من و دختر دایی بعد از یک تولد (1)

0 views
0%

اوایل سال 85 بود. من نوزده سالم بود و هیچ دوست دختری نداشتم. تنها راه ارضا شدنم خود ارضایی بود. خیلی اعصاب خرد کن ولی تنها چاره بود. تازه نقل مکان کرده بودیم یک شهر دیگه و من کلا با همه جا غریب بودم. سال بعد کنکور داشتم و می دونستم قبول شم همه چیز اوکی میشه تو شهر جدید بدون آقا بالاسر. یک شب مادر و پدرم با خبر بدحال شدن مادربزرگم یک سفر ناگهانی رفتن و من باید خونه تنها می موندم. ساعتهای 2 عصر حرکت کردن. البته کلی هم تاکید کردن که من شب خونه نمونم تنها. اعصابم از این رفتارشون خورد می شد البته ربطی به خونه خالی نداشت چون اگه خونه خالی میشد هم من کسی رو نداشتم ببرم. ولی از این که بهم اعتماد نمی کردن مثلا فکر می کردن من تنهایی باشم خرابکاری می کنم خونه منفجر می شه حرصم می گرفت.خلاصه داشتن می رفتن زنگ زدن به داییم که آره ما داریم میریم و آرمین امشب مهمون شماست و از این حرفا. به من هم گفتن خونه باشه شب که شد آزانس بگیر برو.خلاصه رفتن و منم موندم خونه. حوصلم سر رفت. گفتم چه کاریه شب برم خونه دایی خب الان می رم. راه افتادم به سمت خونه عمو. هر چی زنگ زدم کسی نبود اعصابم خورد شد. کلی فحش دادم به خودم که چرا بدون تماس قبلی اومدم. زنگ زدم موبایل پسر داییم که دو سال از من بزرگتره. هنوز غروب نشده بود گفتم پشت در خونتونم چرا کسی نیست. گفت من که برنامه ام(منظورش پیش دوست دخترش بود هر وقت پیش اون بود این جوری می گفت) مادر پدر هم مهمونی ان. سارا (خواهرش) هم رفته تولد دوستش. یکم تو دلم فحش دادم گفتم خوب شد پدر بهشون زنگ زده بود گفته بود که من دارم میام وگرنه چه جوری استقبال می کردن ازم. حالا انتظار نداشتم خونه بمونن فرش قرمز بندازن واسه من، ولی حداقل یکی خونه باشه دیگه.البته اون لحظه نمی دونستم که داییم به پسر داییم نگفته که من واسه خوابیدن میام. پسر داییم هم رفته. خلاصه دید خیلی بد شده گفت من تا نیم ساعت دیگه میام. منم رفتم پارک روبرو خونشون نشستم تا اومد. رفتیم تو نشستیم تخته بازی کردن. تلفن زنگ خورد سارا به داداشش گفت تولد تمومه بیا دنبالم. پاشد لباس بپوشه من گفتم زود بیای تنهام. گفتم خوب توام بیا بریم. منم یکم من من کردم پوشیدم اومدم. بدم هم نمی اومد دخترایی که از تولد میان بیرون رو دید بزنم. اما این پسرعموی ابله ما این قدر وسط رانندگی اسمس بازی کرد با دوست دخترش که دیر رسیدیم و همه رفته بودن. وسط راه به فرید (پسرعموم) گفتم حاجی کسکش حروم زاده دیر برسیم پسرای تو تولد سیریش خواهرت میشن ها. فرید چپ چپ نگام کرد گفت فکر کردی سارا تولدی که توش پسر باشه میره؟؟ راست می گفت سارا اعتقاداتش زیاد بود. البته من زیاد این چیزا رو نمی دونستم ولی دو سه بار دیدم نماز می خونه خیلی طولش میده. خلاصه زنگ زدیم سارا اومد پایین. همون لحظه که دیدمش کف کردم. یک آرایش فوق العاده ناز و ملایم کرده بود که دلمو برد.دخترعموی من دو سال از من کوچک تر بود. قدش یه هوا کوچک تر ولی خیلی خوش اندام. اما به اندازه اندامش خوشگل نبود. البته بد نبود ها اما خب آس نبود. ولی به جاش بدنش و رنگ پوستش و حالت موهاش خیلی استثنایی بود. خلاصه سارا اومد و رفتیم سمت خونه. نزدیک خونه بودیم موقع پارک کردن بود که دوس دختر پسرعموم زنگ زد و احضارش کرد اینم جلوی خواهرش نمی تونست حرف بزنه هی آره نه جواب میداد. یه نگاهی به دم در انداخت دید ماشین باباش یعنی داییم جلوی در پارکه. مطمئن شد که برگشتن. به من گفت شما برین من باید برم پیش دوستم حالش بده. فهمیدم که موردش اضطراریه خلاصه رفت و ما رفتیم سمت خونه. هر چی در زدیم باز کسی نبود باز کنه. سارا گفت معلوم نیست کجان ماشین که دم دره. خلاصه کلید رو از جایی که همیشه قایم می کردن کنار گلدون برداشت درو باز کرد رفتیم تو. زنگ زد مامانش که کجایین. مامانش گفت ماشین هی خاموش می شده دیدم مهمونی دیر شده گذاشتیم جلوی در با آزانس رفتیم.سارا خدافظی کرد و گوشی رو گذاشت. می خواست بره بالا (خونه دوبلکس بود) که لباساشو عوض کنه. گفتم سارا تشنمه آب میدی بهم؟ گفت لباسامو عوض کنم میام. گفتم نه خیلی تشنمه. راستش دلم می خواست بیشتر تو اون لباس ببینمش. مانتوشو که در آورد. یک لباس یک تیکه مشکی گیپور، موهاشم معلوم بود فر داده و بالا بسته چون زیر شالش کپه بود. سارا جلوی من بی روسری نمی اومد. یک جوراب شلواری مشکی راه راه هم پوشیده بود. گفت یعنی این قدر تشنته؟ ناخودگاه گفتم آره اگه بدونی چقدر تشنمه گفت وا رفت سمت یخچال.راستش سارا رو همیشه دوست داشتم. اما یه چیزی باعث میشد که هیچ وقت به خودم اجازه ندم به عنوان همسر بهش فکر کنم. این که تو یک خانواده کاملا خانم سالار بزرگ شده بود و مامانش همه کاره خونه بود. برعکس خونه ما که به شدت مرد سالار بود و کسی رو حرف پدرم حرف نمیزد. این باعث شده بود که اون فکر کنه شوهرش باید مثل باباش یه مرد حرف گوش کن باشه منم فکر می کردم خانمم باید مثل مادرم باشه که جیکش در نیاد. اینه که می دونستم با هم ازدواج کنیم به مشکل بر می خوریم. چون هیچ کدوم اون چیزی که طرف میخواست نبودیم. اما زیبایی اش و اندامش همیشه منو وسوسه می کرد. رفته بود سر طبقه پایین یخچال، دنبال پارچ می گشت رفتم پشتش گفتم پیدا نمی کنی ولش کن از شیر می خورم خم شدم ببینم چی کار می کنه یکم خودمو مالیدم بهش. خلاصه آب رو داد دستم من عمدا جلوی ورودی اوپن آشپزخونه وایسادم نتونه بره بیرون. اونم تکیه داد به در یخپال که من آب رو بخورم بیاد رد شه. پارچ رو دادم دستش گذاشت یخچال. خونه خالی به شدت تحریکم کرده بود. تا برگشت چسبوندمش به در بخچال چشماش ترسیده بود. گفت آرمین چیکار می کنی. هلم داد عقب فرار کرد. اعصابم خورد شده بود. رفت بالا تو اتاقش. هم اعصابم داغون بود هم ترس داشتم. گفتم اگه به کسی بگه بدبخت میشم. رفت پشت در اتاقش. داشت سنتور می زد.ادامه …نوشته‌ آرمین

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *