من و مادر بیوه دوستم

0 views
0%

سلام،من تازه عضو شدم .اكثر داستانها رو خوندم(نظرهاروهم دیدم)راستش اولین بارم هست كه از این غلطا ميكنم، ميخوام بگم لطفا فحش ندین، راست و دروغشم كه خودتون كارشناسين شكر خدا. من یه پسر 25 ساله مجرد و ساكن غرب كشورم، این يكي ازشیرین ترین و بدترين خاطرات زندگيمه كه دیگه نمیخوام مثل راز بمونه( و باگوشی موبایل نوشتم) من يه دوست داشتم كه خيلي باهم عياق بوديم(اسمش علی بود، البته مستعار)،معمولأ زياد ميرفتم خونشون و هركاري براش ميكردم و خلاصه فاب بودم باهاش،باباش هم مدتي بود داشت با سرطان سرميكرد و آخراي عمرش بود.خيلي خرج كرده بودن ك خوب بشه ولي هرروز ضعيف ترميشد و آخرش هم مرد.مادرش37 سال داشت، ي خانم بلند قد بود.،يه نمه برنزه(حدود دومتر) بدني كشيده و اندام هاي قشنگي داشت.من هيچوقت فكرشم نميكردم باهاش دوست بشم و كارم به سكس بكشه،يه روز يه اس برام اومد ك از طرف علی بود.نوشته بودسلام زهرامنم خانم عمو،مامان سلام برسون راستش اولش هنگ كردم چون علی مدتی بود خطش عوض كرده بود،بعد دو هزاريم افتاد ك دوستم اين خط رو داده دست مامانش.يه كم شك كردم ولي از طرفي هم ميترسيدم چيزي بفرستم.آخرش فرستادم من زهرانيستم اونم جواب داد ببخشيد.بعد از اون روز خيلي باخودم كلنجار رفتم ك اين موضوع رو فراموش كنم ولي تف به ذاتم ك نشد… یه هفته بعد گوشي رو برداشتم و نوشتم سلام اونم جواب داد سلام دست و پام داشت میلرزید، بعد من يه اس دادم ك خيلي ميترسم ميشه زنگ بزنی؟آخه ترسیدم خود علی باشه امتحانم كنه،اونم جواب داد كه الان نمیتونم باشه بعدازظهربعد ازظهرش زنگ زد و مطمئن شدم كه خودشه.یواش یواش باهم راحتتر شده بوديم،روزی چندتا اس و چندروز یه بار زنگ، تا یه هفته رابطه ما يك طرفه بود و هميشه تا اون ندا نميداد نه زنگ ميزدم نه اس.بعد كار به جاهای باریك و اس های سكسی هم رسیده بود،آخرش دلمو زدم به دريا و بهش گفتم ك ميخوام ي قرار حضوري بذاريم،اونم قبول كرد كه وقتی اومد بیرون خبرم كنه تا همدیگه رو ببینیم،ولی میترسيد آخه خانواده باباش خیلی مذهبی و حساس بودن و اونم كه دو سه ماهی بود بيوه شده بود و به فول خودش خیلی تو چشم بود، یه روز اس داد علی پنجشنبه میره تهران،میای؟تو كونم عروسی بود،بعد آمار داد كه فقط خودشه و پسر كوچكش كه ٧ سال داشت، اون شب تو انتظار پنجشنبه یكی دو باری كف دستي زدم، دو سه شب بعد خونش خالي شده بود ك زنگ زد و منم نزديكاي 12 رفتم تاكوچشون خلوت باشه.باترس و لرز رفتم جلو در و داخل شدم،خونشون ویلایی بود، كنار در رو برام باز گذاشته بود، ولی باز قسمت سختش همون داخل شدن به حیاط بود بدون اینكه كسی نبینه.خلاصه رفتم داخل بعد از سلام و احوال پرسي نشستم رو مبل و اونم كنارم نشست،برام شربت و شكلات آورده بود و باز دمش گرم مشغولم كرده بود،راستش داشتم از خجالت میمردم،بعد اینكه یه كم لاس زدیم دیدم یواش دستش رو گذاشت رو شلوارم و با كيرم ور میره،منم دیگه حشري شده بودم و یه كم هم استرس داشتم،راستش هم پسرش تو حال خوابیده بود هم میترسيدم كسی بیاد،یواش یواش شروع كردم به خوردن لباش و اونم داشت زبونش تو دهنم بازی میداد،منم مثل ندیدبدا لبش با حرص و ولع میخوردم و همزمان بادستم سینه هاش رو بازی میدادم،بعد بلند شد یه جا انداخت و خوابیدیم زمین تا با خیال راحت تری حال كنیم،هردو لخت بغل هم بودیم و من سعی میكردم كم نیارم-آخه هم سن مادرم بود (خداییش خوب مونده بود) و خیلی هم وارد بود،منم اسپری زده بودم تا حالت خروسی پیش نیاد،اول یه ساعتی فقط چسبونك بازي و لب بود،پوزيشن 69 و سگی وسرپا وخلاصه همش فول بود،اون دوبار ارضاء شد. ولی من آبم نمیومد وكفری شده بودم،آخرش پاهاشو انداختم رو شونه هام و یه بالش زیر كمرش و بعد از كلی تلمبه آبم اومد،اونم گفت كه بریزم تو كسش،منم از خداخواسته این كار كردم،صبح هم بلند شدم و رفتیم حموم تا یه حالی كرده باشیم وغسل كنیم،هوس كون زده بود سرم.به زور تونستم راضیش كنم،اولش با انگشت توسوراخ كونش كردم تا جا باز كنه،بعد سركيرم كردم داخل اولش دردش گرفته بود و داشت آخ و داد میكرد،،، ولی بعد كه راه افتاد فقط قربون صدقم میرفت و منم بیشتر تحریك میشدم و ریتمم رو تندتر كردم تا آبم اومد ریختم رو كمرش، واقعا تو آسمونا بودم اون لحظه،بعد هم كه دوش گرفتم و اومدم بیرون،بعد از اون روز چندبار هم باهم سكس داشتیم ولی حوادث جوری رقم خورد كه دوستم همه چیز فهمید و زندگیم تباه شد ،بقیه اش دیگه دراز نویسیه،كاش این حرف حافظ توگوشم مونده بود(ترسم كه در غم ما اشك پرده در شود…)نوشته‌ lonely

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *