داستان من مربوط میشه به 12 سال پیش وقتی بیست سالم بود ، دوستی هم که مادرشو کردم الان مدیر منه تو یه اداره دولتیحالا فکرشو بکن من روزی صد بار این پدر رو میبینم و اون به من دستور میده و من تو دلم میگم به تخم چپم من که مادرتو گاییدم و دهن تو رو هم سرویس میکنم ( من معاونشم و هر لحظه منتظرم تا جاخودمو ازش بگیرم چون انصافا به ناحق جامو گرفته )داستان از اونجایی شروع شد که من و وحید دوستم بعد از یه بازی فوتبال که یادش بخیر خیلی حال داد رفتیم خونه وحید ، وحید 3سال از من کوچکتر بود و اولین بچه خونه ، مامانش هم که از قضا از 17 سالگی ازدواج کرده بود اون موقع 36 سال داشت ولی هیکلش آب از دهن آدم راه میدانخت ، کمر باریک سفید و قلمیالبته نه مثل این مانکنای ترکه ای که نا ندارن، همچین تو پر بود و جذاب .اونروز وقتی رسیدیم تو حیاط ، بابای وحید با عصبانیت از در درومدو شروع کرد به دادو فریاد کردن که پسر تو بدرد چی میخوری من دست تنهام و هزار تا کار دارم تو هم فقط بلدی به فوتبالت برسی ( بابای وحید شوفر تاکسی بودو بعد از ظهرا هم یه بوتیک لباس زیر زنانه داشت ، خلاصه بگم نصف درآمدشو برای زنانی که توی تاکسی تور میزد خرج میکرد )جونم براتون بگه بابی وحید که میخواست بره بوتیک وحید رو فرستاد مکانیکی تا مراقب ماشین باباش باشه تو مکانیکیوحید به من گفت تو چی کار میکنی میری خونه ؟من که از قضا پدرو مادرم خونه نبودن کلید نداشتن گفتم نه وحید من میرم تو کوچه خودمو مشغول میکنم تا شبوحید که دوست نداشت تو کوچه الاف بشم گفت نمیزام بری بیا برو تو اتاق من تا من برگردم ، من زود برمیگردموحیدو باباش رفتن ، منم تو اتاق وحید مشغول بازی کردن با سگا شدم ، نیم ساعتی گذشت بعد یه فوتبال دو سه ساعته بدجوری تشنم شده بود آروم در اتاقو باز کردم اگه کسی نباشه برم و از تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم فکر میکردم مامانش حالا که ساعت چهار بعد از ظهره خواب باشهرفتم توی حال خیلی ساکت بود فقط از توی حموم خونه صدای آب میومد ، با خودم گفتم حتما مامانه وحید که تو حمومه ، راه آشپرخونه کنار حموم بود ، اومدم از کنار حموم رد بشم خشکم زددر حموم نیمه باز بودچیزی که دیدم هنوز بعد چند سال فراموش نمیکنممادر وحید پشت به در حمام لخت مشغول لیف زدن به تن بدن بلوریش بود ، وقتی دونه های آب از روی دوش روی پوست سفیدش میخورد و پخش میشد ، دیدن داشت عجب کون خشگلی داشت این مادر وحیدخشکم زده بود پایان بدنم داغ شده بود ، تشنگی رو فراموش کرده بودم ، از اون همه زیبایی سیراب شده بودمچند دقیقه ای همینطور بی حرکت مشغول نگاه کردن به این منظره بود ، اونقدر وقتی متوجه شدم که دیدم مادر وحید برگشته یه دستش روی سینش و دستش دیگش روی کسش .وای باید چیکار می کردم ………… برگشتم که فرار کنم پام گیر کرد به میزو با پشت سر خوردم به مبلبیهوش شدمآره بیهوشوقتی به هوش اومدم که خیسی آب و روی صورتم حس کردم وقتی چشم رو باز کردم دیدم بابای وحید بالای سر من وایساده و مامانش با یه کاسه آب داره روی تو صورت من آب میپاشهکم مونده بود که دوباره از وحشت بیهوش شم ، با خودم فکر کردم مادره حتما به شوهرش گفته اونم منتظره تا دهن منو صاف کنه ولی اوضاع اینطور نبودمادر وحید که اسمش زیبا بود و مرامش هم مثل اسمش زیبا بود بهم گفت پسرم تو که منو ترسوندی توی حال چیکار میکردی که اینطور افتادیباباشم گفت پسرجون توی خونه مردم که جای بدو بدو نیستسریع یه دروغ ساختم و گفتم گربه اومده بود تو حال من خواستم برم طرفش که پام سر خوردو خوردم به مبلزیبا خانم هم که از این حاضر جوابی من خوشش اومده بود خندیدو گفت فقط میخواستی منو بترسونی مرده شیطوناین ماجرا گذشت و من هر شب خواب زیبا میدیدم وای باید میدیدیش اون تنو بدنو توی هیچ فیلمی هنوزم که هنوزه ندیدم نمیدونم بابای وحید با داشتن یه چنین خانم زیبایی چطوری خانم باز شده بود که البته بگم بعدا دلیل اینم فهمیدمداستانم داره طولانی میشه نهخلاصه رابطه من وخونه وحید بیشتر شد لبخندای زیر زیرکی و تیکه متکلکای زیبا به من هم بیشتریه روز تابستون که وحید با بچه های دبیرستانشون رفته بودن اردو من تک و تنها توی کوچه داشتم میرفتم که دیدم مادر وحید با کلی میوه و سبزی از سر کوچه می یادبا عجله پریدم هرچی تودست زیبا بود گرفتمو گفتم اجازه نمیدم تا شما خسته بشینجلوی در که رسیدیم درو که باز کرد با کمال پررویی پریدم توی خونه درو پشت سرم بستم برای من حتی 5 دقیقه بیشتر در کنار زیبا بودن غنیمتی بود میوه ها روبردم تو اتاق گذاشتم تو آشپرخونهزیبا گفت پسر تو از کی منتظری تا منو دوباره تنها پیدا کنیگیج شده بودم فکر نمیکردم انقدر رک باشهگفتم تو آسمونا دنبال یه چنین فرصتی میگشتم تا با فرشته ای مثل شما تنها باشمحالا دیگه اینقدر به من نزدیک شده بود که گرمای نفسش و روی صورتم حس میکردمتنش بوی ادکلن میداد و من باز داغ داغ بودم کیرم شده بود مثل یه تیکه چوبیه لحظه ترسیدم نکنه مثل دفعه قبل برگردم و بیهوش بشمبه پاش افتادم شروع کردم به بوسیدن پاهاشبهش گفتم میشه مگه من با یه فرشته باهاشم، اونم برای اولین بار تو زندگیمنشت روبروی من حالا چادر سفیدشم کنار رفته بود من چاک سینشو کامل میدیدمبهم گفت میدونی منم از همون موقع که اونجور منو نگاه میکردی منتظر بودم تا تو ببوسماینو گفتو لبو گذاشت رو لبمنمیدونم فکر میکنم سه چهار دقیقه لب تو لب بودیمگفتم نکنه بابای وحید بیادگفت نگران اون نباش ، اون با مندستم و گرفت برد توی اتاق خواب همین طور که میرفتیم لخت لخت شددنیا رو به من داده بودن منی که تا حالا تجربه سکس نداشتم حالا تو بغل یه خانم کارکشته سکسی بودمخودش پیرهن منو از سرم کشید بیرون شروع کرد به لیسیدن گردن و سینه منیه حس تازه ای تو پایان وجودم مثل آتیش زبونه میکشید ، اومد شلوار منو بکشه پایین یه لحظه از خجالت پایان صورتم سرخ شد دستشو گرفتم و نذاشتم شلوارمو بکشه پایین ، بعد اون با دو دستش صورتمو گرفتو زل زد تو چشامشهوت از نگاهش پیدا بود ، هیکل من نسبت به اون ریزه تر بودو اون لحظه روی من بودو اونطور با دستاش منو گرفته بود فکر کردم همین الانه که منو پاره پاره کنهبه من گفت من عاشق چشماو لبای توام ، از چی خجالت میکشی ، منو با خودت ببر تا آسموناینو که گفت محکم کشیدمش تو بغلم و افتادم روش ، اونم آروم شلوار منو کشید پایین و با پاهاش از تنم در آورداونقدر عجله داشتم که میخواستم همون لحظه بکنم تو کسش که منو زد کنارو شروع کرد به ساک زدن ، وایداشت کیرمو درسته قورت میداد ، کم مونده بود همونجوری ارضا بشمهمش نگران بودم مبادا زود ارضا بشم و آبروم بره خودمو کنترل کردمحالا که هردون خیلی سکسی شده بودیم نوبت اون بود تا برم سراغ اصل مطلبطاق باز خوابوندمش و پاهاشوباز کرد با یه لحن نازی گفت مرتضی میمیرم برات بکن توشمنم گذاشتم درش ، اونقدر خیس شده بود کسش که خیلی آروم رفت تونمیتونم بگم لذتی که برای اولین بار از این کار بردم چی بود چند باری عقب و جلو کردم دیدم دارم ارضا میشمپس سعی کردم مثل فیلمای سکسی که دیده بودم این کارو محکمتر انجام بدمصدای شپ شپ کسو کیر ما پایان خونه رو برداشته بودوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای داشتم ارضا می شدم اومدم بکشم بیرون سفت منو چسبدو با یه صدای لرزون گفت نه ادامه بدهمنم با پایان قدرتم ادامه دادم چند لحظه بعد همچی برای من تموم شدولی اون هنوز میخواست و به من گفت ادامه بدممنم همینطور ادامه دادم ،یه لحظه حس کردم پشتم سوخت ، آره از شدت حس پشت منو چنگ گرفته بودحالا دیگه از فشاری که به من می آورد فهمیدم که تونستم اونو راضی کنمآروم برگشتم روی تخت دراز شدم تا نیم ساعت باور کنید نیم ساعت هیچ صدایی از ما در نیومد ، بعد چشام سنگین شدو خوابمبردوقتی بیدار شدم دیدم روم پتو انداخته و خودش رفته ، سریع لباس پوشیدم و رفتم تو حالوقتی دیدمش منو بغل کرد و گفت مثل یه گربه ناز خوابت برده بودگفتم باید برمگفت فکر میکنی بابات بذاره ساعت 2 نصفه شب بری خونهساعت و که نگاه کردم دیدم راست می گه من 6 ساعت همونجوی خوابیده بودمازتعجب داشتم شاخ در می آوردم گفتم پس شوهرتگفت بابای وحیدو دیروز با دو تا خانم تو رختکن مغازه گرفتن احتمال داره ما به زودی از هم جدا شیم ، پس تو خیالت راحت باشهاونروز تا صبح هم ما با هم بوددیم یه بار دیگه اینکارو کردم ولی نتونستم اونو ارضا کنمتا سه چهار سال کار ما همین بود زیبا از شوهرش جدا شد ، وحید هم که شرمنده کارای باباش بود برعکس چیزی که فکر میکردم رفت سمت بسیج و سپاه و هیات این جور چیزا بعد از لیسانسش با پارتی مدیر همین شرکتی شد که من دارم با کامپیوترش ماجرای مادرشو مینویسم ، منم به سفارش مامانش آورد تو شرکت .البته بگما زیبا با بعضی اخلاقای من نساخت و دیگه با هم رابطه نداریم برای خودش یه رفیق 40 50 ساله پیدا کرده و با هم خوشن ، البته آخرین باری باهاش صحبت کردم اونم بهترین تجربه سکس خودش رو همون شبی میدونه که ما با هم بودیم .دوستای خوبم امیدوارم از داستان من که واقعی واقعی بود خوشتون اومده باشهحالا هم تنهام اگه کسی یه دوست پسر تک پر سکسی می خواد برام پیام بذارهقربون همتون برم ، دوسسسسسسسسسسسسستون دارمنوشته mortezajoon
0 views
Date: November 25, 2018