-روز آخر-بله؟؟؟از شیشه هواپیما به بیرون زل زد و دیگه چیزی نگفت. بی فایده بود. دیگه نمیشد حرف خاصی از زبونش کشید. اون یه مرد بلند قد با یه کت و شلوار سرمه ای و پیرهن زرشکی وبا داشتن چهره ای شاد-بر عکس من- این حس رو به آدم تلقین میکرد که هیچوقت تو زندگیش سختی ندیده. شاید برخلاف تموم فکرهای اولیه ای که میکردم بود. واقعا هم همینطور بود. از اونجا فهمیدم اشتباه در موردش قضاوت کردم که وقتی ازش پرسیدم شغلش چیه، به آرومی دهنشو به گوشم نزدیک کرد و گفت اگه واقعا میخوای بدونی باید یه شب بیای ببینی…-اوکی مشکلی نیست. میخوام بدونم. ولی قبلش میخوام بپرسم ازش راضی هستی؟تو فکر فرو رفتم و به جواب همیشگی آدما فکر کردم. چرا واقعا هیچکس از شغلش راضی نیست؟؟؟ چرا بیشتر آدما فکر میکنن اونجایی که باید باشن نیستن؟؟؟-اتفاقا من از شغلم راضی ام… البته شغلم بهم کمک میکنه که از لحاظ مالی هم کاملا تامین بشم. میدونی؟ هرچه ریسک بالاتری بکنی ثروت بیشتری هم گیرت میاد. البته ناگفته نمونه که بلعکسش هم صدق میکنه.-خب منم از لحاظ مالی مشکلی ندارم. ولی کارم سخته. یعنی روزانه حداقل 11 ساعت مفید کار میکنم.-بیشتر آدما فکر میکنن با سخت کوشی میتونن پول بیشتری به دست بیارن.-خب منطقیه هر چه بیشتر تلاش کنی موفق تری.-یعنی تو فکر میکنی کسایی که ده برابر تو پول در میارن ده برابر تو کار میکنن؟ روزی 110 ساعت؟ میشه؟تو فکر فرو رفتم. باید راه های دیگری برای پولدار شدن وجود داشته باشه. دل تو دلم نبود و خیلی کنجکاو شده بودم بفهمم شغلش چیه که اینقدر از لحاظ مالی تامین شده و مهمتر از اون ازش راضیه. به همین دلیل بعد از برگشتن به سنندج با شماره ای که داده بود، تماس گرفتم و قرار شد شب بیاد دنبالم.شب حدود ساعت 8 تماس گرفت و گفت تا ده دقیقه دیگه بیا میدون اقبال. رفتم و با ماشینش اومد دنبالم. یه پارس ای ال ایکس خاکستری و پلاک 33… تعجب کردم که چرا پلاکش مال تهرانه، ولی چیزی نپرسیدم. داشت به طرف خارج شهر میرفت. شروع به صحبت کردن کرد-ببین اگه واقعا میخوای بدونی شغلم چیه مشکلی نداره و من به تو نشون میدم ولی یه کمی خطرناکه. پس اگه نخوای بدونی من بهت حق میدم ولی اگه قراره بدونی یه کم برات مسئولیت داره. میتونی از همین جا برگردی. ولی چون ازت خوشم اومده نمیخوام برگردی. نظرت چیه؟یه کم فکر کردم. ندای درونیم میگفت باید بفهمم. بهش اعتماد کردم و گفتم باشه… هرچی تو بگیحدود چند کیلومتر که از شهر دور شد، تو یه جاده خاکی پیچید و چراغو خاموش کرد. بازم تعجب کردم و پرسیدم چرا چراغو خاموش میکنی؟ جواب نداد. کمی که جلوتر رفتیم ایستاد و گفت همین جاست. بعدش دوبار چراغو خاموش روشن کرد. دیدم که یه پارس ای ال ایکس دیگه با چراغ خاموش نزدیک شد و راننده ازش بیرون اومد و با خبات سلام و احوال پرسی کردن. خبات رو به من کرد و گفت این هم از آقا شاهو، خب پاشو بیا بریم تو اونیکی ماشین. شاهو سوار ماشین خبات شد و منو خبات هم سوار ماشین شاهو شدیم. هنوزم بهت زده بودم و سوالای زیادی تو ذهنم داشتم. خبات آهسته آهسته شروع به روندن ماشین کرد که حس کردم صدایی از پشت میاد. صدا شبیه تکون خوردن شیشه بود. وقتی عقب رو نگاه کردم یکباره تموم تنم لرزید. عقب ماشین تا سقف پر از شیشه بود. شیشه های رنگی و سیاه و سفید با مارک های خارجی. یه تور فلزی صندلی های جلو و عقب رو از هم جدا کرده بود. همه چی دستگریم شد. به خبات نگاهی کردم که لبخند کوچکی لبشو پوشونده بود. شروع به حرف زدن کرد-خب نظرت چیه؟ چه احساسی داری؟-احساس میکنم اشتباهی اومدم.-عجله نکن. نظرت عوض میشه.هیجان خاصی تو چشماش پیدا بود. نگاه دیگه ای به عقب کردم و گفتم-خبات من اینکاره نیستم. از من بر نمیاد.-تو نمیخواد کاری بکنی. فقط بشین و تماشا کن.با خودم فکر کردم این بارو اشکالی نداره. نهایتا هرکجا کم آوردم پیاده میشم. ولی انگار که چیز مهمی یادم اومده باشه. رو کردم به خبات و گفتم-مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟-بعضی وقتا که جزء آمار میایم یه سری مشکل کوچیک به وجود میاد. ولی نترس خودم حلش میکنم.هیجان خاصی وجودمو در بر گرفت و وقتی به جاده آسفالت رسیدیم و دست فرمون خبات رو دیدم فهمیدم که به احتمال زیاد مشکلی پیش نمیاد. به شهر که رسیدیم به طرف کمربندی پیش رفت و با سرعت معمولی که کسی شک نکنه پیش میرفت. یادم اومد یه وقتایی با یه شیشه مشروب که تو شهر مجبور به رانندگی میشدم استرس داشتم. ولی الان یه شیشه نبود. چند تا شیشه چند تا شیشه؟؟؟ رو به خبات کردم و پرسیدم. جواب داد 25 کارتن. یعنی صندوق عقب هم پر شده… ترس بیشتری رو در خود حس کردم. استرس زیادی داشتم و همش نگاهم به دورو بر بود که ماشین سبز رنگی دیده نشه. انگار از نگاهم خوند قضیه چیه به همین خاطر رو به من کرد و گفت-نترس سمند گشتیا به ماشینون نمیرسه. پارس معمولی نیست. بعدشم شمع و وایراش دستکاری شده. موتورش هم تقویت شده. حداقل 240تا باهاش رفتم. فقط مونیکا یه کم خطرناکه چون شتاب اولیه اش یه کم بیشتره.یه دفعه از اونطرف بلوار یه گشت سمند رد شد. رنگ صورتم عوض شد و درک اینکه چقدر اون لحظه دیدن رنگ سبز دلهره آوره حالمو بد کرد. این همین رنگی بود که بعضی اوقات به آدما آرامش میداد. با صدای بلند به خبات گفتم اونجارو… خنده بلندی سر داد و گفت-اولا که شیشه ماشین دودیه و نمیبینن. ثانیا تو چرا اینطوری شدی؟ فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشی.-اولا که پلاک ماشینت مال اینچا نیست. ثانیا اگه مشکوک بشه چی؟با حالتی موذیانه گفت -تا اون یه دور برگردون پیدا کنه ما از شهر خارج شدیم.موبایل خبات زنگ خورد و جواب داد. اوکی اوکی… نه مشکلی نیست. نگاهش کمی نگران شده بود. اون حالت اقتدار اولیه تو نگاهش نبود. فهمیدم موضوعی پیش اومده. بهش گفتم-چی شد؟ کی بود زنگ زد؟ مشکلی پیش اومده؟-نه نه… چیز خاصی نیست. اون فلاسکو از زیر پات بردار و یه پیک بریز تا به سلامتیت نوش کنیم.-تو این اوضاع از گلوم پایین نمیره خبات.-بریز بابا. یه کم سرت گرم بشه ترست میریزه. پیک هم تو داشبروده. زود باش دیگه.بعدش پخش ماشین رو روشن کرد و صدای اعتراض آمیز خواننده فضا رو پر کرد……دردم هزار ساله مث درد حافظه،درمونشم همونیه که کشف رازیه،نسلی که سرسپرده عصر حجر شدهبه ساقیای ارمنی پیر راضیه…باید تلو تلو بخوری این زمونه رو،وقتی که مست نیستی به بن بست میرسی،تو مستی آدما دوباره مهربون میشن،حتی برادرای توی ایست بازرسی…فلاسکو برداشتم و دو پیک ریختم. خبات پیکشو بالا گرفت و گفت به سلامتی اولین سفر دوتایی مون و پیکشو به پیکم زد… حدود سه چهار پیکو بالا رفته بودیم و کم کم داشت اثر میکرد. یه شیشه اوزو با آب میکس شده بود. با اینکه حسابی تو فلاسک سرد شده بود ولی گرمای زیادی به آدم منتقل میکرد. عجب تناقضی نوشیدنی سردی که گرمارو به انسان میبخشه. یه کم شیشه رو دادم پایین و یه سیگار روشن کردم. خبات داشت با تلفن صحبت میکرد و حواسش به من نبود.یهو صدای تیک اف ماشینی از پشت سر سکوت شبو به هم زد. از آینه بغل نگاه کردم. صدای آژیر پلیس روشن شده بود و همش چراغ میداد که وایسیم. همین که خبات متوجه شد گوشی رو سریع قطع کرد و پاشو رو پدال گاز فشار داد. یه دنده معکوس و صدای زیادی که از موتور بلند شد… شوکه شده بودم. سیگار به دست با دهن باز نگاهم به حرکات سریع خبات بود. داد زد شیشه رو بده بالا و کمربندتو ببند. دستم به شدت داشت میلرزید و خاکستر سیگار ریخت رو شلوارم. نمیدونستم باید چیکار کنم. یک دفعه به خودم اومدم و سیگارو از شیشه انداختم بیرون و شیشه رو دادم بالا. خبات به سرعت داشت پیش میرفت. همش سه کیلومتر مونده بود که از شهر خارج بشه. سمند هنوزم آژیر میکشید. هنوز اونو جا نگذاشته بودیم که یه دفعه از یکی از فرعیا یه گشت سمند دیگه پیچید جلومون. سرعتمون زیاد بود و به احتمال زیاد باهاش تصادف میکردیم. خبات نگاهی به من انداخت و لبخند کوچیکی زد. حالت چهره ای عوض شد و دستی ماشینو کشید و فرمونو به طرف چپ چرخوند. در چند قدمی سمند جلویی ماشینمون داشت سر میخورد. سمند پشت سرمون نزدیکتر شده بود و منم حس میکردم بیناییم مختل شده. چشمام تار میدید. سرم داغ بود و تحت تاثیر مشروب گرمای زیادی تو سرم حس میکردم. چشمام داشت میسوخت. ماشینمون تقریبا نیم دور خورده بود . حدود 1 متر با ماشین جلویی فاصله داشتیم. خبات با تموم قدرتش پاشو رو پدال گاز فشار میداد. روبروم دکان بسته ای میدیدم با تابلوهای تبلیغاتی رنگارنگی که توی شب میدرخشیدند…ادامه…نوشته هیوا
0 views
Date: November 25, 2018