سلام عرض میکنم خدمت تموم دوستان؛اسم من کیارش و21سال سن دارم؛داستانی که میخوام براتون تعریف کنم زیاد سکسی نیست و داستان زندگی وازدواجمه اما فکرکنم خوندنش خالی از لطف نباشه؛این داستان کاملا واقعیه و شروعش ازمهرماه 89شروع میشه؛بعد کلی درس خوندن تو دانشگاه سراسری قبول شدم و خوشحال بهمراه خواهرم که اونم قبول شده بود عازم دانشگاه شدیم؛اوایل خیلی بهش سر میزدم و دنبال کاراش بودم و چون همیشه دوستاش همراش بودن تقریبا یه آشنایی خیلی کمی از دوستاش داشتم اماهرگز هیچ نظری به اونانداشتم و اصلاهیچ وقت فکردوستی بااونارو نداشتم؛البته بواسطه نوشین(آبجیم)شماره بعضی از دوستاشو داشتم؛یه روز توی خونه دورهم گپ میزدیم که یهو نوشین شروع کرد به تعریف کردن از یکی دوستاش که وقتی اسمشو آورد تعجب کردمنگارسرتونو درد نیارم و خلاصه اینقده ازش تعریف میکرد و جزئیاتشو دقیق تعریف میکرد که تصورکردنش کار سختی نبود؛این تعریف کردنا اینقد ادامه داشت تا کم کم تو خودم احساسی نسبت به نگار حس میکردم؛من21سال داشتمو جوون و پر از احساس…البته من شماره نگار رو بخاطر اینکه یه بار نوشین باخط اون بهم اس داده بود،داشتم؛اما بعضی وقتا به هم اس میدادیم اما واقعا بده منظور؛بگذریم؛این تعریف کردنای نوشین آخرش کار دستم دادو کاری کرد که حدود10ماه بعد یعنی مرداد امسال تو یک غروب تابستونی دلوبه دریا زدمو یک اس بهش دادم درباره نوشینبعدیکی دوساعت جواب داد؛شما؟خودمو معرفی کردم؛شناخت و چندتا اس به بهانه خواهر بهش دادم؛همیشه بهش میگفتم خواهر و اون بهم میگفت داداش؛بعدچند روز رک بهش گفتم دوس دارم دیگه خواهر و برادر نباشیم؛جا خورد ولی به روی خودش نیاورد فقط گفت دیگه اس نده؛گفتم چرا؟جواب نداد و فقط گفت برو؛گفتم باشه اما دوهفته بعد بهش اس دادم و جواب داد و بالاخره با کلی ابراز علاقه قبول کرد؛منو نگارجان باهم آشنایی کامل پیدا کردیموعاشقانه همو دوس داشتیمو روزامون باحضور هم قشنگ بود ؛عاشقانه دوسش داشتمو شبابخاطرش گریه زاری میکردم؛باهم که بیرون میرفتیم و تو فرصت مناسب از هم لب میگرفتیم و همو بوس میکردیم؛چندبارهم با هزار خواهش و چرب زبونی رفته بودیم خونه خالی و باهم سکس میکردیم؛نگارهیکلش تپل بودو همیشه هم آرایشش هم لباس پوشیدنش باب دل من بود ؛از نظر صورت واقعا زیبا بود و همیشه حالت صورتش برام جذاب بود؛بعد چندبار سکس چون واقعا ازش شناخت داشتم ازش تقاضای ازدواج کردم و بعدمدتی جواب مثبت داد و من خوشحال باترسو لرز به نوشین گفتم و اون هوامو داشت و مسئله رو به مادر و پدر گفت؛اوناهم بعد مشورتوتحقیق قبول کردن و به خواستگاری رفتن؛تو مراسم خواستگاری رنگم پریده بود و دستوپام میلرزید؛وقتی نگار اومد کلی به خودش رسیده بود؛وقتی چایی بهم تعارف کرد چش تو چشش شد و چشمکی بهم زد و آروم گفت ترسیدی؟سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم؛سرتونو درد نیارم؛خلاصه جواب مثبت گرفتیم و خوشحال برگشتیم؛منونگارجان اواسط دی ماه نامزد کردیم و قراره نوروز عروسی بگیریم؛از خودمونگار خوشحالتر،نوشین بود؛چون واقعا اونونگار همو دوس داشتن؛ازتون متشکرم که وقت گذاشتید و داستانمو خوندید؛موفق باشیدنوشته کیارش
0 views
Date: November 25, 2018