داستان از اینجا شروع میشه که من در تابستون متوجه شدم که میخوایم بریم شمال منم خیلی خوشحال شدم از پدرم پرسیدم پدر تنها میریم پدرم گفت اره منم از این قضیه یک خورده ناراحت شدم چون خودتون میدونین اگه همسفر داشته باشین بیشتر خوش میگذره منم زیاد به پدرم اصرار نکردم که با کسی بریم روز بعدش پدرم اومد خونه گفت که دوستشم میخواد بره شمال با خانوادش بابامم به ما گفت ما میخایم با اونا بریم منم از پدر م پرسیدم این دوست شما فامیلش چیه وقتی فامیلشو گفت من از خوشحالی بال در اوردم چون این اقا همون کسیه که ما با اونا چهار سال پیش رفته بودیم چابهار این دوست پدرم یک دختری داشتن که همسن من بود و هر دو مون متولد 1374 بودیم و من دختر ایشونو بعد مسافرت 3 بار دیدمش فقط من در مسافرت چابهار اینقدر با این دوست بودم که تو بازار کنار هم راه میرفتیم ولی این قضیش مال 4 یا 5 سال پیشه و کسی زیاد بهمون گیر نمیداد اقا سر تونو درد نیارم روز موعود فرا رسید من نفر اول دم در منتظر دوست پدرم بودم تا بیاد اقا چشتون روز بد نبینه وقتی اینا رسیدن (دوست بابام)دخترش که پیاده شد به من سلام کرد میخواستم همونجا یک لب ازش بگیرم و همونجا میخواستم غش کنم اقا بگزریم ما راه افتادیم سمت شمال تو راه ما چند جا نگهر داشتیم و تو طول مسیر بود که میخواستم مخشو بزنم من اول شروع کردم بهش گفتم چه رشته ای میخونی؟گفت ریاضی منم گفتم بایک بچه درس خون طرفیم اون از من پرسید گفت تو چی میخونی منم گفتم انسانی گفت موفق باشی من گفتم ممنون بعد راه افتادیم که حدود ساعتای 12 ظهر رسیدیم شمال پدرم گفت الان حوصله غذا درست کردنو ندارم اخه تو مسافرت مادرم دست به سیاه و سفید نمیزنه پدرم به دوستش گفت اونام قبول کردن رفتیم یک رستوران تو رامسر که وقتی رسیدیم اونجا من نشستم رو بروی دختر دوست پدرم اون ماهی سفارش داد منم ماهی اون نوشابه سیاه خواست منم سیاه خواستم در حقیقت من از هر دو اینا متنفرم ولی به عشق اون خوردم بعد رفتیم تو ویلامون ساعت 2 رسیدیم ویلامون یک چرت زدیم میخواستیم عصر بریم دریا دریا که رفتیم من همش چشم به اون بود هم نگام که میکرد رومو میکردم اونور چون خجالت میکشیدم از دریا که اومدیم رفتیم خرید یاد زمانی افتادم که تو چابهار کنارش راه میرفتم حالا که به کونش نگاه میکردم چه بچه کونی داشت فکر کنم هر کپلش اندازه ی یک هندوانه بود منم اونجا حشری شدم وقتی از خرید برگشتیم منو اون با برادرم که از من کوچکتره رفتیم تو اتاق بازی کردیم من چند تا فیلم سوپر نشونش دادم بهم گفت تو ام واردی گفتم کیه که تو این دوره و زمونه به این کارا وارد نباشه شب شد ما ام که نمیتونستیم کنار این بخوابیم عصبانی شدم کلافه بودم اونشب همش به فکر کونش بودم روز بعذد فرا رسید ما صبح میخواستیم بریم دریا بابای من نیومد چون با دوستش داشتن فیلم نگاه میکردن مامنمم با خانم دوست پدرم داشتن برای ظهر نهار درست میکردن برای اولین بار بود مادرم تو مسافرت غذا درست میکرد منو دختر دوست پدرم مجبورم اسمشو بگم اسمش شیوا بود اصرار پشت اصرار که بریم اونا گفتن شما سه تا یعنی منو داداشمو شیوا بریم دریا ما برای رفتن به دریا باید از بین چند تا درخت میگذشتیم که من تصمیم گرفتم اونجا ترتیبشو بدم داداشمو فرستادم پی نخود سیاه بره تو دریا منم با شیوا رفتیم تو جنگل دوری زدیم اونجا یک دیواری بود و داشتن اونجا کلبه میزدن من اونجا یک نایلون دیدم اونو پهن کردم و همونجا نشستیم بعد گفتم تو ام فیلم سکسی داری گفت نه گفتم میخوای برات بریزم اون گفت ممنون منم چند تا نشونش دادم اونم کم کم داشت حشری میشد بعد دستمو گذاشتم رو پاش بدش نیومد ولی خودشو به اون راه زد من گفتم تا حالا به کسی دادی گفت تا کی باشه گفتم من خندش گرفت میخواست بلندشه دستشو گرفتم نشست گفتم جواب سوالمو ندادی به من میدی یا نه اول گفت نه بعد بهش 5 هزار تومن دادم گفت باشه گفت به شرطی که کسی نفهمه منم گفتم باشه بعد اول زیر گلوشو میخوردم کم کم رسید به سینه هاش عجب سینه هایی داشت کیف کردم به کسش که رسیدم کیرم داشت میترکید بعد کیرمو گرفت همینجوری میخورد بعد کیرمو گرفت کرد تو کسش چه گرمایی داشت کسش بعد کیرمو کردم تو کونش ابم داشت میریخت که کشیدم بیرون ریختم رو کمرش اقا چه حالبی داد تو جنگل دختر کردنم حال میده امتحان کنید ضرر نداره بعد دو دقیقه همدیگرو بغل کردیک و من بهش گفتم امیدوارم یکبار دیگه بتونم بکنمت بعد رفتیم تو دریا همونجا ام یک غسلی گرفتم
0 views
Date: November 25, 2018