من و سارا که شوهر داشت

0 views
0%

سلام، اسم من سعید است، الانم 22 سالمه اولش فقط دوست داشتم كه داستان هاي سكسي شما رو بخونم و برم دستشوئي يا حموم و خلاصه… ولي الان مي خوام يكي از خاطرات سكسمو با يه خانم شوهر دار رو روكنم.همه چي بر مي گرده به 2 سال پيش كه من 20 سالم بود يه دوست دختر داشتم به اسم لیلا ازش خوشم نميومد فقط بعضي وقتا باهم يه حالي مي كرديم، يا با تلفن با هم حرف ميزديم كه تو يكي از همين تلفن كردنا، صداي ناز دختري رو شنيدم كه داشت شيرين بازي در مي آورد از لیلا پرسيدم كيه گفت خواهرمه اسمشم سارا هستش، گفتممي تونم باهاش حرف بزنم كه اي كاش لال ميشدم نمي گفتم، خلاصه گوشي رو داد به اونو يه 10 دقيقه اي حرف زديم و معرفي همديگه و از اين حرفا، خب بعد اون به خيال خودم فقط يه معرفي ساده بودو همه چي تموم شد و رفت، اما دو سه روز بعد تلفن زنگ خورد همون تلفناي ثابت، راستي يادم رفت بگم من مغازه داشتم و با تلفن مغازه باهاشون صحبت مي كردم، آره مي گفتم تلفن زنگ خورد و من جواب دادم اولش تعجب كردم آخه سارا بود گفتم شايد واسه لیلا مشكلي پيش اومده كه اين زنگ زده، بعد احوال پرسي صميمي ديدم نه خبري نيست فقط زنگ زده واسه حرف زدن، خلاصه روزا گذشت و ماباهم حرف ميزديم كه كم كم عاشقش شده بودم آخه سارا خيلي خشگل تر از لیلا بودش(دو سه بار اومده بودن مغازه، قد 165 وزن شايد 55 و رنگ پوست مثل نارگيل بودش) نمي خوام جزئيات رو بگم، آره مي گفتم بد جوري خاطرخواش شدم و از اين چيزا، حتي بهش گفتم تو اينده مي خوام باهات ازدواج كنم، يه روز با آبجي كوچيكش كه 3 سالش اومدن مغازه كه بعدنا فهميدم همون آبجي 3 سالش دختر خودشه، دوبار كه باهم رفتيم بيرون خيلي ميترسيد خلاصه منم شاكي شدم و گفتم از چي انقدر ميترسي كه پایان حقيقتو بهم گفت، شوهر داشت و يه بچه 3 ساله، كه انگاري دنيا رو سروم خراب شد، اصلا گيج شده بودم، ولي به روي اون نياوردم رفتم مغازه تصميم گرفتم كه ديگه باهاش يك كلمم حرف نزنم آخه شوهرش گناه داره، از فرداي اونروز تلفن يك سره زنگ ميزد وجوال نمي دادم تا اينكه برداشتم بگم كه ديگه زنگ نزنه و ديدم داره گريه مي كنه و اشك تمساح،خلاصه با هزار تا زبون بالاخره راضيم كرد فقط با تلفن صجبت كنيم و از مشكلاي زندگيش و ناراضي بودن از شوهرش واسم گفت، منم كمكم خام شدم و دوباره باهاش صميمي شدم، گذشت روزا كه ديگه خيلي باهم جور شده بوديم و هر حرفي رو بهم ديگه مي گفتيم، تا اينكه يه روز بهم گفتش كه ديروز تو عروسي بوديم چند تا عكس انداختم خيلي نازن، منم خيلي دلم مي خواست عكساشو ببينم، واسه همين خاطر چن روزي الاف بودم تا يه خونه اي جايي گير بيارم بريم عكساشو نشونم بده آخه بعد اون كه فهميدم شوهر داشتم واقعا مي ترسيدم باهاش برم بيرون، و اينكه چهارمين روز خونه آبجيم خالي بودو و خودشون رفتن شهرستان و كليدهاشون رو داد به من گفت كه به گل و گلدون ماهي هاي توي آكواريوم برسم، خيلي خوشحال شدم، و سارا رو دعوت كردم بياد و عكساشم بياره، البته فرداي اون روز، ظهر ساعت 12 قرارمون بود كه خودم 11 اونجا بودم و يك ساعت و نيم منتظر شدم يهو يكي زنگ رو زد از پنجره كه يواشكي نگا كردم ديدم خودشه درو باز كردم و اومد تو وسلام و باهام دست داد، اومد نشت و منم يه ليوان شربت خنك واسش آوردم كه اونم بدون معطلي خوردو و لباساشو درآورد اوش تعجب كردم ولي چون خوشم ميومد خودم رو زدم به بيخيالي، آره با تاب و شلوار نشست و گفت نميخواي عكسامو ببينيي رفتم نزديك نشتم پيشش اونم زود عكسارو درآورد و داشتيم نگاه ميكرديم و خيلي به هم نزديك بوديم گرماي بدنش داشت مغزمو داغ ميكرد بوي عطرش نفسام و رويايي كرده بود كه يه لحظه ديدم چيزي بهم چسبيد آره با اون بدن نازش دستاشو دور حلقم كرد و منتظر عكس العمل من بود منم دستامو دورش حلقه كردم و لباشو گذاشت رو لبام منم خوردمشون، انگار داشتم ژله مي خوردم، من داغ داغ شده بودم هلم داد افتاد روم مشغول لب بوديم كه از پایين بهم فشار مي آورد بعد پاشد بهم گفت سعید دارم ميميرم، منم ديگه هيچي حالي نبود زود لباساشو درآوردم و مشغول خوردن سينه هاش شدم و هي ميگفت زودباش زود باش كه ديگه داشتم ديونه مي شدم كه تويه لحظه هم لباساي اونو و هم مال خودموكامل درآوردم واااااي عجب بدني داشت، با اينكه يه بار زائيده بود اما اصلا معلوم نبود، پنج دقيه نكشيد كه آماده بودم تا كير داغ شده خودمو كه 16 سانته بكنم تو كس نازش كه اونم منو مي كشيد به طرف خودش كه با يه فشار تا ته كيرمو كردم تو كسش كه خيلي خيس بودش، و باصداي بلند ناله كه نه داشت داد مي زد همون داد زدناش باعث شد كه تو 3 الي 4 دقيه آبم بياد خواستم بكشم بيرون با خواهشو التماس گريه مانند گفت بريزش تو منم گفتم نميشه محاله كه ديگه كار از كار گذشت همه آبمو خالي كردم توكسش، اونم با چن تا تكون و لرزش ارضا شد، و اون آخرين باري بود كه باهم حرف زديم و حال بعد گذشت 2 سال هنوز عذاب وجدان رهام نمي كنه.و متاسفانه همه چي واقعيته كه نوشتمنوشتهسعید

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *