؛قسمت اول؛من از لحظه ای که متولد شدم نمیدونم کی ام؟ اون روز نحس لعنتیخودم نمیدونم براچی اومدم اینجا میخوام اینا رو بنویسم؟هنوز شک دارم که اینا اینجا جاش باشهمحسنم، خودمو پررو نشون دادم ولی درونم یک محسن ساکت و خجالتی و بی انگیزست یه آدمی که زود دل میبنده دستاش میلرزه ، میخواد حرف بزنه مِن و مِن میکنه ولی غرورش اجازه نمیده احساسشو به زبون بیاره، شاید به همین علته کلی از فرصت های زندگیم از بین رفته. من یه آدم تنهام که قبول کردم لا به لای این جماعت باخت دادم. هرچند درونم یه صدایی مثل کوره دردی زوق زوق میکنه و بهم میگه هنوز نباختی من از مدل موهای امروزی بدم میاد کلمو همیشه یه دست با ماشین میتراشم آخه موهام کم پشت هم هستم ، یکی از انگشتامو علامت اُم، یکیشو نماد ماه تولدم و هشتای دیگه رو هشتا علامت و نماد دیگه که تنها چیزایی هستند که وقتی نگاهشون میکنم باورام و اعتقاداتم زنده میشه،یه شلوار جین گشاد با یه تیشرت ساده تیپ تقریباً هر روز منه اگه زمستون نباشهکه یه کاپشن نازک هم بزنم تنگش به خاطر ظاهرم یه آدم لاابالی و بیمصرف بنظر بقیه میام، قدم معمولیه ولی بدن تو پری دارم یه خونه مجردی ۶۰ متری که اونم صدقه سری شوهر خواهرم مفتی میشینم که داستان داره.به نظر بقیه لا ابالی میام و البته بیمصرف. خواهرم دست برد شوهر کرد. آخه ما پدرمون مرد و مادرمونم ازدواج کرد با یه مردی که تا موقعی که از آب و گل درومدیم نق و نوق و غرغر و اخمش بهمون بود.کتکمون میزد، مادرمونم جانب اونو میگرفت.خواهرم ۶ سال از من بزرگتره و همیشه هوامو داشته.من آدم بیمصرف و خلافکاری ام؛ یعنی بهتره بگم نه آبرویی دارم و نه ترسی از اینکه دستگیر بشم.حکایت این هست که میگفت آب که از سر گذشت…ریشه ی این کارمم تو اینه که پسر بچه ای ۱۴ ساله بیشتر نبودم که ناپدری زد در کونم پرتم کرد بیرون گفت باید از امروز خرج خودو خواهرتو دربیاری. اولش جدی نگرفتم ولی وقتی شب برگشتم خونه مزد اون روز رو میخواست و راهم نداد تا اینکه مجبور شدم ، دستفروشی کردم، بساط میکردم ولی چیز زیادی برام نمیموند، همون سال بود رویای پولدار شدن شبا خواب برام نمیگذاشت… پولدار شدن اون زمان داشتن یه خونه کوچیک تو آذری بود و داشتن کامپیوتر و از این قبیل آرزو های بچگونه.با بی عقل کودکی ام که هنوز درست و حسابی بالغ نشده بودم از بقیه بچه های همسنم کمک خواستم تا منو تو مسیر فروش مواد انداخت. شدم فروشنده ی یه آدمی که کلی فروش بود و آشپزخونه داشت و هم قاچاقی از اینطرف اونطرف مواد جا به جا میکرد و هم میکاشت، گلخونه و دم و دستگاهش تو شهریار بود، پولش برکت نداشت ولی تهش کفاف زندگی سگی منو میداد. یه مقدار که گذشت طمع منو کشوند تو کار تولید شیشه خودمو کشیدم بیرون چون خیلیارو دیدم رفتن تو این کار غرق شدن و هر چی دست و پا زدن نتونستن بکشن بیرون تا آخرش یا دستگیر بشن یا به طور فجیع بمیرن.یه مدت رفتم تو کارای شرافتمندانه تر ولی ضرر دادم تا اینکه…با افتضاحایی که در طول چند سال پیش به بار آوردم کلاً از خطش در اوردم به جز علف که اونم تو شهرستان میکارم میارم تهران میفروشم.این اواخر میرفتم با دختر ها دوست میشدم ازشون پول دستی میگرفتم، علف بهشون میدادم اونا هم لذت میبردن و پول بیشتری بهم میدادن، خودم ساغیشون بودم، واسه مهمونی هاشون موادشونو تامین میکردم.برای دراوردن خرج خودمو هزینه دانشگاه خواهرم پالیس، کس لیس، برده دخترا شدم، خودم قید درسو زدم.من بزرگ شده بودم؛دم غروبی بود،یه دونه سیگار ، فندکه رو چند بار زدم تا روشن شد. پک اولو زدم نگاهمو بستم به ته خیابون تو فکر خودم با خودم گفتم تا کی باید این مسخره بازیارو ادامه بدم، حس گناه نداشتم ولی بدمم میومد از خودم سیگارمو با لذت کشیدم انقدر غرق در افکارم شده بودم که داشت یادم میرفت که قول دادم شب برم پیش آبجیم. راه افتادم رفتم، خواهر شوهر و برادر شوهر آبجیمم دعوت بودن، نمیشد نرم، خواهرم از سرو وضعم حس خوبی نداره ولی چون خیلی دوستم داشت طرفداری منو میکرد، خانواده دامادمون(پیمان) معلوم بود از حضور من معذب بودن. پیمان همش نصیحت میکرد میگفت چند بار گرفتنت و این همه بدبختی به بار آوردی کافی نیست؟ الان از کجا میاری پول و… و این سر و وضع برازنده تو نیست. بهم پیشنهاد داد که بیام تو شرکتش به عنوان فروشنده دست به کار بشم، من فقط در درون خودم شناور بودم و تخمم نبود که چی میگه، آخرش گفتم پیمان چقدر توضیح میدی ، گفتم من کارای خودمو دارم نمیخواد به من کمک کنی. پیمان یه شرکت واردات تجهیزات دندانپزشکی داره.من بازم با دلایل واهی دست به سرش کردم…نمیخواستم زیر یوق داماد برم.یه روز اتفاقی تو یه گروه گردشگری عضو شدم هدفم این بود دخترای پولدار پیدا کنم حدود ۴۰تا۵۰ نفری عضو بود که ۲۰ تاشون پایه ثابت بودن. گردشگردی بود با هزینه ی به نسبت مناسب … من اولین سفرو رفتم باهاشون مقصد اورامانات تو کردستان جای خیلی قشنگی بود باهاشون آشنا شدم آدمای بدی بنظر نمیومدن. زوج بود مجرد بود بینشون دوست دختر دوست پسر هم بود. ولی یکی از اولش توجه اش به من محسوس بود ، دختری بود به اسم تارا، متولد۶۹ ، از خودم ۲ سال کوچیکتر بود.بقیه شون با من خیلی گرم نگرفتن حتی میشد بفهمم که منو یه آدم بی مصرف به حساب میارن آخه من دم به دیقه سیگار روشن میکردم، رک حرفمو میزدم، من از یکی بدم بیاد تو چشماش نگاه میکنم میگم، اونا با اسپیکراشون میخواستن آهنگای شاد گوش بدن برقصن من موزیک های آمریکایی رپ قدیمی گوش میکردم، قیافم از نظرشون شبیه احمق ها بود، باهاشون اختلاف نظر و سلیقه داشتم ولی تارا فرق داشت… قیافه اش دلنشین و بامزه بود، چشم های درشت مشکی ، موهای فر حالت دار صورت دخترونه اندام ظریف،میخندید دندوناش و لثه های بالاییش معلوم بود. بینی کوچیک سربالای فابریک داشت. وقتی باهاش حرف میزدم با دقت گوش میدادو چهره ای مصمم و با علاقه به کسو کس و شعر های من گوش فرا میداد، دو تا سفر دیگه رفتیم تا اینکه معلوم بود بهم اعتماد ک امل داره و با بهانه ای شمارشو بهم داد. میگفت اصالتشون سنندجیه ولی سالها پیش خونوادگی اومدن تهران. با ادب و وقار بود ، اصلاً وا نمیداد خودشو آسون آسون. من اصلاً نمیدونستم که اون چرا باید از من خوشش بیاد. من چه چیز جذابی داشتم؟کمی گذشت، فهمیدم که اون نسبت بهم علاقه داره. یه روز بهش گیر دادم که رقص کردی بهم یاد بده؟ اونم بی معطلی دستمو گرفت ( یه حسی بهم دست داد ) و بهم گفت از رو حرکت پاهام تقلید کن آهنگ نداشت ولی میشمرد ؛ ۱-۲-۳-۴و…. خود واقعیم یکمی خجالت کشید و دستاشو رها کردم رفتم به بهونه ای اونطرف تر، قلبم تند تند میزد. ببین من آدم بدی بودم، هرچی تو میگی بودم ولی کودک درونم یه محسن دیگه بود.روز ها گذشت ، از دو تا دوست به هم نزدیکتر شدیم، خلافکاری و گندو کثافت کاریهام مثل یک کابوس شده بود، ترسم این بود که یه روز بفهمه و ترکم کنه و میدونستم که در نهایت میفهمه، اون دوستم داشت، اگه یه روز باهام حرف نمیزد دیوونه میشد میومد در خونه،،اعتراف میکنم دوستش داشتم . چون از سیگار بدش میومد جلوش نمیکشیدم. به حرفاش گوش میدادم پر حرف نبود ولی معلوم بود خیلی وقته کسی نبوده باهاش درد و دل کنه، از دوست هم فراتر رفته بودیم اون مثل خودم رک بود حرف ته دلش نمیموند واقعاً جسارتش ستودنی بود. دانشگاه میرفت و درس میخوند (رشته ی پرستاری)،خیلی موقع ها مثل یه پستار واقعی میومد برام با همون چیزایی که تو کابینت و یخچال بود یه چیزی برام درست میکرد و یکی دو ساعت هم بود و میرفت (بهش گفته بودم که خودم تنهام و پدر مادرم شهرستانن) البته نزدیک من نمیشد منم نمیخواستم وادار به انجام کاریش کنم خودشم اینو متوجه شده بود ، فقط یه بار خیلی ناراحت بود اومد بغضش ترکید و من اشکاشو پاک کردم، بغلش کردم برای اولین بار و نمیدونم چی شد لبش اومد رو لبام و چند ثانیه همونجا موند فکر میکنم خودش لب گرفت، من انقدر داغ بودم اصلاً نفهمیدم چی شد، دلم نمیخواست اگه یه روزی مال من نبود خاطراتش با من در بغل یکی دیگه زنده بشه. نگاهم میکرد مردمک چشماش باز میشد، خودشم یه بار گفت لعنتی تو چی داری که منو درگیره تو کرده؟ میگفتم تو هم مگه مثل خودم دیوونه باشی که از من خوشت بیادانقدر وابسته ی همدیگه شده بودیم که بیشتر منو نگران میکرد، لامصب نمیشد وابسته اش نشد، ولی وابستگی بهش برام ثمره اش شده بود کابوس های شبانه که روز هاهم رهام نمیکرد.تو چی میفهمی؟؟خاطراتم، کارایی که کرده بودم ، گند هایی که به بار آورده بودم و خودمو هرگز نمیتونستم ببخشم از من یه آدم دیگه ساخته بود من یه آدم معمولی نبودم مثل تو که بتونم به این سادگیا تغییر کنم و هر موقع که اون بخواد منو منِ دلخواهش کنه؟؟ نه من این نبودم.ترس داشتم که از راز گند من خبر دار بشه و دیگه نخواد با من بمونه،نمیدونستم بگم یا نگم که من از ۱۴ سالگی مواد فروشی کردم و در آخر دو سال کانون اطلاح و تربیت (ندامتگاه نوجوانان) بودم، چند بار با ماشین سرقتی مواد جا به جا کردم، مادرم ما رو به غرببه فروخت و اگه پیمان سر راه خواهرم نبود الان معلوم نبود چه اتفاقاتی براش می افتاد، حاله دیگه بی پدریم و بی کس و کاریم و ظاهر عجیبم به کنار،هر روز بیشتر دیوونه میشدممنجلاب اشتباهات گذشتم داشت منو از بین میبرد. لعنتی من یه آشغال بودم، یه بی مصرف، یه بدرد نخور، یه آدم رظل، من اشتباه کرده بودم مسیر زندگیمو با بی تجربه ایم انتخاب کرده بودم.یه مدت به سرم زد خودمو خلاص کنم، با خودم گفتم یه نامه فدایت شدم برای خواهرم مینویسم و تمامچیزی که زندگی رو بهم دوباره بخشید؛ ترس از مرگ نبود ترس از زمان ها و دوران های پس از مرگ بود…نخواستم از آخرین فرصت های زندگیمو از دست بدم. یه روز بعد از ۲ ماه کلنجار رفتن با خودم تو شب خنک پاییزی زنگ زدم به تارا گفتم مادر باباتو بپیچون بیا بیرون کارت دارم. سکوت کردم، بعد چند دقیقه سکوت منو شکست گفت تو چت شده؟؟ چرا یه مدته یه جوری شدی؟سرمو انداختم پایین گفتم ببین من حالم خوب نیستمن آدم خوبی نیستم، اونی که تو رویاهات ساختی من نیستمبهش گفتم که من کی ام…برای خودمم سوال بود من کی ام؟؟ من زاییده ی چه چیزی هستم؟فکر میکرد دوربین مخفیه، فکر میکرد کسخلشو گرفتم.ولی یهو داد زدم سرش گفتم من یه آدم روانی ام، من شبا زهر ماری نخورم بیمارم، من دو روز نکشم روزم نمیگذره، من هرشب واسه ی اینکه عذابام یادم بره تا مثل نماز شب تا اذون صبح دارم خودمو تو خلصه رها میکنم اگه یه روز جنازمو لبه ی پیاده رو پیدا کنن خیلی برای کسی عجیب نیست، من برام سخته از دست دادن تو ولی تو نباید به من دل میبستی، من اونی نستم که تو دنبالشی من آدم بیمصرفی ام.در ماشینو باز کرد رفت، هیچوقت نمیدونستم و قرار نبود که (من خودم جهنم) ولی کسی به من دل ببنده. دم محله ای که ده سال پیش کراک و هرویین و شیشه فروخته بودم شرط میبندم معتادای اونجا هنوزم سراغ منو میگیرن.یه چند تا پیام هم براش فرستادم گفتم تو دو روز دیگه پرستار این مملکتی، من یه آدم علاف که الانم اگه دامادمون نبود کلید خونه نمیداد من تو لجنا میخوابیدم ولی اینا چیز ساده ای نیست که ازشون بگذریو نادیده بگیریمن یه آدم سابقه دار هستم.چند بار اصرار کرد که من حاضرم که پای تو بمونم، بیا فرار کنیم، بیا برو ترک کن اون کوفتی ها رو ، تتو هاتو پاک کن، اشتباهات قبلتم تکرار نکن؟؟ اونوقت مطمئن باش من خونوادمو راضی میکنم حرفاشو قطع کردم…(خودم نفهمیدم دنبال چی بودم؟ الان به این نتیجه رسیدم که دنبال انتقام از خودم)گفتم تارا من حتی اگه اینایی که میگی رو انجام بدم من واقعی ای که پشت ظاهرم قرار داره یه آدم لتمه خوردست، یه آدم عقده ای، یه آدمی که هرگز خودشو نمیبخشه و به زندگی واقعی برنمیگرده، یه آدمی که با معتادا و خلاف کارای بزرگتر همسفره بودهچند روز خیلی بهم زنگ زد جوابشو ندادم، شاید روزی ۲۰-۳۰ تا میسکال مینداخت . سیمکارتمو شکوندمخیلی با خودم جنگیدم تا مغزم به قلبم غلبه کرد شاید مسخره باشه،ولی من نه پولی داشتم، نه پشتوانه ای و نه درامدی که روش حساب کنم، نه گذشته ای که از من آدمی ساخت که آیندشو نتونه بسازه. پس با هزار زحمت دل کندم، هرچند نشد که نمیشه…حالا ۲ سالی میگذره که تارا رو به دست زمان سپردم، با همین جسم خسته و روح آلوده به گناه براش دعا میکنم،، دو سالی که بدون اون اصلاً خوش نگذشت،خیلی سراغمو گرفته بود از همسایه های اون خونه که بعداً اونا بهم گفتن.چند بار با یه خط دیگه بهش پیام دادم ولی هرگز جواب نداد، چند باری دورآدور تعقیبش کردم ولی خودم بد تر شدم.من با پایان کوله بار سنگینی که تا الان به اسم بدبختی رو شونم بود گناه شکوندن دل یه دختر هم به جون خریدم،بعد از این ماجرا نخواستم منت پیمان تو سرم باشهاز اون خونه رفتم پیش پسر خالم (وحید) که رفاقت گرمی داشتم باهاش، اونم تو فشم یه ویلای قدیمی که ارث پدریشونه زندگی میکنه داره، ملک ورثه ای که به توافق نرسیدن بفروشن، فعلاً با حمید اونجا ایم، حمید هم گرچه منو عینه برادرش قبول داره اما به قول معروف هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره، مشاور املاکی داره و من براش دلالی میکنم معامله جوش میدم اونم یه پولی بهم میده، اینجا (فشم) شبهای سردی داره، سرد تر از هواش درون خود منه وحید اغلب سرگرم دختر بازیه داخل خونه ولی شبها من روی بالکن یه نخ دود میکنم، به صدای بادی که لا به لای شاخه های درختا میپیچه گوش فرا میدم، تو آسمون و ستاره هاش غرق میشم. صدای قطرات شیر آب حوض که میچکه منو به یاد گذر زمان میندازه. نور ضعیفی از باغهای اطراف میاد، صدای پارس و زوزه ی سگها منو تو حس عجیبی میبره. مثل ناله ی دردناکیه. معلوم نیست گرسنشونه؟ از دوری جفتشونه یا فریاد از خوشیه، هر چی که هست؛ حس میکنم اونا هم مثل من…نوشته م ح س ن
0 views
Date: February 27, 2019