من کی هستم؟ (۲)

0 views
0%

قسمت قبلرفتم بخوابم اما هرکاری کردم خوابم نبرد. همون جوری داشتم دوباره خاطره ی عصرمو دوره می کردم، که یاد اون عکس های یادگاری افتادم. خب یعنی الان اون عکسا اینجان دیگه؟؟؟ سریع بلند شدمو چراغو روشن کردم. یکم گشتم اما چیزی پیدا نکردم تا اینکه در کمدمو باز کردم. در همون لحظه چشام به یه چمدون سرمه ای رنگ افتاد. بی اختیار بیرون کشیدمش… یکم سنگین بود… مثل این که توش یه سری وسایل بود…همون جوری داشتم با دستم لایه ی نازک گرد و خاکی که روش نشسته بود رو پاک می کردم که….هرچی نیاز داشتمو ریختم تو چمدون و آماده ی رفتن شدم… کارتای عابر بانکمم برداشتم. توشون حدود چند میلیون پول داشتم که می تونست برای شروع یه زندگی ساده کافی باشه… می خواستم برم بیرون که داداشمو دیدم با یه پاکت کنار در ایستاده… همین جوری تو چشام زل زده بود که تلفن زنگ زد. رفت و تلفنو جواب داد. مادرم بود. نیما بهش گفت که امیر نیومده خونه…خیلی تعجب کردم و با نگام ازش پرسیدم که چرا این کارو کرد؟؟؟؟ گفت برادر تحسینت می کنم… خیلی زیبا عاشق شدی… براش جنگیدی و به خاطرش کتک خوردی و بازم کوتاه نیومدی… ازش محافظت کردی و همیشه کنارش موندی… دستشو آورد بالا و ادامه داد تو این پاکت یکم پوله… می دونم زیاد نیست اما تنها کاری بود که می تونستم برای تنها برادرم انجام بدم… اشک تو چشام جمع شد، رفتم و محکم بغلش کردم.توگوشش زمزمه کردم با حرفات بهم دل گرمی دادی… تو برادر خیلی خوبی بودی اما من قدرتو ندونستم… ازتم خیلی ممنونم که درکم می کنی و جلوی رفتنمو نمی گیری… بعد یکم از هم خداحافظی کردیم. راستش جدا شدن از خانواده بعد از اون حرفای برادرم یکم برام سخت شد اما چاره ای نبود…..یه لحظه به خودم اومدم. یه چیز دیگه یادم اومده بود. من داشتم برای همیشه کجا می رفتم، که مامانمم نباید می فهمید؟؟؟ یعنی من داشتم فرار می کردم؟؟؟ آخه به خاطر چی؟؟ بهار؟؟؟ یعنی داشتیم با هم می رفتیم؟؟؟ برای چی فرار می کردیم؟؟؟ نه… نکنه به خاطر فشارای خونوادم باشه؟؟؟ یعنی می خواستن ما رو جدا کنن؟؟؟ آها پس بگو چرا پدرم تو بیمارستان بهم کشیده زد… اون پرستاره هم قضیه ی فرارمو می دونس… پس حتماً آبرو ریزی بزرگی انجام داده بودم… خب حالا کجا می خواستیم بریم؟؟؟ و خیلی سوالای دیگه…اعتمادمو نسبت به خونواده از دست داده بودم. می ترسیدم چیز دیگه ای بهشون بگم. تصمیم گرفتم تا کل حافظم برنگشته دیگه چیزی بهشون نگم. اما برادرم به نظر دوستم میاد… یعنی می تونم بهش اعتماد؟؟؟تو فکر بودم که یه صدای شق اومد. چشامو که باز کردم، برادرم داشت می خندید و لپ سمت راستم یه سوز شدیدی می زد.- بچه بچه کونی مگه من با تو شوخی دارم؟؟؟- تو که با جنبه بودی. خودت اون همه منو می زدی… یادت نیست امیر کبیر، عین ببر پیر- تو اینو بهم می گفتی؟- نه پدر همش وقتی منو می زدی خودت اینو می گفتی. منم فوری بعدت می گفتم امیر کبیر، عین سر کیرخندم گرفت. گفتم شوخی دیگه بسه. بیا بگیر بشین؛ کارت دارم.- ها… سریع بنال که کار دارما…- تو بهارو می شناسی؟؟؟وقتی اینو گفتم، خندش محو شد. آب گلوشو قورت داد و گفت مثل این که یکی داره صدام می کنه…- نه صدایی نمیاد…- بذار برم درو وا کنم، شاید بشنوی…بلند شد و رفت که درو وا کنه… همین که رسید به در، پا گذاشت به فرارچرا اونم منو پیچوند؟؟؟ یعنی اونم آدم مادرم اینا شده بود؟؟؟ مممم…. آره دیگه، حتماً بعد از اینکه پشت تلفن مامانمو پیچونده بود، لو رفته بود و حسابی تنبیه شده بود خندم گرفت و بی اختیار گفتم ای خایه مالداشتم همون جور می خندیدم، که دوباره نگام به اون چمدون افتاد. توش یه سری خرت و پرت بود اما عکسام اونجا هم نبود. یه لپ تاپ هم توش بود. داشتم وسایلا رو این ور اون ور می کردم، که نگام به یه سری کتاب دفتر افتاد. چند تاشونو سریع ورق زدم تا این که تو یه دفتر عکسامونو پیدا کردم. عکسای توی کوه همون جوری گرفته شده بودن که یادم اومده بود. یه سریشونم مال یه جاهای دیگه بود اما تو یکی از عکسا فقط من بودم و یه پسر دیگه… تقریباً همسن من می خورد. اونجوری که دستشو انداخته بود دور گردنم و می خندید حتماً خیلی باهم خیلی صمیمی بودیم. داشتم به خودم فشار میاوردم که اونو یادم بیارم که حس کردم یه چیز دیگه ای لای دفتر هست. یه گل صورتی خشک شده همین که نگاش کردم، یاد اون شاخه گل بهار افتادم، که تو بیمارستان برام آورده بود. اونم همین شکلی بود. حتماً یه خاطره ی بزرگ پشت این گل نهفته بود اما چیزی رو به خاطر نمیاوردم.تو چمدون یه چیز دیگه هم خودنمایی می کرد. یه لباس مجلسی قرمز رنگ… این تو لباسای من چی کار می کنه؟؟؟ یعنی اینم مال بهاره؟؟؟یواش یواش چشام داشتن سیاهی می رفتن… ساعت رو دیوار 2.30 رو نشون می داد. رفتم تو جامو یه روز دیگه از زندگیمو پشت سر گذاشتم.فصل دوم (گذشته ی تلخ)روز بعد طبق قرار با مادرم رفتیم پیش دکتر. بعد یه سری آزمایش دکتر منو برد تو اتاق مشاورش. یکم باهام صحبت کرد تا اینکه حرف بهارو کشوند وسط…- از بهار چه خبر؟ چیا ازش یادت اومده؟- آقای دکتر… راستش بیشتر چیزایی که تا حالا یادم اومده به اون مربوط می شه…یکم ازم درباره ی بهارو چیزایی که یادم اومده بود، پرسید تا این که گفت از اون کلبه چی؟ چیزی یادت نیومده؟- یه چیزایی آره…داستان اون دختربچه و تاب بازی رو براش تعریف کردم.رفت تو فکر… گفت امیر جون می خوام یه چیزی بهت بگم. می دونم شاید قبول کردنش برات سخت باشه اما اگه بیشتر از این، ازت مخفی بمونه می ترسم ضربه ی بزرگی بخوری…بهاری تو این دنیا وجود نداره…خندم گرفت. گفتم منظورتون چیه؟- یعنی اون الان پیش خداست…خندم محو شد. یه لحظه کوب کردم. گفتم نکنه دیشب که از پیشم رفت تصادف کرده؟؟؟- نه… اون جسدش حدود دو هفته پیش تو یه کلبه پیدا شده…دوباره خندم گرفتم. گفتم دکتر ما رو گرفتی؟؟؟ می گم همین دیشب پیشش بودم، بعد می گی دو هفته پیش پیشرفتم تو فکر… آخه چرا این داره این حرفا رو می زنه؟؟؟ چرا همه دارن از فراموشیم سوء استفاده می کنن؟؟؟ همون جوری تو فکر بودم، که یه لحظه یاد حرف دیشب بهار افتادم اونا می خوان ما رو از هم جدا کنن. آها… پس بگو چرا منو آوردن پیش ایشون… تکنیک جدیده میان دکتر می خرن که بهم دروغ بگه- برات یه سری قرص می نویسم. با مصرف اینا، به مرور حالت بهتر می شه و زودتر حافظه ی بلند مدتت برمی گرده…با شنیدن این حرفش قاطی کردم. از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم من به این آشغالا نیاز ندارم… به اونیم که شما رو خریده بگید این کلکا دیگه قدیمی شده. منم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم.- داشتم به سمت در می رفتم که دکتر عصبانی شد و گفت کجا می ری؟ با توام… بیچاره، عشق چشاتو کور کرده نمی تونی واقعیتو…هنوز حرفش تموم نشده بود که از اتاق زدم بیرون. می خواستم از در مطب خارج بشم که سرم گیج رفت و…وقتی چشامو وا کردم، تو مطب رو یه تخت دراز کشیده بودم. دستم یه کوچولو سوز می زد. مادرم اون طرف تر نشسته بود. بلند شدمو بهش گفتم منو ببر خونه. نمی خوام اینجا بمونم.وقتی رسیدیم خونه حس کردم یکم رفتار مادرم عوض شده.بهم گفت هیچ فشاری نمی خوام بهت بیارم. در جریان دعواتم با دکتر هستم. اون یه سری قرص نوشت، منم گرفتم. حالا می خوای بخوریشون یا نه؟قرصا رو بهم داد. یه نگا بهشون کردم. با عصبانیت رفتم انداختمشون تو سطل آشغال آشپز خونه و گفتم دیگه اصلاً دوست ندارم، حرفی از اون بشنوم.بعدشم رفتم تو اتاقمو درو محکم بستم. یکم عصبانی بودم. آخه تا اون موقع به هرکی اعتماد کرده بودم، تو زرد از آب دراومده بود.یکم که گذشت وقتی آروم تر شدم، مادرم اومد پیشم. غذامو آورده بود. دوباره با حرفاش سعی می کرد یکم بهم دلداری بده. منتظر موند تا من غذامو تموم کنم. بعدشم ظرفا رو برداشت و رفت.یکم رفتم تو فکر تا این که دوباره یاد گوشیم افتادم. خواستم یه اس دیگه بخونم اما یکی کل پیامامو حذف کرده بود. یعنی بازم خونوادم؟؟؟ آخه چرا این همه منو اذیت می کنن؟؟؟ از اون روزی که حافظم برگرده نمی ترسن؟؟؟کاری نداشتم بکنم. حوصلم داشت سر می رفت. رفتم سراغ لپ تاپمو یکم باهاش وررفتم. براشم یه رمز گذاشتم که دیگه مشکلی پیش نیاد.خیلی از غذا خوردنم نگذشته بود، که یکم حس کسلی کردم. برا همین رفتم و گرفتم خوابیدم…صبح که از خواب پا شدم، می دونستم که یه روز تکراری دیگه قراره رقم بخوره. تو مدرسه دیگه تعریف و تمجیدهای معلما در مورد درسم منو راضی نمی کرد. می دونستم که دنبال یه چیز دیگم. شاید چیزی که اونقدر شجاعتشو نداشته باشم که بتونم بدستش بیارم یا شاید اصلاً راهشو بلد نیستم. همه ی اونها به کنار، وقتی می دیدم بقیه ی بچه ها چطور به اون رسیدن و تجربه هاشونو ازش بازگو می کنن حالم بیشتر گرفته می شد. من با اون همه دب دبه و کب کبه هنوز کسیو نداشتم… خیلی حس تنهایی می کردم. دوست داشتم یکی رو داشتم که باهاش کامل می شدم و عشق وجودمو بهش تقدیم می کردم و با این عشق وجودمون سراسر محبت می شد و در آغوش هم آرامش واقعی رو حس می کردیم. تو حال خودم بودم که زنگ مدرسه خورد و همه رفتند. منم برای خودم تنهایی به سمت خونه راه افتادم.قدم زدن یکم حالمو بهتر کرد و از اون حالت درهم بیرون اومدم. تا این که تو خیابون، چشمم به دوتا دختر زیبا با مانتوهای تنگ افتاد. دوباره همون مسائل برام زنده شدن. انگار نمی تونستم از شرشون خلاص بشم. هیچ کاری از دستم بر نمیومد. اصلاً دوست نداشتم از خونه بیرون در بیام و این مسائلو دوباره ببینم. شاید یکم منزوی شده بودم. دوست داشتم برای خودم تنها یه گوشه می نشستم و کسی مزاحمم نمی شد. این تنها راهی بود که به ذهنم می رسید. شاید خوب نبود. هیچی نمی دونستم. حتی اینکه خوب چیه؟ چه فرقی با بد داره؟ این مرزبندیهاشون به خاطر چیه… اما یه چیزایی می دونستم. می دونستم که دیگه اون امیر سابق نیستم که وقتی یه بیست می گرفت، تا دو روز فقط کارش بزن برقص بود یه چیز دیگه ام می دونستم. اینکه منم برای خودم عالمی دارم. عالمی که تو رویا برای خودم ساخته بودم و خیلی از وقتامو اونجا می گذروندم. حتی بعضی وقتا این دو عالمو باهم اشتباه می گرفتم. آرزوم این بود که از این دنیا برم. فقط همون جا باشم. آخه من اونجا همه چی بودم اما اینجا…شاید این رویا بعضی روزا ساعت ها وقتمو می سوزوند اما راه دیگه ای برای فرار از واقعیت بلد نبودم. واقعیتی که به سبب بد شمردن خیلی چیزا منو به اون روز انداخته بود و تبدیل به کسی کرده بود که حتی از خودشم متنفر بود. کسی که نمی دونست اصلاً از زندگیش چی می خواد و دنبال چیه…همین جوری تو فکر بودم و اصلاً نفهمیدم چه جوری رسیدم خونه… بدون کوچک ترین حرفی غذامو خوردمو رفتم تو اتاقم…اون دو تا دختر داشتن دیوونم می کردن. اون مانتوهای تنگ و کوتاهشون… اون شلوارهای لی تنگ و اون رونای برجسته شون… اون صورت زیبا و اون پوست لطیفشون… همه و همه صدها بار از جلوی چشام رد شدن. کامپیوتر و روشن کردم. یه فیلم سوپر انداختم اما اصلاً بهم حال نمی داد. نمی دونستم چرا… شاید به خاطر اینکه صد بار، نه هزار بار اونو دیده بودم یا این که اون سی دیو انقدر استفاده کرده بودم که دیگه جز خش چیزی برای پخش کردن نداشت. اونو بی خیال شدم. چند تا دستمال برداشتم و رو تختم دراز کشیدم. یه تف کف دستم انداختمو کیرمو تو دستم گرفتم. چشمامو بستمو اون دو دخترو به هرجوری کثیفی که می شد تو ذهنم تصور کردم. یکم بعد وقتی که ارضا شدم، عین جنازه ها رو تخت باز شدم. اصلاً حال نداشتم اون دستمالا رو گم و گور کنم. اصلاً نمی دونستم چرا اون کارو کردم… فقط می دونستم با اون کار می تونم برای مدتی ذهنمو خالی کنم و به چیزی فکر نکنم. شاید اصلاً اگه اون دوستای کلاس پنجم ابتداییم جلق زدنو بهم یاد نمی دادن من الان وضع و اوضاعم این جوری نبود….خیلی حالم بد بود. نمی دونستم چیکار باید بکنم اما می دونستم این جوری نمی تونم ادامه بدم…چشام باز شد. هنوز همه جا تاریک بود. صدای اذان مسجد اتاقمو پر کرده بود. اصلاً فکرشم نمی کردم که تو دبیرستان انقدر زندگی سختی داشته باشم و تو دوست شدن با دخترا مشکل داشته باشم. یه بغض تلخی رو دلم نشسته بود. چجوری اون موقع برای کنکور خوندم؟؟؟ با اون وضعیت این نتیجه معجزه است بعد از اون همه سختی که کشیده بودم، مگه چی میشد… مگه چی میشد همه بهارو قبول می کردن؟؟؟حالم داغون بود. گوشه ی تخت نشسته بودم که یه نفر یه لیوان آب آورد جلوی صورتم. وقتی سرمو گرفتم بالا، فقط بیضی صورت مامانمو دیدم که داره بهم یه لبخند تلخی می زنه. اون آب یکم آروم ترم کرد. یکم سرمو تو بغلش گرفت و نوازش کرد. تو همون بغلش حس کردم یواش یواش دوباره پلکام دارن سنگین می شن….لنگه ی ظهر که از خواب بیدار شدم، دیگه حس نمی کردم همون امیر دیروز باشم.آخه از صبح که بازم خوابم برده بود، دو خواب دیگه ام دیده بودم.اولیش مربوط می شد به دورانی که اول یا دوم ابتدایی بودم. اون موقع تو این خونه نبودیم. یه جایی رو کرایه کرده بودیم و کنار خونمونم یه ساندویچی بود. من با صاحب اون مغازه خیلی صمیمی بودم. هر روز عصرا پیشش بودم و ازش ساندویچ می خریدم. اونم خیلی خیلی تحویلم می گرفت. تا اینکه یه روزی با ناراحتی پیشش رفتم. وقتی فهمید یکم صورتم گرفته است، بهم گفت شازده پسر، چرا ناراحتی؟؟؟- آخه مادرم بهم پول نداد بیام ساندویچ بگیرم. می گه زیادش ضرر داره.- ای پدر من حالا گفتم چی شده این که غصه نداره ما با هم دوستیم… دوستی به درد همین روزا میخوره دیگه امروزو مهمون ما باشداشتم بال درمیاوردم. وای که بوی اون سوسیس منو از خود بی خود می کرد…بالاخره اونو خورمو رفتم.تا چند روز فقط کارمون شده بود، مفتی غذا خوردنتا اینکه یه روز بهم گفت شرمنده دیگه مفتی نداریمیکم ناراحت شدم، اما اون ادامه داد اما یه راهی هست. برام یه کار انجام بده، منم بهت مفتی غذا می دم…با یه حالت بغض کرده گفتم چی کار کنم؟- بیا این پشت… من می شینم رو صندلی. توام هر دفعه 100 بار با پشتت رو شلوارم خودتو بالا و پایین کناون قسمت مغازش از بیرون دید نداشت.بهش تو دلم خندیدم و به خودم گفتم این یارو مثل اینکه دیوونست اینکه هیچی نیست تو دو سوت انجام می دم و اون ساندویچه رو ازش می گیرم، دیگه ام منت مامانمو نمی کشمدو روز اول همون جوری گذشت و من برای اون فروشنده از رو شلوار…البته بعضی وقتا باید صبر می کردم تا مغازه خالی بشه ولی زیادم سرش شلوغ نبود.تا اینکه روز سوم گفت می خوای جفتمون شلوارمونو بکشیم پایین. از رو شورت این کارو بکنیم؟؟؟ در عوضم به جای 100 بار 50 بار این کارو بکنبه نظر ارزششو داشت و من زودتر به اون ساندویچ می رسیدمدو روزم همین جوری گذشت… تا اینکه روز سوم دوباره گفت امروز نمی خوام خستت کنم 20 بار می کنیم اما بدون شورتیکم ازش خجالت می کشیدم. گفتم نه همون 50 بار خوبه.- شرمنده… دیگه اون جوری نمیشه… یا پول بیار یا 20 باراز مغازه رفتم بیرون و تا چند روز تونستم با هزار بدبختی از مادرم پول بگیرم و ازش غذا بخرم اما چند روز بعد دوباره اون حرفای مادرم شروع شد. تا چند روز فقط از پشت شیشه با نهایت کودکی، اونایی که ساندویچ می خوردنو با حسرت نگاه می کردم؛ تا اینکه اونقدر اون ساندویچ مشتری رو نزدیک حس کردم که…- سلام عمویی… پول آوردی؟؟؟وقتی به خودم اومدم، تو مغازه بودم.- بازم نه… عیبی نداره بیا اینجا…منو برد تو قسمت خودشو گفت ببین من اونو هم که گفتم به خاطر این بود که اذیت نشی و زودتر غذاتو بگیری…ببین بذار این مشتری بره اصلاً 15 تا بروهیچی نگفتم… بعد از اینکه مشتری رفت، رفتم که زودتر تمومش کنم.وقتی شورتشو کشید پایین قلبم ریخت چقدر بزرگ بود. آخه تا اون موقع اصلاً فکرم نمی کردم کیر انقدر بزرگم وجود داشته باشه آخه مال خودم شاید دو سانت بودوقتی اولین بار خودمو از بالا، پایین کشیدم کیرش یه گرمای خاصی به کونم داد. 1… 2… 3…- این جوری نمی شه… می چسبه خیلی اذیت می شی بذار یکم روغن بزنم سریع تموم بشه.4… 5… 6… 7…هفتومیو داشتم می رفتم که دستشو گذاشت جلوی دهنمو سریع کیرشو کرد تو کونم. نمی رفت تو محکم داشت فشار میاورد و منو محکم گرفته بود. اشکم دراومد. خیلی سوزش داشت. داد می زدم اما دستش جلو دهنم بود. سرشو به بدبختی داشت می کرد تو که حس کردم داره روم آب جوش میریزه یکم شل شد. تو این موقعیت منم سریع دستشو گاز گرفتم و رفتم کنار در… وحشتناک کونم می سوخت. نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم. سریع خودمو مرتب کردم و زدم به چاک…دومین کابوس هم مربوط می شد به زمانی که کلاس چهارم بودم. اون موقعم یکی از دختر داییام که 4 سال ازم بزرگ تر بود ازم سوء استفاده کرد. اون موقع بهترین همبازی هم تو فامیل بودیم اما اون هر موقعیت مناسبی که پیدا می کرد، منو وسیله ای برای ارضای خودش قرار می داد. منم که فقط کنجکاو بودم و از روی بچگی……تو گوشه ی اتاقم نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم بی اختیار داشتم گریه زاری می کردم… آخه چقدر آدم می تونه پست باشه…. حق اون فروشندهه بود که همون موقع به همه می گفتم اما نمی دونم چرا ترسیدمتو فکر بودم، که حالت تهوع بهم دست داد…چند دیقه بعد از اینکه از دست شویی بیرون اومدم، یکم آروم تر شده بودم اما حس می کردم یه عقده ی بزرگی رو دلم نشسته…نمی دونستم تا کی می تونم با این فراموشی مدارا کنم. آخه خیلی سخته این همه مشکل تو کمتر از 12 ساعت یاد یه نفر بیاد. مطمئن نبودم که این همه فشارو می تونم تحمل کنم یا نه…وقتی یکم فکر کردم دیدم همه ی کسایی که دور و ورمن، همشون یه جوری از اعتماد من سوء استفاده کردن نمی دونستم که بازم می تونم به کسی اعتماد کنم یا نه… فقط بهارو داشتم که همیشه باهام صادق و یک رنگ بود. کسی که زندگی مزخرف و قبلی منو از این رو به اون رو کرده بود. منم واقعاً ازش ممنون بودم که نذاشته بود، اون شعله ی اعتماد تو دلم برای همیشه خاموش بشه… اما بازم بقیه چشم دیدنشو نداشتن و هرکاری که می تونستن کردن تا اونو ازم بگیرن…به غیر از اون ضربه ی روحی، نمی دونستم چرا، اما دیگه اون نشاط دیروز رو هم نداشتم. کل بدنم درد می کرد. حس کسلی شدیدیم می کردم. ظهر که شد مادرم مثل دیروز غذامو آورد تو اتاقمو منتظر شد تا بخورم. وقتی هم که تموم شد، رفت…صبح یه عالمه خوابیده بودم، ولی نمی دونستم چرا بازم خوابم میومد راستش از خوابیدن هم می ترسیدم. آخه این یکی دو روزه هر وقت چشامو روهم گذاشته بودم، کابوس بزرگی دیده بودمیکم که گذشت خواب آلودگیم بیشتر و بیشتر شد تا اینکه…تو یه جای کاملاً تاریک بودم. جایی که نمی تونستم برای خودم سایه ای داشته باشم. فقط جلوم یه آینه خودنمایی می کرد. رفتم جلوی آینه اما خودمو ندیدم. یه پسر دیگه بود تو لباسای من یکم ترسیده بودم. همون جوری به اون مرده زل زده بودم که یکدفعه صدای جیغ دختری رو از پشت سرم شنیدم. همین که برگشتم بهارو دیدم که سرتاسر صورت و بدنشو خون گرفته و یه چاقو تو دستشه… با چشمانی پر از خون و موهایی ژولیده… داشت میومد طرف من که صدای اون جیغ دوباره از پشت سرم اومد… همین که برگشتم به جای اون پسر بهارو تو آینه دیدم. فوری برگشتم تا بهاری که پشت سرم بود رو ببینم اما کسی نبود… دوباره سرمو به سمت آینه چرخوندم اما این بار فقط خودمو تو آینه دیدم… نفس نفس می زدم. خیلی ترسیده بودم اما مثل اینکه دیگه تموم شده بود… یه نفس عمیق کشیدم، داشتم می دادمش بیرون که یه لحظه زیر پام خالی شد و با یه فریاد از خواب پریدم…نفس نفس می زدم… بدنم سرتاسر عرق شده بود. چند دیقه کشید که به خودم بیام…- امیر چی شده؟؟؟ برو سریع یه لیوان آب بیار…احساس سرما می کردم. بدنم به شدت می لرزید.- بیا اینو بخور….آبو آن چنان سریع رفتم بالا که یکمش رو لباسم ریخت، اما خیلی آروم ترم کرد.- پسرم چی یادت اومد؟؟؟- اون پسر… خیلی آشنا بود… یعنی کجا دیده بودمش؟؟؟- کدوم پسر؟- آها فهمیدمسریع بلند شدم و رفتم سراغ چمدون.- آره اون عکس… خودشه… شک ندارم….اون عکسو از تو دفتر دراوردمو به مادرم نشون دادمو گفتم این کیه؟- ممم… این آرشه. بهترین دوستت… چیه چیزی ازش یادت اومده؟؟؟- الان کجاست؟؟؟- راستش نمی دونم. مامانش چند هفته پیش زنگ زد و گفت آرش گم وگور شده و می خواست ببینه که تو ازش خبر نداری؟؟؟ وقتی بهش گفتم تو کمایی، بیشتر شک کرد و رفت سراغ پلیس… اما انگار آب شده رفته تو زمین و فعلاً هیچ خبری ازش نیست… اگه ازش چیزی یادت اومد بگو به مامانش بگم که داره از نگرانی میمیره…- نه هیچی… فقط صورتشو دیدم. همین.چمدون که باز بود، حس کردم یه چیزی توش کمه…- مادر اومدی سر چمدونم؟؟؟- ممم… آره اون لبس قرمزه رو می خواستم، که برداشتمش…- مگه مال تو عه؟- پس چی که مال منه…با عصبانیت از سر جام بلند شدم و گفتم همه ی سعیتونو می کنید که بهارو مرده جلوه بدید… نکنه حالا میخواید خاطراتشم بکشید و بعد بگید که اصلاً بهاری وجود نداشتهسریع به سمت اتاقش رفتم و شروع به زیر و رو کردن کشوهای لباسش کردم، تا اینکه…نگام به اون قرصای دکتر افتاد. اِه مگه من اینا رو ننداختم سطل آشغال؟؟؟ اه اینکه نصف بستش مصرف شدهیه لحظه خشکم زد. همین لحظه مادرم اومد.- این قرصا رو بهم خوروندی؟؟؟به پته پته افتاد…- پس بگو چرا خانوم هرروز ظهر برای پسرشون غذا میاوردن- آخه… آخه… عزیزم به صلاحت بود…اشک تو چشام جمع شده بود. یه خنده ی تلخی زدم و گفتم به صلاحم می دونی از وقتی اینا رو بهم می دی، تا حالا چقدر کابوس دیدم؟؟؟؟ اصلاً حال نداشتم از تختم پایین بیام و پایان بدنم درد می کرد… آخه چرا؟؟؟ فکر می کردم حداقل شما منو دوست دارید…زد زیر گریه زاری و من بی تفاوت رفتم تو اتاقمو درو بستم…یه گوشه نشستمو زدم زیر گریه….تو عالم خودم بودمو داشتم چیزایی که یادم اومده بود رو حلاجی می کردم…مامانم بعد اجازه گرفتن اومد تو اتاقو رو به روم نشست. اصلاً به چشاش نگاهم نمی کردم.اون لباس قرمزه رو، رو تختم گذاشت و گفت به خدا من نمی خواستم کسی رو برات بکشم یا جای کسیو برات بگیرم. فقط می خواستم با واقعیت روبه رو بشی…- مادر بسه… من دیگه خسته شدم از این زندگی که تا حالا توش به هرکسی اعتماد کردم، بهم صدمه زده… نمی دونم دیگه چقدر می تونم تحمل کنم… فقط می دونم هروقت بهارو میبینم، دیگه این مشکلات برام بی معنی میشن و می تونم راحت از کنارشون رد بشم… بهاری که نفسم به نفسش بنده… اون وقت نمی دونم شماها برا چی انقدر سعی می کنید منو ازش جدا کنید… آخه مگه این دوستیمون به کی آسیب می زنه… اولین روزی که حافظم برگرده فوراً این خونه رو برای همیشه ترک می کنم…چشاش دوباره خیس شدن.گفت باشه… اما به خاطر این همه مادری که تو این سالا برات کردم ازت فقط یه چیز می خوام…- چی؟- اینکه فردا با من بیای… می خوام یه چیزی بهت نشون بدم.- چی؟- فردا می فهمی… حالا پاشو بگیر بخواب که نصفه شبه…ساعت 1.30 رو نشون می داد اما این دفعه اصلاً برام تعجب نداشت که چقدر این گوشه ی اتاق تو فکر بودم. آخه دیگه گذر زمان داشت برام بی معنی می شد…مامانم بلند شد و تا دم در اتاق رفت. بعد صدام کرد. بعدش یه بوس کف دستش گذاشت و به سمتم فوت کرد. زیاد تحویلش نگرفتم و دوباره نگاهمو ازش دزدیدم.ادامه…نوشته غریبه

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *