من کی هستم؟ (۱)

0 views
0%

با سلام خدمت همه ی دوستاناین اولین داستانمه که توی این سایت می ذارم. فقط باید بگم که این داستان خیالی است…امیدوارم لذت ببرید.فصل اول (غریبی)به سختی چشمامو باز کردم. انگار چند هفته ای می شد، که چشمام بسته بودند. با باز کردنشون نور شدیدی رو توشون حس کردم که باعث شد، اونا رو خیلی کوچیک کنم. همه چیو تار می دیدم… یه چیز سفیدی رو جلوم حس کردم. تصویر به مرور واضح تر شد تا این که شخصی با روپوش سفید جلوم ظاهر شد. به نظر دکتر میومد. همین که اینو درک کردم، فوری با چرخوندن سرم اطرافمو نگاه کردم. استرس خاصی سرتاسر وجودم رو گرفت.خواستم بلند بشم که دکتره گفت عزیزم خونسردیتو حفظ کن… الان تو بیمارستانی… جات امنه… خیالت راحت…نفهمیدم منظورش از این حرفا چی بود… فقط داشتم با تعجب اطرافمو نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم من اینجا چیکار می کنم؟؟؟ مگه چم شده؟؟؟سریع یه نگاهی به بدنم کردم… دست راستم تو گچ بود و یه سرمم به دست چپم وصل بود… با کج کردن سرم درد شدیدی رو تو گردنم حس کردم… بدجور رگ به رگ شده بود… انگار ضربه ی شدیدی خورده باشه یا حرکت ناگهانی کرده باشه. سرم هم بدجور درد می کرد. وقتی دست به سرم زدم، متوجه همون چیزی شدم که باعث شده بود سرم خیلی سنگین بشه… یه بانداژ اساسی… همین جوری داشتم با خودم ور می رفتم که دکتر گفت الان حالت چطوره؟؟؟- چطور من اومدم اینجا؟؟؟- می دونم خیلی سؤال داری اما باید صبر کنی….نفهمیدم چرا اون حرفو زد چرا اصلاً با من اون جوری صحبت می کرد؟؟؟؟ یه لحنی داشت انگار داره بهم ترحم می کنه….دکتر همون جوری که داشت به سمته در می رفت، گفت چیزی نیاز نداری؟گفتم فقط چند تا جواب می خوام…یه لبخندی زد و گفت یکم صبر داشته باش… به وقتش همه چی حل می شه…دکتره به نظرم خیلی عجیب میومد. چرا با من اون جوری برخورد می کرد؟ من که بچه نیستم… با گفتن این حرف یه سؤال تو ذهنم شکل گرفت راستی من چند سالمه؟؟؟؟؟ همون جوری داشتم به خودم فشار می آوردم اما هیچی یادم نیومد… یکم گیج شدم…به خودم گفتم آخه چطور ممکنه ندونی چند سالته آقا……بازم گیر کردم… راستی اسم من چیه؟؟؟ اصلاً من کیم؟؟؟ هر چی زور زدم بازم فایده نکرد… تنهایی داشت حوصلمو سر می برد. دکمه پرستارو زدم و چند لحظه بعد یکی با یه آمپول پیداش پیداش شد. گفتم شما می دونید من کیم؟؟؟ چرا اینجام؟؟؟گفت البته که می دونم… در حالی که میومد آمپولو تو سرم خالی کنه ادامه داد راستش چند شب پیش که داشتی از فضا میومدی زمین ، مثل این که سفینت سوخت تموم کرد و سقوط کردی اما حالا شانس آوردی که زنده ای و ما در خدمتتیمگفتم تو رو خدا اذیتم نکنید دیگه… این جا همه منو سرکار می ذارن… اون از دکتر اینم از شما…گفت تقصیر من نیست، دکتر این جوری دستور داده… ولی این دفعه کور خوندی… عمراً بذاریم از دستمون فرار کنی… یکم مسکن بهت تزریق کردم… راحت بخواب… مطمئن باش فردا جواب پایان سؤالاتتو می گیری…چراغ اتاقو خاموش کرد و رفت…بازم منظورشو نفهمیدم… یعنی من قبلاً هم اینجا بودم و فرار کردم آخه برای چی؟؟؟؟ همین جوری به این سؤال فکر می کردم که حس کردم، یواش یواش چشام دارن سیاهی می رن….صبح با صدای کنار زدن پرده ها بیدار شدم… خورشید داشت مستقیم تو چشای من می تابید… فوری دستمو گرفتم جلوی چشامو به پرستار گفتم آخه مگه اسیر گرفتید؟؟؟ هرچی که دلتون می خواد می گید… جواب منو هم نمی دید… حالا هم نمی ذارید یه دو دیقه بخوابیم…پرستار همون جوری که داشت به سمتم میومد، غرغر کنون گفت خبه خبه… لنگه ظهره دیگه… نمی خواستید بیدار شید…. پاشو یه آبی به صورتت بزن که سریع یه چیز بیارم بخوری قراره امروز ملاقاتی داشته باشی…با خوش حالی گفتم کی؟گفت به وقتش می فهمی…اول اون دستگاه سوند ادراری رو باز کرد، بعد کمکم کرد بلند شم اما مثل این که پاهام خوابیده بودن… به سختی و به زور رو پاهام ایستادم و با کمکش رفتم یه آبی به سر و صورتم بزنم… داشتم دستامو می شستم اما همه ی حواسم به دردی بود که بدنم داشت به خاطر بی تحرکی می کشید… یک لحظه حس کردم یکی داره نگام می کنه… سرمو که آوردم بالا پسری رو دیدم که داره با یه صورت پر از زخم و کبودی و سری بانداژ شده با چشای گود افتاده ی پژمرده به چشای من زل میزنه. خشکم زد. خیلی جا خوردم…به خودم گفتم این یارو دیگه کیه؟؟؟؟ اصلاً باورم نمی شد که اون من باشم… به نظر میومد که چشام به خاطر گریه زاری ی خیلی زیاد به اون روز افتاده باشه…. همون جوری داشتم با صورتم ور می رفتم که پرستار سر و کلش دوباره پیدا شد و گفت بِهَع… تا حالا خودتو ندیده بودی؟؟؟ فس فس نکن بیا سریع اینا رو بخور که الان مهمونا می رسنامشغول به خوردن چیزایی که جلوم گذاشته بود شدم که یهو در باز شد و خانم مسن لاغر اندامی اومد تو… یه مانتو و شال مشکی پوشیده بود. به نظر میومد که چشای اونم به خاطر گریه زاری ی زیاد گود افتاده بود. یه دستمالم دستش بود. یه خوش حالی تلخی تو چشاش موج میزد… اومد نشست کنارمو گفت سلام مادر چطوری؟؟؟یکم ازش خجالت می کشیدم. اصلاً هم تا اون موقع یادم نمیومد جایی دیده باشمش.گفتم خانم ببخشید من شما رو می شناسم؟ مطمئنید اتاقو درست اومدید؟؟؟چشاش پر اشک شد و گفت می دونی تو این چند هفته ای که تو کما بودی چقدر دعا و نذر کردم تا زنده بمونی… پسرم چرا با خودت این کارو کردی؟؟؟گفتم خانم اصلاً منظورتونو نمی فهمم… من خودم مادر دارم… خیلی هم دوستش دارم و نیازی به دلسوزی شما ندارم…بغضش ترکید و سیل اشکش جاری شد. هق هق می زد و یه چیزای نامفهومی زیر لب زمزمه می کرد امیر… چرا…فکر کردم دیوونست… اون گریه زاری می کرد و من تو دلم به کاراش می خندیدم… تا اینکه دکتر اومد و اونو به بیرون هدایت کرد… بعد خودش اومد پیشم نشست و گفت این خانومه رو می شناختی؟ جایی ندیده بودیش؟گفتم اون دیوونهه رو می گی نه باید بشناسم؟ دکی از صبح تا حالا هی گفتن مهمون مهمون این بود؟؟؟دکتر گفت همه پشت درن اما نمی خوام روز اول زیاد بهت فشار بیاد…گفتم دکتر پدر حوصلم سر رفت… بفرستشون تو… مثل این یکی شاید دیوونه باشن…. ما هم کلی می خندیم دیگه…گفت نمی شهگفتم پدر یه تنوعی می شه… پوسیدیم این جا… تو رو خدا دکتر… تو رو خدا…دکتر رفت تو فکر و همون جوری که به سمت در می رفت، گفت بذار یکم روش فکر کنم… اگه صلاح ببینم می فرستمشون پیشت…منم گفتم آقایی….فکر می کردم که منو پیچونده… اما یه ربع بعد با کمال ناباوری دیدم 4 نفر اومدن تو اتاق… با خنده بهم سلام کردن… یه مرد مسن هیکلی که یه دست کت و شلوار شیک تنش بود با عصبانیت پایان اومد جلو و یه سیلی آبدار روی کبودی هام نشوند و گفت دستت درد نکنه… خوب جواب اون همه اعتمادو دادی… آخه مگه اون چی داشت که بخاطرش همه ی ما رو فروختی؟؟؟خیلی درد گرفت. قاطی کردم. نمی تونستم با اون وضعیتم دعوا کنم. پس فقط با عصبانیت پایان گفتم مرتیکه فکر می کنی کی هستی که دستتو رو من بلند می کنی؟؟؟زن مسنه اومد جلو و اون مرده رو دور کرد و بهش گفت خودتو کنترل کن دیگه… اون که یادش نمی یاد چی کار کرده… خودتو اذیت نکن…- آخه خانوم نمی شه… می بینمش دلم کباب می شه…- خونسرد باش… بیا بشین رو این صندلی… همه چی به وقتش…یه پسر نوجوون بینشون بود. اومد جلو و عرض اندامی کرد و گفت امیر… منو نمی شناسی؟؟؟- نه…- ای پدر داداشتم دیگه… همونی که همش اذیتت می کرد و از دستش آسی بودی… یادت نیومد؟؟؟اون خانم مسنه گفت نیما ااااااااه…. مگه دکتر نگفت زیاد بهش فشار نیارید….راستش یکم از اون مرده می ترسیدم… اما در کل خیلی مسخره بودن… همش داشتم تو دلم بهشون می خندیدم که با حرف این زنه نتونستم جلوی خندمو بگیرم و نیشم باز شد… همین جوری که داشتم می خندیدم نگاهم با یه دختر گره خورد. خندم محو شد. دختر خوشگلی بود. یه مانتوی سفید به تنش بود. تنگ نبود اما از اون فاصله می شد به بزرگی پستوناش پی برد. یه شال طرح دار تقریباً لیمویی رنگ هم سرش بود. خیلی ازش خوشم اومد… پیش خودم گفتم وای چی می شد اگه مخ اونو می تونستم بزنم وای…بقیه که متوجه نگاهام شده بودن گفتن این دختره رو شناختی؟؟؟ نازنین… دختر داییت….پیش خودم گفتم اگه واقعاً دختر داییم بود، چرا باید با اینا تنهایی میومد؟؟؟ اینا می خوان بزور خودشونو خونواده ی من بکنن… چرا فقط اونا منو سرکار بذارن… حالا که این جوریه براشون دارم….گفتم آها نازنین…. یه چیزایی داره یادم میاد… آها… آره… بیا بغلم دلم برات تنگ شده بود… همه نیشاشون باز شد و با نگاها و حرکات سرشون به نازنین اشاره کردن که بیاد پیشم…به خودم گفتم باریکلا… خوب داری استفاده می کنی… حالا که اومد تو بغلت می خوای باهاش چی کار کنی؟؟؟؟آروم سلام و احوال پرسی کرد و اومد تو بغلم. سرم رو شونش بود و داشتم بقیه رو نگاه می کردم. همه داشتن با نیش باز نگام می کردن…تو دلم گفتم ماشّالا هیچ غیرتیم که ندارن انگار دارن فیلم سوپر نگاه می کنناوه اوه با اون نگاها که کاریش نمی تونستم بکنمبرای اینکه گندش درنیاد، سریع از بغلش اومدم بیرون و گفتم خانوم بابت کارم ببخشید… اما شما رو نمی شناسم… فقط می خواستم یکی رو بغل کنم… ببخشید…مرده از رو صندلی بلند شد وگفت تخم سگ خانوم ببین این آدم بشو نیستا ببین کی بهت گفتم.خانوم مسنه با یه حالت کلافه گفت پدر مگه دکتر نگفت یکم کمبود عاطفه پیدا کرده… بشین سر جات دیگه… آروم باش ببینم چه خاکی می تونم تو سرم بریزم…یه لحظه حس کردم سرم یه تیر کشید. دستمو گذاشتم رو سرم.- داداشی چیزیت شد؟؟؟- نه… چیز خاصی نیست، خوب شد.زن مسنه- ما دیگه میریم… تو باید یکم استراحت کنی…اتاق خالی شد و من یه نفس راحت کشیدم. سمت راستم حس کردم یه نفر به پنجره تکیه داده… وقتی نگاش کردم، یکم ترسیدم. آفتاب از کنارش تو چشمم می تابید، برا همین نتونستم خوب ببینمش. فقط فهمیدم که یه دختر جوونه…- شما کی اومدید تو اتاق؟؟؟همون جوری که داشت به سمت در می رفت، گفت خیلی وقته همین جا ایستادمو دارم نگات می کنم…وقتی قیافش معلوم شد، چشام 4 تا شدن یه دختر سفید با چشایی سبز و موهای قهوه ای که از گوشه ی شالش بیرون ریخته بودن. وای که چقدر ناز بود. یه مانتوی کرم هم تنش بود. لاغر و خوش اندام بود. سینه هاش برجسته بودن و یه شلوار لی تنگ هم پاش بود که روناشو بزرگ و خوش تراش جلوه می داد….گفتم شما کی هستید؟ خیلی به نظرم آشنا میاید؟؟؟ فکر می کنم یه جا شما رو دیدم…بهم پوزخندی زد و گفت من دیگه باید برم. کاری نداری؟گفتم بازم بهم سر می زنید دیگه؟؟؟گفت معلومه عشقم…نمی دونستم داره اون جا چی می گذره و چرا اون قدر آدما عجیب شدن… چرا اون خانوم بهم گفت عشقم… نکنه برام خواب و خیال دیده… شایدم می شناسمش… شاید ضربه ای که به سرم خورده باعث شده اونو یادم بره… پس… اون 4 نفر چی؟؟؟؟ نکنه واقعاً خونوادمن؟؟؟ شاید اون ضربه باعث شده حافظمو از دست بدم…. تو حال و هوای خودم بودم که حس کردم یکی داره صدام می کنه… دکتر بود… می گفت کجایی؟؟ کسی رو شناختی؟- آره… اتفاقاً پیش پای شما رفت…- خب کدومشون؟؟؟- ¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬اون دختر جوونه… مانتو کرمه…یکم فکر کرد. بعد گفت فقط یه دختر جوون بود که اونم مانتوش سفید بود…- مثل این که حواستون نبوده اما دفعه ی بعد که اومد نشونتون می دم…دکتر رفت تو فکر…- دکتر یه سؤال دارم.- جانم بپرس…- من حافظمو از دست دادم درسته؟؟؟- خوش حالم که خودت تونستی به این نتیجه برسی… راستش آره… سه هفته ی پیش روز دوشنبه مثل این که پشت فرمون بودی و با سرعت کوبیدی به یه درخت… از اون موقع تا حالا هم تو کما بودی و چند روز پیش که از کما بیرون اومدی همه ی دکترایی که ازت قطع امید کرده بودن داشتن شاخ در می آوردند… یه چیزیو می دونی؟؟؟ تو خوش شانس ترین پسر روی زمین هستی…این حرف خوش شانس بودن خیلی برام آشنا میومد… حس می کردم این یه حس خیلی قوی ای بود که از خیلی وقت پیش یدک می کشیدم… اما بازم هرچی زور زدم چیزی یادم نیومد…خیلی حس بدی داشتم… آخه همه چیز در عین آشنا بودن ناآشنا بودن…دکتر- دوباره کجا رفتی؟؟؟ چیزی شد؟؟؟- راستش خوش شانس بودنم یکم آشنا می زد… راستی دکتر من کیم؟؟؟- ممممم… اسمت امیره… 18 سالته…. دانشجوی ترم اول دانشگاه امیرکبیر هستی اونم تو رشته ی مکانیک….همون لحظه حس کردم برق منو گرفت…با کمال ناباوری گفتم امیرکبیر؟؟؟ مکانیک؟؟؟ من؟؟؟؟- برای امروزت کافیه… زیاد به خودت فشار نیار… استراحت کن… من یه سری کار دارم انجام می دم؛ عصر دوباره میام پیشت….دکتر منو با هزار ویک پرسش رها کرد و رفت…دو حس متضاد داشتم. خوش حال بودم به خاطر اینکه ناسلامتی مهندس مملکت بودم دیگه ناراحتم بودم، به خاطر اینکه از وقتی چشامو باز کرده بودم، همه هر چی دلشون می خواست بهم می گفتن و منم باید باور می کردم. آخه کاری هم جز اعتماد نمی تونستم بکنم…بازم رفته بودم تو عالم خودم که اون دختر مانتو کرمه دوباره سر و کلش پیدا شد… یه شاخه گل نسترن صورتی هم تو دستش بود… اونم خیلی آشنا می زد… خدایا یعنی من این گل و این دختره رو کجا دیده بودم؟؟؟ بعد سلام و احوال پرسی تو یه لیوان آب پر کرد و گل رو گذاشت روی میز و اومد نشست رو تخت پیشم…شروع به نوازش زخمام کرد و گفت ای وای… ببین تو رو خدا با خودش چیکار کرده…- ببخشید هر چی سعی می کنم شما رو یادم نمی یاد… اسمتون چیه؟؟؟- بازم داری عجله می کنیا… یکم صبر کن… همه چیو به وقتش می فهمی… حالا یکم برو اون ور تر می خوام پیشت بخوابم…از یه طرف یکم ازش خجالت می کشیدم… از یه طرف دیگه نمی خواستم از دستش بدم… خیلی هم ازش خوشم میومد… دلو زدم به دریا و یکم براش جا باز کردم…سرشو گذاشت رو سینم و یه پاشو انداخت رو پام و دست چپشو آروم رو شکمم بالا و پایین می کرد…یه آرامش خاصی پیدا کرده بودم… آرامشی که باز هم برام آشنا میومد… بعد از اون همه فشاری که به سرم آورده بودم، تازه یکم حس می کردم آروم شدم تا اینکه بهم گفت امیر دوستت دارم…یکم جا خوردم اما با این حرفش منم حس نزدیکی بیشتری بهش کردم… آروم دست چپمو رو شونش گذاشتم و شروع به نوازشش کردم… تو همون وضعیت با یه آرامش خیلی خاصی تو بغل هم خوابمون برد… اونم بدون مسکن آخه راستش وقتی پیشم بود دیگه اون دغدغه های قبلی رو نداشتم…عصر وقتی از خواب بیدار شدم اون دختره از پیشم رفته بود… یه چیزی خوردم و یه قدمی زدم… شبم که دکتر اومد پیشم بهش گفتم که اون دختره دوباره اومده بود…دکتر گفت از وقتی که رفتم پرستارا کسی رو ندیدن که بیاد تو اتاقت…- آقای دکتر باور کنید همین جا بود… تازه برام یه گلم خریده بود…سرمو چرخوندم اما فقط یه لیوان خالی دیدم…- شاید با خودش برده یا پرستارا برش داشتن ولی اون اینجا بود… مطمئنم…- باشه جوون…یکم باهام صحبت کرد، بعدشم رفت… تا یه هفته این کار هرروزمون بود… خونوادم و دکتر میومدن پیشم و باهام حرف می زدن… اما خیلی چیزا برام آشنا بودن اما چیزی یادم نمی یومد… در اون لا به لا هم دکتر بهم گفت که برادر و دختر داییم هردوشون 1 سال ازم کوچیکترند و انگار همدیگه رو خیلی دوست دارن. اون دختره هم، تقریباً هرروز بهم سر می زد و نوازشم می کرد، جوری که حس می کردم یواش یواش دارم عاشقش می شم… اما نمی دونستم که این دختر چرا انقدر یواشکی پیشم میاد… طوری که هیچ کسی تو این یه هفته ندیده بودش… اکثر سوالای من رو هم می پیچوند و جواب نمی داد…بعد یه هفته دکتر بعد یه سری آزمایش گرفتن بهم گفت بهت تبریک می گم… تقریباً خوب شدی… آخر همین هفته به امید خدا مرخص می شی…یه حس خاصی داشتم. زیاد با خونوادم راحت نبودم… اما دوست نداشتم تو اون بیمارستان بو گندو هم بمونم… خیلی حوصلم سر می رفت… می دونستم که همیشه هم نمی تونم اون جا بمونم….تقریباً همه ی زخما و کبودیام خوب شده بودن اما رو گونه ی سمت چپم جای یه خراش بود که حس می کردم داره هی بزرگتر می شه… دکتر گچ و بانداژمو باز کرد و خونوادم منو راهی خونه کردن…دم خونمون غلغله بود… نگو مادرم برای من مهمونی گرفته و می خواد به همه ی همسایه ها نذری بده… دود اسپند یکم دیدمو کم کرده بود اما یکم جلوتر قصاب سبیل کلفت و چاقی رو تونستم تشخیص بدم، که داشت چاقوشو تیز می کرد… جلو پام یه بره زد زمین و با انگشتش یه قطره خونشو به پیشونیم مالید و انگشت کرد و گفت چشم حسود بترکه… ایشالّا باقی زندگیت پر از خیر و برکت باشه جوون…بعد از این حرف قصاب، زنا شروع به کل زدن کردن و از بین جمعیت یه پیرزن کوتاه قد نسبتاً چاقی با یه دامن گلدار و روسری سبز رنگ که یه عینک ته استکانی هم داشت جلوتر اومد و منو بوسید و گفت آخ… قربون نوه ی خوشگلم برم… منو یادت نمیاد؟؟؟بعد از اون هرکس یه بوس ازم کرد و همین سؤالو ازم پرسید… مثل مجسمه تو اون جمعیت این دست و اون دست می شدم تا این که نگاهم به یه دختر بچه ی 4 ساله ای افتاد، که داشت تو حیاط تاب بازی می کرد… هرچی فکر کردم بازم هیچی… اما یه احساسی بهم می گفت که از این دختر بچه خاطره ی خیلی بدی دارم… یکم به خودم فشار آوردم تا این که یکم سرم گیج رفت و حس کردم دارم بالای دست اون مردم جا به جا می شم…وقتی چشامو باز کردم، خودم رو تو یه روستا دیدم. یکم هوا مه آلود بود طوری که چند متر جلوترم بیشتر دیده نمیشد… اطرافمو داشتم نگاه می کردم، که یه چیزی نگاهمو به خودش دوخت…دختر بچه ای که سعی می کرد میوه ای از درخت بکنه اما قدش نمی رسید… به سمتش رفتم و یه میوه براش چیدم و بهش دادم. همون دختری بود که داشت توی حیاطمون تاب بازی می کرد… وای خدای من چقدر شبیه اون دختر مانتو کرمه بود… دختری با چشای سبز و موهای قهوه ای. موهاشو با یه گیره ی خیلی ناز سبز بسته بود. معصومیت رو می شد از تو چشاش خوند. همین که منو دید، خنده ی کودکانش محو شد. سیب رو بهش دادم و اونم گرفت… همون جوری به معصومیت اون دختر زل زده بودم که داشت ازم دور می شد. یکم ازم فاصله گرفت. بعد برگشت و با یه صدای خیلی لطیف گفت آقا مرسی مگه می شه آقایی به مهربونیه شما کسی رو بکشه؟؟؟حس کردم یکم صورتم داره خیس می شه…- امیر خوبی؟؟؟؟ خانوم دیدی گفتم اتفاق خاصی نیوفتاده… الکی فقط خودتو نگران کردی…وقتی چشامو باز کردم یکم سرم گیج می رفت. دیدم رو یه تخت تو یه اتاق با دیوارای استخونی رنگم… قلبم تند تند می زد. نمی دونستم چطور اومدم تو اون اتاق… بهت زده فقط داشتم به اون حرفا فکر می کردم…تو یه قاتلی… قاتل… چطور دلت اومد؟؟؟ تو وجدان نداری. حقت مرگ بود، نه یه تصادف ساده… قاتل…همین جوری این افکار داشتند از تو ذهنم رد می شدن که فریاد زدم نه… مــــن قاتـــــل نیســــــتم- پسرم خوبی؟؟؟ چته؟ چرا داد می زنی؟؟؟ چیزی یادت اومد؟؟؟نفس نفس می زدم… خیلی ترسیده بودم… یکم که به خودم اومدم مادر و بابامو کنارم دیدم… با این که تا اون موقع هنوز خوب نمی شناختمشون اما ناخودآگاه رفتم تو بغل مادرم و شروع کردم به گریه زاری کردن…مامانم یکم نوازشم کرد تا حالم بهتر بشه… وقتی نگاش کردم چشای اونم پر اشک بود… یه جاذبه ی خیلی قوی و پرمعنایی بین خودم و اون حس می کردم… با هق هق بهش گفتم می خوام باهات تنهایی حرف بزنم.وقتی تنها شدیم همون جوری که تو بغلش بودم و نوازشم می کرد، با هق هق گفتم مامان، من قبلاً آدم بدی بودم؟؟؟- نه عزیزم، خیلی ماه بودی… آزارت حتی به یه مورچه هم نمی رسید… دلت خیلی پاک بود. همشم سرت تو کتاب بود. مگه چی یادت اومده؟؟؟- مادر توی یه روستا بودم. یه دختر بچه بهم گفت قاتل… همونی که وقتی میومدیم تو خونه دیدم داره تو حیاط بازی می کنه…با گفتن این حرف گریه زاری کردنم شدیدتر شد…یکم مادرم سکوت کرد… از سکوتش فهمیدم که یه چیزی هست اما اون نمی خواد بهم بگه…- مادر تو رو خدا بهم بگو چی شده. سرم داره می ترکه.- عزیزم چیز خاصی نیست. فکر می کنم اینم یکی از اون کابوسایی بود که بعضی شبا می دیدی… حالا یکم دراز بکش… قول می دم یکم استراحت کنی حالت خوب میشه… بگیر بخواب موقع ناهار بیدارت می کنم…دراز کشیدم اونم یکم پیشم نشست… خودمو زدم به خواب تا اون بره…خیلی آروم تر شده بودم. به خودم می گفتم مگه چی شده بود که مادرم اونجوری منو پیچوند… البته… شایدم راست می گفت… آخه چطور ممکنه پسری به این درس خونی آدم بکشه؟؟؟ راستی اصلاً من با اون دختر بچه چه برخوردی می تونستم تو گذشته داشته باشم؟؟؟ چرا اون، انقدر شبیه عشق من بود؟؟؟ یعنی اونا باهم نسبتی دارن؟؟؟سعی کردم هرجوری می شه به یه نتیجه ای برسم اما هرچقدر بیشتر فکر می کردم، بیشتر گیج می شدم. برای همین با خودم تصمیم گرفتم تا وقتی که اطلاعاتم کامل تر نشده و کل قضیه رو نفهمیدم دیگه بهش فکر نکنم اما یه حسی بهم می گفت که قبل تصادف، زندگی خیلی پیچیده ای داشتم…خواستم بخوابم اما حس کنجکاویم نذاشت… تو اتاق یه میز مطالعه، یه کمد و یه پاتختی بود.کشوی پاتختیمو بیرون کشیدم. یه سری خرت و پرت توش بود تا اینکه چشمم به یه گوشی افتاد… به نظر مال خودم بود… رمز نداشت… بعد یکم سرک کشیدن، رفتم تو قسمت اس ام اساش… تو اونا بیشتر یه اسمی دیده می شد… اونم اسم یه دختر بهـــــــاریکی از اس هاشو باز کردم امیر، بابات وقتی اون جوری دیدمون چیکارت کرد؟؟؟ قضیه ی خواستگاری رو بهش گفتی؟؟؟گیج بودم گیج تر شدم… اون اس هیچیو یادم نیاورد. خواستم یه اسه دیگه بخونم که شنیدم یکی داره در می زنه… سریع گوشیمو گذاشتم سر جاش و گفتم بفرمایید داخل…- سلام… صاب خونه مهمون نمی خواید؟؟؟- سلام، آدرس این جا رو از کجا آوردی؟- دستت درد نکنه دیگه مامانت همه رو دعوت کنه ما رو نه- یعنی فامیلی، همسایه ای چیزی هستیم دیگه، درسته؟؟؟؟- بازم که عجله کردی….- اه تو بیمارستانم همش همینو می گفتی… یه سؤال می پرسم راستشو بگو…- تا چی باشه…- اسمت بهاره… درسته؟؟؟؟- مممم… آره عشقم…با خوندن اون اس و مشخص شدن شخصیت بهار دیگه مطمئن شدم من با این دختر قبلاً یه عشق عمیقی داشتم… یه چیزشم برام خیلی جالب بود… اونم این که مثل بقیه اصلاً به حافظه و فراموشیم گیر نمی داد…بهم گفت نمی خوای منو بغل کنی؟؟؟؟- آخه ممکنه ما رو ببینن… برام بد می شه…- عزیزم خیالت راحت اون با من…اون قدر با اعتماد به نفس گفت که منم باورم شده بود… راستش دلمم حسابی برای تو بغل گرفتنش تنگ شده بود…آروم بلندش کردم و رو تخت خوابوندمش و کنارش دراز کشیدم… به زیبایی همدیگه رو بغل کرده بودیم… دوباره به آرامش خاصی رسیده بودم… فکر می کردم در آغوش کشیدنش بهترین دوا برای سر پردرد منه… یواش یواش پلکام سنگین شدن تا این که…وقتی چشامو باز کردم تو یه اتاق با یه تخت دو نفره و یه میز دستشویی بودم… بهار تو دستام بود… فقط یه بیکینی مشکی تنش بود… آخ که چه بدن سفیدی داشت… پستوناشم به قدر کافی رشد کرده بودن و خوش تراش بودن… داشتم دیوونه ی اون قوسای بدنش می شدم… آروم گذاشتمش رو تخت و خوابیدم روش… آروم شروع به لب گرفتن ازش کردم… از اونجا سمت گوشش رفتم و شروع به خوردن لاله ی گوشش کردم… همون جوری همه جای صورتشو می خوردم تا به گردنش رسیدم. وقتی شروع به خوردنش کردم، آروم سرشو داد بالا و یه آه خفیفی کشید… وقتی نگاش کردم دلم آتیش گرفت. اون چشای سبز رنگشو خمار کرده بود که داشتم دیوونه می شدم. همون جوری که مشغول به خوردن گردنش بودم، آروم با دستام سینه هاشو بازی می دادم. از روش یکم بلند شدم تا سوتینشو باز کنم که دیدم با اون خنده های شیطانیش داره نگام می کنه و انگشت اشاره ی دست چپشم رو لبشه… این کارش بدجور آتیشیم کرد. یه بوس کوتاه ازش گرفتم و رفتم سراغ سینه هاش. آروم براش می خوردم. اونم یواش یواش صدای آهش دراومده بود. یکم براش خوردم. بعد با بوسه زدن بر روی بدنش پایین تر رفتم… دور نافش یه حلقه زدم و راهو ادامه دادم تا به اون شورت مشکی رنگ رسیدم… آروم از همون رو شورت زبونمو از پایین به بالا کشیدم که حس کردم یکم داره به خودش پیچ و تاب می ده… شورتو از پاش درآوردم. از اون وسط یه کس صورتی خوشگل بدون مو نمایان شد. یکم ترشح کرده بود، اما برام مهم نبود. شروع به لیس زدن دور کسش کردم… می خواستم یکم داغ تر بشه برا همین اونو بی خیال شدم و رفتم سراغ روناش… وای که عجب رونایی داشت… انگار میکل آنژ اونا رو تراشیده بود… یکم اونا رو بوسه بارون کردم، باز برگشتم سراغ اون کس صورتی… با دور کسش داشتم ور می رفتم که دیگه طاقت نیاورد و گفت اه بخور دیگه دیوونم کردیبا شنیدن این حرف شروع کردم. آروم زبونمو از پایین به بالا کشیدم. آهش بدجوری در اومد… آروم لبه های کسشو از هم وا کردم… با زبونم خیلی آروم با چوچولش بازی می کردم. اونم با چشای خمار کردش فقط داشت لذت می برد. بعدش با دستم شروع به بازی کردن با چوچولش کردم. زبونمم هی رو کسش می چرخوندم. یواش یواش سرعتمو بیشتر کردم. اونم پیچ و تاباش با سرعت گرفتنم بیشتر می شد. گاهی هم سرشو میاورد بالا و به من نگا می کرد که چه جور دارم براش می خورم بعدشم محکم خودشو به تشک می کوبید… آه آهش بلندتر و شدیدتر شده بود… تا جایی که دستاشو گذاشت رو سرمو محکم تر به کسش فشارم داد. بعدشم یه نفس عمیق کشید و دستشو از سرم برداشت. چون فهمیدم که ارضا شده رفتم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم. یکم نوازشش کردم تا سرحال بیاد…همون جوری که سرش رو سینم بود، گفت امیر…- جانم…- خیلی دوستت دارم.سرشو بوسیدم و گفتم من بیشتر دوستت دارم.حالا من بودم که با پایان وجود تمناش می کردم. خواستم ازش بخوام که به منم حال بده اما یه فکر بهتر به سرم زد. برای همین با شیطونی پایان گفتم خوشگلم دیدی هیچ ترس نداشت الکی می ترسیدی… سرشو از رو سینم بلند کرد.یه اخم شیرینی کرد وگفت من بترسم الان نشونت می دم… بلوزو شلوارمو دراورد و منو خوابوند رو تخت و اومد روم. یکم ازم لب گرفت. بعد رو شورتم نشست و اون کس نازنازیشو آروم روکیرم که از زیر شورت شق شده بود، تکون داد. یکم اون کارو کرد. من داشتم اون زیر به اون ترکیبی که صورت و موهاش با قوس های بدنش ساخته بودن نگا می کردم و از اون هارمونی زیبا لذت می بردم وای که بدنش وقتی به اون قوس کون می رسید چه فرمی پیدا می کرد اون همون جوری داشت با کسش رو کیرم بازی می کرد که منم نتونستم اون ترکیب های اغوا کننده ی اون قوسا رو تحمل کنم، برا همین با دوتا دستام شروع به بازی کردن با پستوناش کردم…- امیر جون… امیر… هو… با توام… تنبل چقدر می خوابی؟؟؟ پاشو غذا آمادس… همه ی مهمونا منتظر توان…وقتی چشامو باز کردم، دیدم داداشمه که داره صدام می کنه… یکم عصبانی شدم. اونم که اینو فهمید داشت همون جوری که منو نگاه می کرد، که حرکت ناگهانی نکنم آروم آروم داشت به سمت در می رفت… یه لحظه نگام به یه دمپایی کنار تختم افتاد. سریع اونو برداشتم و به سمتش پرت کردم و گفتم ای تو دهنت… تازه رسیده بودم قسمت خوبشا اهیکم سرعت عملم پایین بود. بهش نخورد.کلشو آورد تو اتاقو گفت تازه می خواستی چی کارش کنی بلا؟؟؟ پس به موقع رسیدم موندی تو کفاون یکی لنگه رو هم سریع به سمتش پرت کردم اما بازم نخورد.اولش که عصبانی بودم داشتم به زمین و زمان فحش می دادم. یکم که آروم تر شدم به خودم گفتم حالا این یه خاطره بود یا یه رویا؟؟؟ بیشتر می خورد رویا باشه… آخه دختر هم مگه اون جوری می شه اونی که تو خواب دیدم حتماً یه فرشته بود فقط با صورت بهاریکم حالم بد شد. آخه دوباره بهار منو خوابونده بود و رفته بود…تو این فکرا بودم که صدای قار و قور شکمم دراومد. بلند شدم که برم با بقیه ناهار بخورم اما وقتی از در اتاق رفتم بیرون ، با دیدن یه چیز کوب کردم. یه تخت دونفره تو یه اتاق دقیقاً رو به روی اتاق من… وقتی داخل اتاق شدم حس کردم همین چند دیقه پیش با بهار اونجا بودم. وای خدای من یعنی اون خاطره بود؟؟؟ قضیه ی خواستگاری پس چی؟ من با بهار هم سکس داشتم، هم درباره ی خواستگاری باهاش حرف زده بودم…وای یعنی دختر به اون خوشگلی و خوش هیکلی خانم من بود؟؟؟ناخودآگاه نیشم باز شد باریکلا امیر جوون عجب چیزی گرفتی خوشم میاد که آدم زرنگی هستی… پس بگو چرا اون بدون ترس میومد تو بغلم می خوابید…ولی چرا الان تو خونه ی خودم پیش بهارم نیستم؟؟؟خواستم برم پیش بقیه ناهار بخورم، که چشمم به خودم تو آینه افتاد. صورتم تقریباً به حالت عادی برگشته بود اما اون زخمی که رو گونه ی سمت چپم داشتم نه تنها بهتر نشده بود، بلکه حس می کردم بدتر و بزرگتر هم شده… جلوی آینه یکم باهاش وررفتم که باعث شد یه درد لحظه ای و شدیدی بگیره… بیخیالش شدم و رفتم پیش بقیه…سفره ی آقایون از خانوما جدا بود. وقتی ناهارم تموم شد، مامانمو صدا زدم و بهش گفتم مادر بی زحمت بهارو صدا بزن کارش دارم.یکم رفت تو فکر بعد گفت عزیزم چی ازش یادت اومده؟- مادر معلومه چی می گی؟؟؟ یعنی برای این که زنمو ببینم باید چیزی یادم بیاد؟؟؟- آخه چیزه… راستش دعوتش کردم اما نتونست بیاد.- چی می گی؟ همین چند ساعت پیش تو اتاقم بود.با یکم مِن و مِن گفت شاید اومده من ندیدیمش… پسرم من یکم سرم شلوغه. بعداً با هم حرف می زنیم.نفهمیدم چرا اونقدر دست پاچه شده بود. بازم بیخیال شدم.تو حیاط پیش بقیه ی مردا نشسته بودم، که دوباره اون دختر بچه رو دیدم که داره با اون پاهای کوچیکش به سمت در خروجی می دوه. سریع رفتم دنبالش اما وقتی کوچه رو نگا کردم انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. بی هوا برگشتم و تاب تو حیاطو نگاه کردم. بهار روش بود. به خودم گفتم واااا چرا این جلوی این همه مرد داره تاب بازی می کنه؟؟؟ولی هیچ کسی حواسش بهش نبود. رفتم سمتش اما چند قدمی برنداشته بودم که سرم گیج رفت و خوردم زمین…چشمامو که باز کردم تو یه باغ سرسبز بودم و داشتم بهارو که روی یه تاب بزرگ نشسته بود هل می دادم.- امیر تند تر… یوهووووو… چه کیفی می دهخیلی نگذشته بود که نگهش داشتم و رفتم که کنارش سوار بشم. وقتی از جلو دیدمش قلبم ریخت یه لباس مجلسی سفید تنش بود. بازوهاش و از زانو به پایینش همش بیرون بودن موهاشو فر درشت کرده بود که به اون چشمای بهاریش میومد. آرایشم نکرده بود فقط یه رژ لب ملایم براق طبق معمول زده بود. داشتم همون جوری وراندازش می کردم تا این که چشمم به یه گردنبند قلب از جنس طلا افتاد. می دونستم که اونو من براش خریده بودم اما کی و کجا نمی دونستم.آروم پیشش نشستم. خیلی هیجان زده شده بود. داشتیم باهم می خندیدیم که با دستم یکم مویی رو که اومده بود رو صورتش کنار زدم و در حالی که با پشت دستم آروم رو گونش از بالا به پایین می کشیدم، گفتم خیلی دوستت… هنوز حرفم تموم نشده بود که لباشو رو لبام حس کردم. اون دستاشو دورگردنم حلقه کرده بود. منم دست چپمو رو کمرش بالا و پایین می کردم و دست راستمو برده بودم زیر لباس مجلسیشو داشتم اون رونای لطیف و نازشو نوازش می کردم. نمی دونم چی شد که یه لحظه تاب لرزید و تعادلمونو از دست دادیم. من افتادم رو اون زمین سرسبز و بهارم افتاد روم. سرش خورد به سرم. یکم دردش گرفت، جوری که اخماش رفتن تو هم.لپشو کشیدم و گفتم ووویییی وقتی این جوری اخم می کنی دلم می خواد بخورمتبا این حرف اخمش به لبخند تبدیل شد و دوباره لب تو لب شدیم. با دو دستش سرمو نگه داشته بود و منم با دستام کمرشو نوازش می کردم و اونو به خودم فشار می دادم. تا این که لبشو ازم جدا کرد و گفت انقدر فشار می دی پس حتماً….حس کردم صورتم داره داغ می شه…- امیر… پدر خوبی… دوباره چت شد؟؟؟ بابا…. امیر….چشامو که باز کردم یه سری کله بالا سرم دیدم که از وسطشون آسمون آبی رنگی به صورت دایره، شکل گرفته بود.- نیما مگه نمی بینی حالش بده. برو یه لیوان آب وردار بیار…به خودم گفتم اااااااه اینا باز جاهای خوب منو بیدار کردن… تازه می خواستیم شروع کنیم ای بگم خدا چی کارتون نکنه- امیر، پدر بهتری؟؟؟ سرت که دیگه گیج نمی ره؟؟؟ بیا اینو بخور ایشالا حالت بهتر می شه…با یه نفس تا ته سر کشیدم. یکم آروم تر شدم.به خودم گفتم این تاب اونجا چیکار می کرد؟ چجوری رفته بود اونجا؟کمرمو از رو زمین بلند کردم وبا دستم به بقیه اشاره کردم که برن کنار… هرچی نگاه کردم، تابی ندیدم. سریع از سر جام بلند شدم و عین دیوونه ها دور خودمو نگا کردم…- امیر چیه؟ چیزی یادت اومد؟- تاب… اینجا یه تاب بود. کجا بردیدش؟- کدوم تاب پسرم؟ ما که اصلاً تابی نداریم.- پدر خودم دیدم ببین… اونا…. اونجا بود، یه دختربچه هم روش بازی می کرد.- نه بابایی… توهم زدی، اشتباهی دیدی…آروم کمکم کردن و به اتاقم بردنم. همین جوری داشتم فکر می کردم یعنی چی؟ مگه می شه؟ اول که اون دختربچه بعدم بهار اونا خیلی شبیه همن. یعنی چه نسبتی می تونن باهم داشته باشن؟؟؟ چرا هردوشونو رو یه تاب دیدم؟؟؟- شاید اون بچگی بهاره… شاید اون موقع تاب داشتیم و اون فامیلی، همسایه ای، چیزی بوده، میومده اینجا و با من بازی می کرده… برای توجیهش چیزی بهتر از این پیدا نکردم. همین جوری تو عالم خودم بودم که مادرم صدام زد امیر… با توام… امیر… کجایی؟؟؟به خودم که اومدم دیدم تو اتاقمم و مامان، پدرم کنارم نشستن…- مامان، من چرا این جوری شدم؟؟؟ یعنی چه بلایی داره سرم میاد؟؟؟اشک تو چشای مادرم جمع شد و گفت عزیزم دکترتم گفت اینا یه چیزای موقتی… زود حالت خوب می شه… قول می دم.رفتم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینش. ریتم صدای تپش قلبش برام نقش یه موسیقیه ملایمو بازی می کرد… راستش خیلی آرومم می کرد…خیلی نگذشته بود، که پدرم گفت فردا جمعه قرار ببرمت یه جای باصفا تو دل کوه… وقتی بچه بودی عاشق اونجا بودی… عشقت این بود که ببریمت اونجا. وقتی هم بهت می گفتیم قراره بریم مثل فرشته ی کوچولویی بال درمیاوردی…مامانم دستشو کشید رو سرمو گفت هی… یادش بخیر… انگار همین چند دیقه پیش بود… بچه ی خیلی بانمکی بودی… چقدر زود بزرگ شدی.این حرفاشون خیلی آروم ترم کرد و بعد یه نفس عمیق، به حالت عادیم برگشتم.مامانم سرمو تو دستاش گرفت و از رو سینش بلند کرد. پیشونیمو بوسید. تو چشام نگاه کرد و گفت شنبه هم میریم پیش دکتر، ببینه حالت چقدر بهتر شده.گفتم باشه. راستی یه چیز یادم اومد.همون جوری که سرمو ول می کرد، گفت چی؟- این که قدیم تو حیاط یه تاب داشتیم.یکم سکوت کرد. بعد گفت نه نداشتیم.بابامم با تکون دادن سرش حرف مامانمو تأیید کرد و گفت این قضیه ی تاب چیه که تو حیاطم هی می گفتی؟- راستش بهارو دیدم که داره روش تاب بازی می کنه… خیلی ناز شده بود…حس کردم پدرم خشکش زد. مامانمم یه دونه اشک از گوشه ی چشمش رو اون گونه ی لطیفش سر خورد و پایین اومد.یکم تعجب کردم، گفتم چرا ماتتون برد؟ هم بازیه بچگیام بود درسته؟هیچی نمی گفتن. فقط داشتن بهت زده همدیگه رو نگاه می کردن…- چرا اونجوری نگا می کنین؟؟؟ زنمه دیگه… راستی الان کجاس؟؟؟ مگه من خودم خونه ندارم، پس اینجا چیکار می کنم؟؟؟بابام به پته پته افتاد مممممم… مامانش مریض بود، اومد سریع رفت…گفتم دیدی مادر گفتم بهار اینجا بود گفتی نه… تازه پدر اومد بهم سرم زد…نمی دونم چرا ولی حس کردم پدرم چشاش چهار تا شد…- ما دیگه یواش یواش بریم مهمونا رو بدرقه کنیم.اونا رفتنو منو با هزارتا سوال تنها گذاشتن. من هنوز نفهمیده بودم که چرا پدرم اون روز منو اون جوری زد. چرا وقتی درباره ی بهار صحبت می کنم همه یه جوری می شن و….اما می دونستم که خیلی چیزا درباره ی خودم بود که باید کشفشون می کردم. چیزایی که هرروز پیچیده تر میشن و منو بیشتر درگیر می کنن…اون روز خیلی به خودم فشار آورده بودم. برا همین اولای شب ازشون یه مسکن گرفتم و با یاد عشقم دفتر اون شب رو بستم.فردای اون روز، تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد. عصر هم طبق گفته ی پدرم به همون کوه رفتیم. تو راه بیشتر درباره ی خاطرات بچگیم و این جور چیزا برام تعریف کردن اما چیزی یادم نیومد. یه حدود نیم ساعتی تو راه بودیم که بالاخره رسیدیم.- پسرم تنهات می ذاریم. راه برو و با خودت فکر کن شاید حافظت برگرده. ببین ما اونجا می شینیم. خسته شدی بیا اونجا.- باشه…وقتی وارد اون مکان تفریحی شدم، خودم یه لحظه شک کردم که اونجا بهشته یا زمینیه پارک بسیار زیبا و سرسبز در دامنه ی کوه با آبشارهایی نسبتاً بلند که در نهایت تشکیل یک رود می دادند و از وسط پارک می گذشتند. یک سفره خانه ی سنتی هم کنار رود بود که خیلی با صفا بود و اونجوری که پدرم تو راه می گفت، غذاهاش معرکه بودند.بابام راست می گفت، اونجا خیلی برام آشنا بود. همون جوری داشتم قدم می زدم و از اون هوای پاک بالای کوه لذت می بردم، که یهو دو نفرو لب رود کنار پل دیدم. خیلی آشنا میومدن. یکم که نزدیک تر رفتم قلبم ریخت خدای من چی می دیدم؟؟؟؟ خودمو بهارو می دیدم، که خیلی آروم اونجا نشسته بودن و داشتن با هم می خندیدن و به اردکا غذا می دادن.بهار یه مانتوی مشکی خیلی ناز و نسبتاً تنگ تنش داشت، جوری که پایان انداماش مشخص بودن. یک شال سفید طرح دار هم که با مانتوش ست بود، رو سرش داشت.اونجا شلوغ بود اما اونا فقط حواسشون به همدیگه بود و غرق در دنیای قرمز رنگ خودشون شده بودن… هردوشون پشتشون به من بود اما من می تونستم شادی رو تو صورت هردوشون حس کنم… یکم که گذشت شروع کردن به آب بازی و خیس کردن همدیگههمون جوری غرق تماشای اونا بودم، که یکدفعه بهار برگشت و منو نگا کرد. سریع بلند شد و سمتم دوید. سرجام خشکم زده بود. نمی دونستم چرا اما یکم ترسیده بودم هر قدمی که به سمتم میومد ترسم بیشتر میشد. تا این که به سادگی از کنارم گذشت و سمت آبشار پشت سرم رفت…برگشتم ببینم امیر چیکار می کنه که دیدم یه قدمی منه و اونم داره می دوه اما اون داشت می خورد به من. خواستم جاخالی بدم که…- وای امیر… این آبشار چقدر قشنگه…- خیلی تند میدویا… فکر من پیرمردم باش دیگه…زد تو سینمو گفت خودتو لوس نکن…دستشو کرد زیر آبشار و برگشت منو نگا کرد و گفت وووووویییییی امیر خیلی سرده… آخ چه کیفی میده بیا… توام دستتو بیار… خیلی حال میدهیکم با هم خندیدیم، تا این که خنده هامون محو شد. یکم جدی چشم تو چشم شدیم که دیدم بهار داره نیش خند می زنهگفتم چی شده می خندی؟- می خوای بدونی چرا؟؟؟- آره دیگه…- خب پس سرتو بیار جلو تو گوشت بگم…گوشمو که بردم نزدیک سریع یکم آب ریخت رو سرمو فرار کرد. منم سریع دهنمو پر آب کردم و افتادم دنبالش… رفت تو چمنا. داشت منو نگا می کرد و می خندید که نمی دونم چی شد خورد زمین آخه بیچاره کفشاش یکم پاشنه داشتنهمین که رسیدم بهش، خندید و گفت حال کردی چه جور حالتو گرفتم؟؟؟منم آب تو دهنمو تو لپامو دادم و سرمو به نشونه ی آره گفتن تکون دادم…لپامو که اونجوری دید، خندش بیشتر شد و گفت چرا لپاتو اون جوری کردی؟یه لحظه خندش محو شد و گفت نه… امیر نه…. تو رو خدا…. نه…من چشمامو یکم گنده کرده بودم و با همون لپای آویزون سرمو تکون می دادم. اون همون جوری که رو زمین بود خودشو به عقب می کشید و من مثل آدم آهنی خودمو بهش نزدیک می کردم. التماساش بهم افاقه نکرد و تموم آبو با همه ی مخلفاتش رو سرش خالی کردمهمون جاری آب داشت از رو صورتش میومد پایین. اونم دهنشو باز کرده بود و فکر کنم داشت خودشو کنترل می کرد که سر و تهم نکنه بدجور کفری شده بود و منم داشتم بهش می خندیدم که گفت ای خدا بگم چی کارت نکنه… ببین چی کارم کردی من یه ذره ریختم، بعد تو اومدی منو شستی؟؟؟نمی دونم چرا اما دوست داشتم اذیتش کنم. برا همین یه حالت بی گناه بودن به خودم گرفتم و گفتم به خدا منم یه ذره آب برداشته بودم، نمی دونم بقیش چی بودن که قاطیش شده بودنمحکم زد تو سینمو گفت ای کثافت… حالمو بهم زدی…یه دستمال از کیفش دراورد و خودشو پاک کرد، که صدای قار و قور شکمم دراومد بهار خندش گرفت و گفت وای وای منو نخوری؟؟؟؟ بهش یه خنده ای کردم و گفتم الان میریم یه غذایی بهت می دم که انگشتاتم باهاش بخوری اما قبلش می خوام بریم چند تا عکس یادگاری بندازیم.وای که موقع گرفتن اون عکسا خوشگلم چه نازی می کرد ساعت حدوداً هفت شده بود. بردمش یه سفره خونه که دقیقاً کنار رود بود. جایی که بهمون برای نشستن دادن خیلی باصفا بود. صدای شرشر آب کنارمون و آبشار نقش یه موسیقی آرامش بخشی رو برامون بازی می کرد. شامو با هم زدیم. انصافاً خوش مزه بود و بهار هم خیلی خوشش اومد. اون وسطا هم هر از چند گاهی یکم از نونامونو تیکه تیکه می کرد و می ریخت جلوی اردک ها. اردک ها هم دورش جمع می شدن و اون با یه زیبایی خاصی غرق تماشای اون اردکا می شد.- امیر… امیر… اونو ببین چقدر نازه… اون مشکیه رو ببین چجور می خوره…وای با این کاراش بازم یاد همون دختر بچه ی معصوم افتادم بعدش یه قلیون برامون آوردن و یه چند پکی باهم زدیم. یواش یواش خورشید داشت غروب می کرد و نسیم خنکی می وزید. وای که قلیون تو اون هوای بالای کوه چقدر می چسبید من که زیاد اهل دود نبودم و بهار هم به خاطر خجالت از من خیلی کم کشید.یکم که گذشت دستشو گرفتمو ازش خواستم دنبالم بیاد تا یه چیزی نشونش بدم. هوا تقریباً تاریک شده بود.یکم که راه رفتیم، بهش گفتم چشماتو ببند، که می خوام یه چیز خیلی خوشگلی نشونت بدم…از پشت دستامو گذاشته بودم رو چشاش. چند قدم بردمش جلوتر تا به یک سری حصار رسید. آروم دستمو از روی چشاش برداشتم. کمکش کردم یه پله بره بالای حصارا. بعدم دستاشو باز کردم.از پشت هم هی تو گوشش می خوندم جر نزنی بلا چشاتو وا نکنیخودمم پشتش ایستادم. نسیم خیلی خنک و ملایمی می وزید.وقتی همه چی آماده شد، گفتم حالا وقتشه… باز کن. آروم چشاشو وا کرد و با نهایت تعجب گفت وای خدای من امیر چقدر خوشگله وای من دارم پرواز می کنمیه پرتگاه از پارک بود که از اونجا کل شهر دیده می شد. تو شب نور چراغا جلوه ی خاصی به شهر داده بودن. من پشت بهار بودم و بهار همون جوری مات و مبهوت به شهر نگاه می کرد و دستاش باز بودن.یه لحظه زیر پاشو دید و با ترس گفت امیر من می ترسم… یه وقت نیفتم؟؟؟؟- نترس… حواسم بهت هست…- امیر…- جانم- اگه خودمو ازین جا بندازم پایین چی کار می کنی؟؟؟- هیچی می خوای چی کار کنم؟؟؟ تا چهلمت صبر می کنم بعدشم میرم با اون دختر خاله ی خوشگلت دوست می شم- لوس نشو دیگه… جدی پرسیدم…- ممم… اون موقع منم پشت سرت می پرم عین تایتانیک You jum I jumبا شنیدن این حرف یه خوش حالی خاصی رو تو چشاش حس کردم… دوباره مشغول دید زدن شهر شد، که تو یه لحظه یه گردنبند طلا با پلاک قلب دور گردنش بستم. از همون پشتم تو گوشش زمزمه کردم تموم زندگیم تولدت مبارک… یه نگاه به گردنبند کرد. یه نفس عمیق کشید و لبخند خیلی زیبایی تحویلم داد.بعد دستاشو با دستام بستم و تو سینش گرفتم و از پشت یکم بیشتر خودمو بهش چسبوندم. به پوست لطیف گونه اش بوسه ای زدم و گردنمو گذاشتم رو شونشو سرامونو بهم تکیه دادیم و برای یک مدت هر دومون به اون ترکیب نور های زیبای شهر خیره شدیم. در این مدت هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. بعد یکم سرمو از رو شونش برداشتم. در همون لحظه با صدایی یکم بغض کرده بهم گفت خیلی دوستت دارم و سرشو چرخوند و منو نگاه کرد. لباش تو نور ضعیفی که پشت سرمون بود می درخشید. اون چشمان سبز رنگش رو هم خمار کرده بود. اون جایی که ایستاده بودیم، تاریک بود و دید ضعیفی نسبت به ما داشتند. اون درخشش لب ها و اون خماری دیوونه کننده باعث شد که به آهستگی و زیبایی لبامون به هم گره بخوره. اون لحظه چشامونو بستیم و شروع به خوردن لبای همدیگه کردیم. آروم با دندونام لباشو می کشیدم و زبونمو می بردم تو دهنش. اونم داشت همکاری می کرد و با زبونش دور لبامو می کشید. هم زمان دستاشو آورد دورگردنم حلقه کرد. من هنوز پشتش بودم و اون با کج کردن سرش داشت ازم لب می گرفت. نمی دونم چقدر گذشت تا این که من دستامو از پشت دور سینش حلقه کردم و یواش یواش اونو به خودم فشار دادم. در همون لحظه لبشو از لبم جدا کرد و یکم ازم فاصله گرفت و گفت داری چی کار می کنی؟ وقتی صورتمو دید چیزی نگفت و دوباره شروع کرد به دیدن شهر. اون لب گرفتن یه حالی بهم داده بود که تا چند دقیقه نمی دونستم کجام وای که چه حس شیرینی بود. از اون حالتی که داشتم فهمیدم این اولین بوسه ی رومانتیک ی زندگیم بوده. یکم که حالم بهتر شد، به خودم اومدم و یکم خودمو سرزنش کردم که چرا باعث شدم عزیزترین کَسم فکر کنه به خاطر سکس باهاشم. واقعاً هم تو فکر سکس باهاش نبودم. همین که می دیدم خیلی دوستم داره، خیلی بیشتر از سکس برام ارزش داشت. رفتم ازش به خاطر این که کنترلمو از دست دادم، عذرخواهی کنم که دیدم داره گریه زاری می کنه. اولش فکر کردم به خاطر کار منه.بعد از این که عذرخواهی کردم گفت به خاطر چیز دیگه ایه… آوردمش و روی نیمکتی نشستیم و بهش گفتم بهم نمی گی چی شده عزیزم؟ بعد یکم سکوت با هق هق ازم خواست که بهش اجازه بدم یکم روش فکر کنه و دفعه ی بعد بهم بگه. منم اصلاً نمی خواستم بهش فشار بیارم.گفتم باشه خوشگلکم… سرشو گرفتم تو سینمو یکم نوازشش کردم. با موهاش بازی کردم تا یکم آروم تر بشه. همون جوری که سرش رو سینم بود گفت امیر- جانم.- ببخشید که بخاطر گریه زاری هام این همه خوشی رو خراب کردم.با دستام سرشو از رو سینم برداشتم و بین دستام گرفتم. با شستم اشکاشو پاک کردم و با لبخندی گفتم این چه حرفیه عزیزم؟؟؟؟ چشماش تو نور درخشش خاصی داشتند. خیلی معصومانه دوباره بهم خیره شدیم و همون جوری که سرش تو دستام بود، دوباره شروع به لب گرفتن کردیم.یکم که گذشت گوشیه بهار زنگ زد. مامانش بود. ازش پرسید کی جشنتون تموم میشه؟گفت خوشگلم آخراشه تا دو ساعت دیگه خونم. من از خودم پرسیدم چرا از خونه کسی به من زنگ نمی زنه؟ این اعتماده یا بی اهمیتی؟؟؟؟؟؟ گوشیمو درآوردم و دیدم یک اس اومده. از برادرم بود. نوشته بود گردن بندو بهش دادی؟به خودم گفتم اون از کجا می دونه؟خندیدم و گوشیمو گذاشتم تو جیبم.وقتی بهارو نگا کردم، دیدم یک آینه از کیفش درآورده و داره گردن بندو نگا می کنه.ا از قلبش خوشت میاد؟ب خیلی خوشگله، مرسیدستمو انداختم دور گردنشو کنار هم بهمدیگه چسبیدیم. سرشو گذاشت رو شونم. یکم سکوت کرد. بعد گفت امیر…- مممم…- امروز بهترین روز زندگیم بود… ازت ممنونم که چنین روزی رو برام خلق کردی…با شیطونی پایان گفتم اما اصلاً به من خوش نگذشت…سرشو از رو شونم برداشت و با اخم نگام کرد و گفت آخه چرا؟- همه ی غذامونو که دادی به اون اردکا به من هیچی نرسید دارم از گشنگی میمیرمبا دستش محکم کوبید تو سینم و گفت اه… چقدر لوسیگفتم چته دیوونه دردم اومد- آره دیوونه ی توام دیگه امیر جووونیه لحظه حس کردم دست یکی رو چشامه… نمی دونم چرا اما گفتم بهار تویی؟؟؟یه صدای مردونه گفت بهار کیه دیگه؟؟؟ دستشو از رو چشام برداشت وگفت منم نیما…. چیه عین منگلا دو ساعت نشستی اردکا رو نگا می کنی پاشو که شامو آوردن بیا بزنیم که داره از دهن میافته…گفتم لعنت به تو… تازه داشتم…- تازه چی؟ می خواستی بکنیش- وایسا بهت بگم می خواستم چی کارش کنمسریع دوید و رفت پیش خونواده… بعد از این که شامو خوردم، رفتم کنار همون لبه ی پرتگاه و شروع به نگاه اون ترکیب نورای شهر کردم. همش تو فکر بودم….یعنی من انقدر تو زندگیم خوش بخت بودم؟ یکم خوش حال شدم. سرمو رو به آسمون کردم و از ته دل گفتم خدا جون قربونت برم، که چنین عشقی رو به من هدیه کردی…یه حس خیلی خوبی رو یدک می کشیدم اما این خاطره بازم سوالای زیادی برام ایجاد کرده بود. مثل دختر خاله ی بهار کیه؟ چرا بهار گریه زاری می کرد؟ و… اما مهم ترین سوالی که از چند وقت پیش تو ذهنم ایجاد شده بود این بود که این کارا مثل عشق بازی و بعدشم تازه عروسی برای یه پسر 18 ساله زود نیست؟؟؟شاید این سوال پیچیده ترین سوالی بود که تا اون موقع تو ذهنم داشتم اما بازم در جواب دادن بهش…تو عالم خودم بودم، که یه صدایی شنیدم…- قشنگه؟وقتی سرمو چرخوندم، بهار خودمو دیدم که با همون لباسای تو خاطرم کنارم ایستاده بود. یه ناراحتی خاصی رو تو چشاش می تونستم ببینم.بهش گفتم آره خیلی قشنگه اما پیش زیبایی تو، هیچی نیست….یه لبخند تلخی زد و اومد کنارم ایستاد. گفت امیر هنوز دوستم داری؟- معلومه دیگه… عاشقتم…- امیر- جانم- من می ترسم.- چرا؟- آخه می خوان… آخه می خوان…- ده بگو نصفه جونم کردی…- آخه می خوان ما رو از هم جدا کنن.- معلومه داری چی می گی؟؟؟ کیا؟؟؟- مامانت، بابات و همه… می گن ما به درد هم نمی خوریم. ادامه ی دوستیمون به صلاح نیست و باید ادامه تحصیل بدیم…با شنیدن این حرف داشتم دیوونه می شدم. برای چند لحظه دوباره سرمو چرخوندمو به شهر خیره شدم. پس بگو چرا هر وقت حرف بهارو وسط می کشیدم اونا هی رنگارنگ می شدن من که دیگه بچه نیستم که اونا برام تصمیم بگیرن. اونا اصلاً حق چنین کاریو ندارن…- امیر… داریم می ریم بدو بیا.به خودم که اومدم بهار پیشم نبود و نیما داشت صدام می کرد…موقع رفتن هی اطرافمو نگا می کردم. فکر می کردم خوشگلم از ترس خونوادم قایم شده اما کسی رو ندیدم. می خواستم بهش دل گرمی بدم. آخه نمی خواستم بذارم اونجوری از پیشم بره. حرفم تو گلوم خشک شد. موقع برگشتن تو ماشین سریع گوشیمو دراوردمو بهش اس دادم اما جواب نداد. از یه طرف پایان حواسم پیش بهار بود، از یه طرفم باید سوالای مسخره ی بابامو جواب می دادم… تا آخر شب منتظر موندم و چند بار دیگه هم بهش اس دادم اما ازش اصلاً خبری نشد.ادامه…نوشته غریبه

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *