من اسمم سعیده هستش . داستانی که میخوام براتون بگم داستان زندگی من هستش و دروغی توش نیست . من یک دختر با قدی نرمال و یک مقداری سبزه و به شدت ورزش کار . ۱۱ سال پیش پدر من که راننده کامیون بود توی یک تصادف ترانزیت خارج از کشور یعنی ترکیه به رحمت خدا رفت و من موندم و مادرم تنها مادرم هم اون موقع ۳۷ سال بیشتر نداشت و خیلی مادرم از خانواده خوب و استخون داری بود و از اونجایی که پدر بزرگم ترمینال بود پدرم و برای مادرم خواستگاری کرده بود یعنی شاگرد پدر بزرگم بوده پدرم برای همین ما هیچ وقت مشکل مالی نداشتیم و خدا رو شکر همیشه به لطف پدر بزرگم نسبتاً وضعیت خوبی داشتیم و و خونه پدری من برای ما موند بیمه پدرم و ماهیانه ای که پدر بزرگم برای ما میفرستاد که البته یک مغازه در یک مجتمع خیلی خوب و به نام من و مادر زدن بود اجاره همون و واسمون میفرستاد . مادرم هیچ وقت دنبال ازدواج یا حاشیه نبود خیلی هم اهل رفت و آمد توی خانواده بود و دائم ما خونه نبودیم من دانشگاه قبول شدم و در رشته گرافیک مشغول بودم که توسط یکی از همکلاسی هام به دفتر یکی از اشناهاشون رفتم برای مصاحبه و استخدام وقتی مادرم متوجه شد اصلاً خوشش نیومد و پدر بزرگم هم خیلی خیلی ناراحت شد که نوه حاجی کسکش حروم زاده فلانی چرا باید بره سر کار.القصه که راضی شدن و من رفتم شرکت مرتضی که ایشون صاحب شرکت بود . یک مرد موجه که ۷ سالی از من بزرگتر بود و همیشه تیپ های مردونه خیلی جدی و ادکلن تیز و تلخ با پرستیژ خاصی و جالب اینکه من بعداً فهمیدم پدر بزرگم و یکی از دایی هام اومده بودن اونجا و به منظور اینکه این دختر بی کس نیست خودی نشون داده بودن . دایی کوچیک من به شدت هوایی من و داشت حتی برای تولدم ماشین من و عوض کرد یا بهترین گوشی ها رو توسط پدر بزرگم برام تهیه میکرد اینجوری بگم که نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره . من وارد شرکت شدم و خیلی زود به کار آشنا و دیگه همه روم حساب باز میکردن و مخصوصاً مرتضی که همیشه کارهای مهم و حساس و به من میسپرد واینم بگم مرتضی بینهایت آدم حسابی بود یعنی خانواده دار و بسیار انسان بود . تقریباً دایم من و مرتضی با هم بودیم و کار میکردیم اینقدر تسلط داشتم به کارم بعد یکسال که میتوانستم یک شرکت برای خودم تاسیس کنم ولی خوب نیازی نبود این موضوع گذشت تا یک روز سر یک مسئله کاری با مرتضی زمانی که هیچ کس نبود بحثم شد اولین بار بود اینقدر که داشتیم داد میزدیم یهو مرتضی در شرکت و کوبید به هم رفت یعنی داشتم میمردم از ترس اینقدر جدی و مردونه باهام برخورد کرد منی که از گل کمتر نشنیده بودم و تا اون موقع حتی در حد تلفن با پسری رابطه نداشتم زدم زیر گریه زاری دلم داشت میترکید اونجا فهمیدم چقدر مرتضی برام مهم یا شاید عزیز هستش دلم میخواست برگرده و باهاش حرف بزنم یک ساعتی گذشت رفتم پارکینگ سوار ماشین شدم و دیدم ماشین مرتضی هنوز تو پارکینگ هستش پیاده شدم رفتم جلوی ماشینش دیدم صندلی رو خوابونده دراز کشیده تو ماشین زدم به شیشه از جا پرید یک نگاهی کرد و پیاده شد بدونی که نگام کنه گفت بفرمایید . من لامصب دوباره گریه زاری ام گرفت و با گریه زاری برای بار اول بهش گفتم خوبی ….. ؟؟؟ نگاهی کرد و گفت سعیده خانم من دوست دارم یعنی خیلی دوست دارم بهتم زد اشکم خشک شد انتظار هر چی رو داشتم جز همینی که گفت اینقدر فضای ما فقط و فقط کار بود که اصلأ بهش فکر نکرده بودم تازه میفهمیدم خیلی چیزها رو خیلی از محبت ها رو خیلی از همکاری ها رو چند ثانیه خشکم زذ یعنی مثل فیلمها برگشتم رفتم سوارماشینم شدم حالا نه اون حرکت میکرد نه من من دوباره پیاده شدم برگشتم توی شرکت ، اگر میفهمیدین چه حالی داشتم ، تا رسیدم بالا آسانسور برگشت فهمیدم داره مرتضی هم میاد چون ساختمون تقریباً خالی بود رفتم تو اتاقم مثلاً چیزی گم کردم داشتم دور خودم میچرخیدم یهو دیدم جلوی در ورودی ایستاده داره نگام میکنه … گفت سعیده خانم چند بار صدا زد گفتم بله هنوز خودم نمیدونستم ناراحتم یا خوشحال گفت من احساسم و گفتم اگر ناراحت شدید دفعه آخری بود که از من شنیدین و رفت …. شب بهم پیام داد فردا تشریف میارین شرکت یا …. منم که میفهمیدم با خودش فکر کرده دیگه نمیام و تموم از این حرفها جواب ندادم گفتم بزار تا صبح دیوانه بشه با مادر مطرح کردم و مادرم گفت خیلی هم عالی باید با بقیه مطرح کنم . این موضوع مطرح شد و از اونجایی که همه دیگه مرتضی رو میشناختند همه گفتم خودت میدونی و مخصوصاً دایی کوچیکم که اومد اونجا ۲ ساعت حرف زد و آخرش هم گفت من پشتتم خودت تصمیم بگیر ؟ برگردیم به عقب تر ؟ فردای اون اس ام اس من رفتم شرکت بدونی که اتفاقی افتاده باشه شروع به کار کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده مرتضی هم همینطور خیل طبیعی رفتار میکرد مثلاً اینجوری که کلاً هیچ اتفاقی نشده روزی که من از خانواده اکی گرفتم فردای اون روز رفتم شرکت داخل اتاقش شدم برای اولین بار در اتاقش و بستم نشستم روی صندلی میز کنفرانس و بدون حتی سلام و با حالتی عجیب تر از هر حالتی با اینکه صد تا جمله تمرین کرده بودم گفتم کی میای خواستگاری من ؟؟؟؟ مرتضی داشت سکته میکرد چای و قند و هر چی تو دهنش بود ریخت روی کاتالوگ های اون روز شرکت فکر کنم ۱۰ تا سرفه کرد چشاش سرخ شده بود و لا به لاش میپرسید یهوووو چی شد باز سرفه میکرد پاشدم برای اولین بار تو زندگیم دستم به مرد ما محرم خورد میزدم پشتش داشت میمرد حالا خنده هم میکردم و اونم که فقط داشت میترکید . آروم شد با چشمهای سرخ چایی از دماغش هم زده بود بیرون رفت دستشویی وقتی برگشت اومد یک قدمی من ایستاد گفت حیف که نمیشه و نا محرم هستیم اگر نه …..؟ منم گفتم اگر نه چی خندید و قرار شد جمعه هفته بعد بیان خواستگاری من … ازدواج ما صورت گرفت و نکته جالب اینکه اولین باری که همدیگرو بوسیدیم داخل شرکت و توی اتاق من بود که اتفاق های بعدش قابل تعریف اینجا هست ولی برای من نیست اینجور اتفاقها شاید فقط داخل فیلم بیوفته اما برای من افتاد و اینکه اصلاً چرا من این داستان و اینجا گفتم یا چرا تو این سایت میام هم خودم نمیدونم شاید برای خواندن داستانهای مردم و فانتزی هاشون …. ممنون نوشته سعیده
0 views
Date: April 6, 2019